Friday, September 29, 2006

به هندونه هایی که با یه دستم دارم ور میدارم فکر میکنم.. درسته که میگن سنگ بزرگ علامت نزدن است.. ولی اگه بزنن چی میزنن..

دلم میخواد بترکونم.. موفقیت لازم دارم...



Again Queen - Again I'm Goin'g sl'thly MAD!
click to download




بازم حشیش کشیدم
بازم آمپرم چسبید اون آخرش
بازم همه ی حسای بد راجعبه آدما اومد بالا
بازم دوباره بدی آدما جلو چشمم بزرگتر شد از خوبیشون
بازم اونقدر حساس شدم که تحمل یه ذره عیب و ایراد رو نداشتم

دلم اصلن اینو نمیخواد
اینطوری قدیس بشی که از همه نسل آدم بدت بیاد
با اینهمه ایرادشون و گاهی با یه ذره ایرادشون
دلم نمیخواد اینی بشم که توی ماهواره تبلیغ میکنن
اون آدم فهمیده ای که همه به تخمشن و اون خیلی خفنه
آدم خفنی که از بقیه فقط ضرری رو که بهش میرسونه رو حس میکنه
نه اینکه هیچ احدی رو واسه بودنش دوست داشته باشه

دلم میخواد اون باشم

دلم میخواد مهربون باشم



Unknown - Windmills of your mind
click to download



thanks to the dude for hosting





Thursday, September 28, 2006

ما شروع کردیم..
هر چی شد شد
وای میستیم
سر جامون
جا نمیزنیم
تو تنبونمون
که از خود شرمنده نباشیم

همین





Wednesday, September 27, 2006

بارها و بارها این جمله ها را شنیده ام.. به حرف مردم گوش نده و کارت رو بکن.. به شکست یا پیروزی فکر نکن و کارت رو بکن.. وقتت رو تلف نکن.. کارت رو بکن..
چیزی نیست که بخواد جلوم رو بگیره.. خودمم که سنگین شدم .. از فکر اینکه اینهمه چشم رومه دارم دیوونه میشم.. الان خیلی کمتر شده.. ولی یه هفته ده روز پیش رسمن تا مرز جنون برد منو.. اینکه به نگاهها فکر نکنم.. چیزیه که کاملن درسته، داره بر اساس روند طبیعی هم درست میشه ، ولی خب .. اذیت کنندس.. توی کل این مدت ، لحظه هایی که سرم به کارم گرم بود.. راحت بودم از همه ی اینها.. ماشالله مردم هم استعداد خوبی دارن تو توضیح دادن اینکه تلاشت ممکنه با شکست مواجه شه.. یا شایدم این منم که این جمله هاشون بیشتر توی مخم فرو میره و بیشتر یادم میمونه و خب ظاهر قضیه اینه که دارم بدترش میکنم با این کارم، ولی دیدم هر چی که زیاد تکرار میشه ، اثرش رو از دست میده.. احتمالا دارم درس میگیرم.. درس ماهیای قزل آلا رو دارن بهم یاد میدن.. دارن یاد میدن که برخلاف جهت رودخونه برم بالا.. به قصد عشق بازی...
کسی نگفته قراره این روزا خوش بگذره.. اونطوری که یه آب پرتقال بگیری دستت عینک دودی بزنی لم بدی کنار استخر آفتاب بگیری..
دوست هم ندارم بعد و قبل از پریدن بالای هر آبشار به لحظه ی پیروزی فکر کنم
یا به لحظه شکست..
به پیروزی فکر کنی شکست هم میاد توی سرت.. به پیروزی فکر نکنی.. راحت تر کارت رو میکنی..
جمله های کلیشه ای بازم تکرار میشن.. به حرف مردم گوش نده.. کارت رو بکن..

توی این یه چند مدت اخیر که فکر کنم یه ماه میشه.. جمعن فک کنم دوتا جک اومده که این بوده :
اگه دولتون کوچیکه نگران نباشید! ما دوست دخترتون رو براتون میکنیم..

دولم کوچیک نیست... ولی خب... جمله های تکراری بازم تکرار میشن..





Monday, September 25, 2006

اگه یه روزی به هیدرولیک بودن فرمون ماشینت نازیدی...
اگه یه روز به نرم بودم روان نویست نازیدی..
اگه یه روز به این نازیدی که ادلکنت بهترین ادکلن دنیاست...
به مغزت هم بناز.
به خوشگلیت هم بناز.
به ماشینی که سوارشی هم بناز..





Sunday, September 24, 2006

اگر بخواهی رحمانیت احد را ببینی ، باید دیگران را بشناسی ، دیگرانی که او خلق کرده ولی با او نیستند

و باز ایمان خواهی آورد که همه یکیست و جز او نیست.



