Monday, March 19, 2007

سال نو مبارکسال نو مبارکسال نو مبارکسال نو مبارکسال نو مبارک





Wednesday, March 14, 2007

تا جاییکه فهمیده ام ، دو نوع دیوانگی داریم...
دیوانگی احساسی.. که یک نوع مشخص و دوست داشتنی است...
دیوانگی منطقی .. که نوع مشخصی ندارد و همه مدلش کیری است...





Tuesday, March 13, 2007

احساسم آنقدرها هم شبیه زندگی کردن نیست...

گاهی اوقات زندگی کردن را بخاطر می آورم ،.. ته مزه ی شیرینی دارد ، ته مزه کلوچه و کیک و آدامس و دختر میدهد...

این چیزی که من در آن اسیرم.. همه اش بوی خودم را میدهد... خودم و خودم و خودم ... بوی زندگی مدتهاست در زندگیم گم شده...

خدایا... ای بزرگ واحد... شاید سرنوشت من این است که اینگونه بمانم، شاید نباید چنین خواهشی بکنم ، شاید نباید نسبت به چیزی که از آن آگاهی ندارم آرزویی بکنم، ....

خدایا....

خدایا....

روزی را که من خودم را سرزنش کنم بخاطر کردارم ، بر من ننویس...

آهنگهای فیلمهای ده فرمان و قرمز و سفید و آبی بدجوری بوی زندگی میدن...

بوی کلوچه میدن حتی بعضن ...






Sunday, February 18, 2007

اول یا دوم
بزرگ یا کوچک
زشت یا زیبا
باهوش یا خنگ
فقیر یا غنی

بعد از تمام شدن نمایش ، ارواحی هستیم با توشه ی احساساتی که ورزیدیم و بدست آوردیم



خود بینی ام تا به آنجا رسیده که قبل از هر کاری، جای آنکه خودم را ببینم، نگاههای احتمالی دیگران بر خودم میبینم ،
عذابش نصیب خودم میشود..
از دلم دور میشوم
دور میشوم
خدایا
دلم را آیینم کن
خدایا
فکرم را مشاورم کن
خدایا
احساسم را شفاف کن
خدایا
پاکم کن از افکار دروغ
خدایا
صبرم بیشتر کن
خدایا
دوستانم را پاک بدار
خدایا
بهترین انسانها را همنشین من کن
خدایا
پاکی را از درون این شهر کثیف، دوباره متولد کن
خدایا
نا امیدی و یاس و اندوه را از من بگیر
خدایا
عقل و دل استوار را به من بازگردان
خدایا
اجازه بده روشنگر بندگانت باشم
خدایا
این بدن و روح را از تکبر حفظ کن
خدایا
راه را برایمان روشن کن
خدایا
گوشهایمان را از رنجیدن از تمسخر، از رنجیدن از تهمت حفظ کن
خدایا
افکار پلید را از ذهنهایمان دور کن
خدایا
صبرمان را با شادی همراه کن



خدایا
تصمیم گرفتن را یادم بده





Saturday, February 17, 2007

خسته ام
از دردی که شاید گفتن نداشته باشد
از دردی که آنقدر عجیب است ، به وجودیتش شک میکنی.. شک میکنی که آیا من آنقدر به خودم و خودم و خودم پرداختم که در جزایش شیطان این مرض را در مخ من تزریق کرد؟.. یا شک میکنی آنقدر این واقعه عجیب و غریب بود که روز به روز بیشتر به همه چیز زندگیم مشکوک شدم و بزرگترین سوال را خودم در این میان دیدم..
آری .. همه حرفها درست.. سازنده این بازی.. هم او بزرگترین است.. آری درست...
ولی چیزی من را نگران میکند.. اگر او بزرگترین ، من را در میان چنین بازی آفریده.. نقش من در این بازی چیست؟
پیامبری هستم بی شاخ و دم ؟ یا خدایی هستم در این میانه؟ یا آن شیطانی که در زمین حلول میکند منم..
آنقدر این بازی عجیب است که هیچ قانونی برایش نمیتوانم متصور بشوم...
از اینکه من چه هستم.. خیالم راحت است... خیلی هم راحت است.. من علی هستم.. همان علی که از خودم میشناسم.. میدانم که هر بار که به حرف دلم گوش داده ام ، درست بوده ، راه بوده ، مسیر بوده ، و هر بار که به حرف دلم گوش نداده ام ، سخت بوده ، درد و پشیمانی بوده و ایضا مسیر بوده.. آنقدر در گذشته ی حک شده ام بر زمان نشانه دیده ام که خیالم از چه میشود و چه خواهد شد راحت شده.. کامل آموخته ام که بسیار بسیار بسیار بیشتر از یک فیلم، این داستان ، سرآغاز و سرانجام معینی دارد و تا آنجا که پا روی دلم نگذارم، روحم را کسی تهدید نمیکند... برعکس .. روحم اوج میگیرد..
عجیب بودن این قصه ... به عجیب بودن درخت و گل و گیاه مربوط نمیشود... آسمان هم عجیب نیست.. حتی ماشینها با چشمهای "هر روز شیطان تر از دیروز"شان هم آنقدرها عجیب نیستند که این قصه برایم عجیب است..
صرف وجود را درک میکنم... اما دنیایی که در میان آنها... دچار مرضهای یک در شش میلیارد میشوی... کمی عجیب میزند....
توی اتوبوس ایستاده ام .. میگوزم... فردایش در نماز جمعه اعلام میکنند و آنها که در اتوبوس میگوزند هیچی از زندگی نمیفهمند و باید از کون دارشان زد... مهران مدیری سکانسی میسازد که چوپانی در اتوبوس میگوزد ، .. در دانشگاه راه میروم از در و دیوار کلمه های "گوزو"ی خفیف و خنده های پشت سرش را میشنوم.. فردا میخواهم سوار اتوبوس شوم.. همه چپ چپ نگاهم میکنند و ماسک به دهن میزنند...
گفتنی نیست..بلللله... بللله... میدانم ... خوووووب هم میدانم... بدتر از شما من به این داستان فکر میکنم... بله گفتنی نیست...
در خیابان که راه میروم، پشت ماشین که رانندگی میکنم... جلمه های مردمی که چشم توی چشم میشویم.... لب خوانی میکنم.... اسم من در دهان اینها چکار میکند؟
داستان حرف زدنهای مجریهای برنامه زنده .. حرفهای من به آنها و حرفهای آنها به من... مکالمه ای بود.. جایتان خالی... کاش آنهایی که الان به من میخندند را چند ثانیه جای من در آن لحظه ها بگذاری....
هر گهی که میخوری.. نصحیت های مربوط و نامربوطش از فردا تاپاله ی بعد از سلام و احوالپرسیست...
از شما چه پنهان... دودول بازیهای شخصیم هم انگار به عالم مخابره میشود... متلکهای مربوط و نامربوط از اطراف و داخل و خارج کشور با سرعتی غیر قابل تصور به دستت میرسند...
یکی از بچه های دانشگاه درخواست جالبی کرده بود "من میخواهم با استاد کی کی اک مصاحبه لایو!!!! بکنم".. نکنه او دعوایش را با استاد کی کی اک مصاحبه بوش و احمدی نژاد فرض کرده که آنهمه سیستم لایو درخواست کرده.... یا شاید دوربین ارزانتری دارد؟ یا شاید کسش خل میباشد ؟ یا شاید کس من خل میباشد که به هر کس شعری روی تابلو اعلانات این طور بها میدهم؟
بله... گفتنی نیست...
بله.....
بله.....
چند بار به خودکشی برای رستگاری از مهلکه فکر کرده اید؟....
پیشنهادش هم شد.. یک بار؟ دو بار؟ چندین بار؟ .. ای بابا فکر میکنید دوستانی که به فکر آدم باشند در این دنیا کمند؟؟
چند راه حل برایم وجود داشت، نه برای فرار .. برای فهمیدن مساله...
راه حل اول این بود که علی جان... این فیلمی که شما در حال حاضر داری میبینی ، محصول سال دویست قبل از بیگ بنگ با سرمایه گذاری عرش کبیر بود که انشالله پس از دیدن اون با لبی خندون از سینما میای بیرون... لکن شما توی این فیلم نقش اولی و خفن خفن خفن خفنه خودتی.........
راه حل دوم این بود که علی جان... این دنیا که شما توشی.. از اینها مثل خودت زیاد دیده.... شما یه جورایی فرق داشتی با بقیه... رفتی رو کانال اینترنتی.. به دنیا داری مخابره میشی... قضیه هم مال امروز و دیروز و پس پریروز نیست.. انگار از همون طفولیتت شروع شده... مرکز فیلم بردای کجاس؟ چند حالت داره.... یکی آمریکاس... بعلت ترومن شو... یکی فرای کره زمین ... بعلت ترومن شو که خیلی عقلانی بنظر نمیرسه.... هشت میلیون آدم توی تهران و چند میلیون آدم توی ایران و نمیدونم چقدر بقیه جاهای زمین اسکلن که تو فیلمت پخش شه؟!... نه نه نه .... کوتا بیا...
راه حل سوم که آسون ترین راه حله... ولی اصلن با هیچی جور در نمیاد.. اینه که من دیوونه شدم.. اینم که جور در نمیاد حتمن از همون دیوونگی بندس... کلن کسم خل شده... هر چی دلم میخواد میبینم و میشنوم و تصور میکنم .. دنیا هم یه جور دیگه ای داره پیش میره.. من دارم اینطور میبینم... در در نتیجه من باید "توهم دیداری" و "توهم شنیداری" و "توهم خواندنی" و "توهم اختیاری" و "توهم خاطراتی" رو یجا داشته باشم... بعنوان مثال من توی اورکات ، وقتی که دنبال کار و پول بودم.. بصورت توهمی و کاملن کسخلانه اومد "Sell your ideas , they are totally acceptable" ... هر چند این ممنکه توی شانس روز هر کسی بیاد و من کسخلم اگه فکر کنم این برای من یکی تایپ شده.... اگر هم قضیه نمایش درست باشه... واقعن میخوام کسی رو که این رو نوشت ماچش کنم... واقعن یکی از بزرگترین ترسهام این بود که با گفتن این ، اتفاق ناخوشایندی برای اون نفر بیفته... از صمیم قلب ازش عذر میخوام و ازش تشکر میکنم.... چند مدته که توصیه های اورکات بهم قطع شده.. امیدوارم دوستم سالم باشه الان.... دمش گرم یه ده دوازده تایی جمله خدا بهم داد که توی اون مدت نوشدارو بود.....
بععععله..... میگفتیم...
برگردم به زندگیم و اینکه باید چطوری باشم و چطوریم...