قصه ابراهیم و اسماعیل، مثال قصه ی سر بریدن عادت به دوست داشتن ها برای دوست داشتنی ترین است.. و لحظه ی آخر.. ابراهیم خوشحاله.. چون یه بز رو میبینه...

حالا نه اینقد خشن تو داستان بدنها
ولی همینقد خشن تو داستان روحها..





پ.ن 1 : این عینن همون عکسیه که تو گوشی مگوی بود..

پ.ن 2 : ولله نور

پ.ن 3 : جن را از آتش آفریدیم

پ.ن : بدن را از گل و جان را از آتش آفریدیم


برو واسه خودت...





Saturday, September 23, 2006

گاییدین رئیس جمهور رو! خوبه دیدین چقدر زور زد واسه وام دادن به مردم واسه راحت تر شدن کارای اداری واسه اینکه دخترا برن تو استادیوم!
نگاه به جهان بندازین.. بخدا اسرائیل و آمریکا طرفداری کردن ندارن!!!
درسته.. خیلی ایراد بهش وارده.. خیلی زیاد... ولی آخه شما چه روشنفکرایی هستین که رفسنجانی رو به احمدی نژاد ترجیح میدین؟
ولش کنین یکم تو رو به خدا.. یه روز نشد آنلاین شم چارتا جک و عکس ادیت شده و فحش و بد و بیرا بهش نبینم..
اگه میخواین استعفا بده.. خایه داشته باشین خیلی رسمی اونو تبلیغ کنین!
اگه نه! لااقل توی اداره ی مملکت سنگ جلو پاش نباشین.. دشمن نیست که.. طفلک تیکه خورش ملسه.. ولی داره حکومتمون رو اداره میکنه.. مسخره کردنش هیچ و هیچ و هیچچچچ فاییده ای به حال من و تو نداره... خنده هامون رو هم کردیم به جکا.. دیگه کم کم داره بوی گه میگیره چیزایی که فوروارد میشه...

رئیس جمهور ایده آل من نیست،
ولی سگش به رفسنجانی می ارزه...

منم سیاسی نیستم
ولی کفرم دیگه در اومده






و دیشب یه خواب تکراری دیدم، نه فضا تکراری بود ، نه اتفاقا تکراری بودن ، نه احساس من تکراری بود.. یه چیز تکراری بود...

من داشتم پرواز میکردم





Wednesday, September 20, 2006


ادیپ ؟!



توی باغ فردوس.. رضا کیانیان نقش خدا رو بازی میکرد فک کنم...





Tuesday, September 19, 2006

رستنی‌ها کم نیست

من و تو کم بودیم،

خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم!


گفتنی‌‌ها کم نیست،

من و تو کم گفتیم،

مثل هذیان دم مرگ،

از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.


دیدنی‌‌ها کم نیست،

من و تو کم دیدیم،

بی‌سبب از پاییز

جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.


چیدنی‌ها کم نیست،

من و تو کم چیدیم،

وقت گل دادن عشق روی دار قالی‌،

بی‌سبب حتا پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.


خواندنی‌‌ها کم نیست،

من و تو کم خواندیم،

من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد

با دهانی‌ بسته وا ماندیم


من و تو کم بودیم،

من و تو اما در میدان‌ها

اینک اندازه‌ی ما می‌خوانیم!


ما به اندازه‌ی ما می‌بینیم!

ما به اندازه‌ی ما می‌چینیم!

ما به اندازه‌ی ما می‌گوییم!

ما به اندازه‌ی ما می‌روییم!


من و تو

کم نه، که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم!

من و تو

خم نه و درهم نه و کم هم نه، که می‌بايد با هم باشیم!


من و تو حق داریم

در شب این جنبش نبض آدم باشیم!

من و تو حق داریم

که به اندازه‌ی ما هم شده با هم باشیم!


گفتنی‌‌ها کم نیست!




فرهاد..
آرام بخواب..



از آدم ضعیف بدم میاد

از پسر ضیعف بدم میاد...
چون بزرگترین عوضی جهان میتونه بشه


از دختر ضیعف بدم میاد...
چون بزرگترین ان جهان میتونه بشه

از "آدم" ضعیف
بدم میاد!





Monday, September 18, 2006


and...

i wont't

give up

on


ANY

THING

until

it ends...............


and the end...


bastegi

be

oon dare

oon ke yekie

oon ke

hamechie

oon ke

midoone

oon ke

toro afaride

....
i







would





NOT
.








.



من از انجمن خیلی خوشم میاد.. از جاییکه توش همه حرف بزنن .
زمانیکه بی بی اس میرفتم از مشتریای پر و پا قرص انجمناش بودم و خب تنها فعالیتم مسخره کردن دیگران بود.. جز چندتا چیزی که توی انجمن عشق و ادبیات نوشتم و یدونه نامه که تو انجمن موسیقی توش آرم Guns N' Roses رو تفسیر کرده بودم.. ایام خیلی خوبی بود.. انگار تو مسخره کردن هم دلقک خوبی بودم، چراکه با وجود "وجود داشتن" انتخابات برای انجمن ها ، بدون هیچ انتخاباتی من رو مدیر انجمن Fun کردن...