یک :
عشق بورز!

چشم.... میورزم... ولی به کی؟... به دختری که اگه این داستانها درست باشن... ..... .............. .... .. ........ ... .............. ؟!؟!؟!؟!؟
به دوستایی که اگه این داستانا درست باشن.......... دستیار کارگردان بودن؟!
به مردمی که وقتی "های" میرم بینشون و میدونم لامپ دویست وات میشم و بسته به حال و روزم افکت میدم.. بچه داری میکنن و جیککککککککککککککککشون در نمیاد؟!؟!
مردمی که یبار نیومدن بهم بگن علی؟! میدونستی ماه رو نگاه میکنی چی میشه؟!
مردمی که مسابقه برام ترتیب دادن که برنده بشم توش و اگه برنده شدم تازه ببینن چه میشه کرد؟؟؟
عشق بورزم به کی؟!... توی این زندون کثیفی که برام درست شده... کی رو بغل میتونم بکنم و طرف به انرژی مثبت و انرژی درمانی و صفحه تلویزیون بزرگ جهانی و افتخار مقام انم در بغلیشن فکر نکنه و من رو بغل کنه؟!

دو:
مقاومت کن!

اوکی! ... من و دوستام .. شما و دوستاتون...
زکی ...
دوستای منم که بیشتر هوای شما رو دارن تا من !!!

کس کشا!
چند به یک؟!
چچچچچچچچچچچچچچچچند به یک!؟!؟؟!


سه :
ایمان داشته باش!

همین یکی برام مونده.....


چهار :
راست بگو!

دارم میگم مثه چی! وقتی یه دروغ از دهنم در میاد، تمام کثافتهای دنیا سریع دهناشون رو باز میکنن که دروغ گفت دروغ گفت!!!.... ولی هیچچچچچچ کدوم از مدعیان راستگویی دنیا دهنشون رو باز نمیکنن که دور و ور من چه خبره...
بخدا نمیدونم....
بخدا نمیدونم.....
چه ترسیه.... که نمیذاره...
یا چه سریه .... که من خبر ندارم و ندونستن من ... بهتر از دونستنمه....

پنج :
غمگین نباش!

....... خودت رو بذار جای من..............



شش :
نظر خودت چیه؟!

من؟ نمیدونم....
فکر میکنم که دیگه بریدم...
برام واقعن مهم نیست..
مشکلم هم با قرص ضد افسردگی و کوفت و زهرمار درس نمیشه...
دارم با چشام میبینم..... ولی زبونها همشون برعکسش رو میگن.....

این همه دروغگو....

یجا ندیده بودم





Tuesday, November 28, 2006


http://lagrandbleu.blogspot.com/

my new room at this town





Khorshid Animation

4mb .. DivX


thanks to the Dude 4 hosting





Friday, November 24, 2006

Emma Shaplin - La Silente Riva

thanks to J 4 hosting







Sunday, October 29, 2006

نمایشی بود
برای ثبت خودم
برای یافتن خودم
برای اثبات خودم
برای سنجیدن خودم
برای آنکه خودم را دریابم
برای آنکه به دیگران خودم را بنمایانم
راه را دیدم
و دیگر نمایش برایم جز تکرار گفته ها چیزی ندارد
و دیگر نمایش جز درد فریاد زدن گنگ عشقبازی ها چیزی برایم ندارد
دیگر برایم روشن شده که راهم چیست و کجا می انجامد
دیگر احتیاجی به مطالعه بازخورد حرفها و نگاهها و کف زدن ها ندارم
قایق نجاتم ، در آغوشم پهلو گرفته و فانوس به دست من را به اقیانوس میخواند
سفر درازی در پیش است و گردنه های راهم جایی در ذهن شما ندارند
سفر من .. مانند تمام سفرهای شما.. یک مسافر دارد
همراهانم سفر.. از من سفرنامه نمیخواهند... همراهی و قلب و جنگ و استقامت و مقاومت میخواهند
همراهانم .. سفر میخواهند.. نه سفرنامه...
کوله پشتی ام را پر میکنم
بقچه ام را گره میزنم
در آغوشتان میگیرم
و راهی میشوم

حق یاورتان


بدرود





Saturday, October 28, 2006

نفرت چشمها را نزدیک بین میکند ، خشم آستیگمات
ترس آنها را پف میدهد، دروغ آنها را از حدقه بیرون میزند
پنهان کاری آنها را فراری میکند ، مهربانی آنها را چروک دار
امنیت آنها را قرمز میکند ، فاصله آنها را سفید
عشق چشمها را روشن میکند ، صبر آرام بخش





دلم برف میخواد
آرامش میخواد
امنیت میخواد

روی تخت دراز کشیدن میخواد
تو رو میخواد
که بپری روی تخت
دراز بکشی روی سینم
آرنجاتو بذاری دو ور سرم
و بر و بر نگام کنی
و بر و بر نگات کنم





Friday, October 27, 2006

"ما"
می آییم
"هر کدام"
گوشه ای از این فرش را میگیریم

و هر یک به یک سو حرکت میدهیم

آنگاه که از امواج فرش

طوفانی بپا شد

سوار بر عرش آن میشویم

و به پرواز در می آییم

اگر از روز بزرگ هراس ندارید

اگر روز بزرگ را نمیبینید

روزهای کوچک را یادآورتان میشویم

تا شاید پند آموز روز بزرگتان باشد





Thursday, October 26, 2006




اگر تو هم مثل من از اینکه رئیس جمهور کشورت احمدی نژاده عصبانی هستی ،‏
اگر تو هم مثل من دلت میخواد یه نفر لایق تر از اون ، نفر دوم کشورت باشه ،‏

بیا امید به این داشته باشیم که صدامون به گوش مجلس میرسه


http://www.persianpetition.com/sign.aspx?id=c94f3132-11aa-4ca7-9ac5-‎‎49d07d30787c







email adress



archive