از مسخره کردن و اینا گذشته.. اون موقع ها ، توی قرارا ، هر کس به من میرسید.. میگفت E! ... میلیشیا تویی؟!؟!؟ من فکر میکردم اینقد باشی ، و کف دستش رو میگرفت یه متریه زمین...

از همه ی اینا بگذریم..
انجمن .. بسته به آدماش خوب یا بد میشه
یه مدت توی "ضایه" که تزاد را انداخته بود ول گشتم.. اونجا خوب بود.. یادمه یدفه یه بحث خفنی در مورد اینکه باید بذاریم افغانیا بیان توی ایران یا نه در گرفته بود...
بگذریم.. هم تزاد رو فیلتر کردن .. هم ضایه رو...

حالا..

همه ی اینارو گفتم که بگم یه انجمن را افتاده.. به اسم خوشه.. انجمن دانشجوییه.. ولی ایرادش اینه که یکم جوگیری توش زیاده...نه انجمن فان داره نه انجمن موسیقی نه انجمن فیلم نه انجمن هنر... فقط انجمنای جنگی و فهمیدگی و باشعوری داره..
من توش sing up کردم.. شمام برین توش sign up کنین... شاید آدمای صلح طلب تر یکم جو وش رو برگردونن.. فوقشم اگه نشد، خودمون یه سایت میزینیم ... :D

اینم آدرسش :

http://forum.khushe.net/





Sunday, September 17, 2006




my desk top back in 2004





Friday, September 15, 2006

Pyramid Song
Radiohead
(Amnesiac)

I jumped in the river and what did I see?
Black-eyed angels swam with me
A moon full of stars and astral cars
All the things I used to see
All my lovers were there with me
All my past and futures
And we all went to heaven in a little row boat
There was nothing to fear and nothing to doubt



طبل بزرگ زیر پای چپ فیلم خوبی بود..
این رو که جنگ ما با بقیه جنگا فرق داشت ، چیزیه که هممون میدونیم... این که ما تنهایی با خیلی از کشورا جنگیدیم رو همه میدونن.. اینهمه داوطلب برای جنگ رو هیچ کشوری نداشت.. اینکه ما دفاع کردیم رو همه میدونیم...
اونقدر این خاطره قشنگ بوده برای اونایی که اون صحنه هارو از نزدیک دیدن.. اون از خود گذشتگیها و انسان بودن ها رو بین مین و خمپاره و فشنگ و خون پیدا کردن، .. سخت براشون تموم میشه که یکی بگه جنگ چیز بدیه... خود اونها کثیفی جنگ رو ندیدن... احد نذاشت ببینن.. احد نذاشت موقع جنگیدن... شیطان توی وجودشون رخنه کنه.. شیطان رو ازشون پاک کرد..
یه چیزی رو نمیشه انکار کرد...

جنگ.. صحنه ی حس کردن ترسه... صحنه ی تنها شدن با زندگیه... لحظه ایه .. که نهایت وجودت رو باید بکار بگیری...

و اینو همه میدونن... که توی بهشت.. جنگی نیست...

طبل بزرگ زیر پای چپ.. واقع گرایانه تر بود.. از خیلی دیگه از فیلمای دفاع مقدس، من اونقدر حال کرده بودم که اومدم نوشتم میخوام خایه هاشون رو بمالم... الان اون هیجان اون شب بعد از فیلم رفته و بارها خودم پشیمون شدم از جمله ی "استدعا دارم خایه هاشون رو بدن بمالم.." ...

اون پست رو پاک نمیکنم..
جنگ با کثیفی رو بد نمیدونم...
از طبل بزرگ زیر پای چپ خوشم اومد...

همین.



تو گهواره ی آفریدگارت نشستی.. چشات تو چشماشه... دستت تو دستشه... رات میبره.. باهات داره حرف میزنه هر روز....

اونوقت این چچچیییه؟؟؟





Thursday, September 14, 2006

فیلم EURO TRIP رو دیدی؟ دیدی چه همه ریده به اروپا ... دیدی پسره چه الکی پاپ میشه؟ دیدی توی اتاق اعتراف داره کس میکنه و زنیکنه ی کر نمیفهمه که داره کس میکنه؟
منم دیدم
دیدم که چطور به روسیه و شوروی در حقیقت ریده
دیدم که توش همه عاشق آمریکان
دیدم توش که آمریکا مهد همهی لذتها و به به هی ها و چه چه هی هاس



...
میدونی؟

....

وقتی که پسره پاپ شد و ایتالیاییا میخواستن بگیرنش...
لحظه ای که انگلیسیا اومدن گفتن ما باهتیم





میخواستم برینم روووووشوووون


میخواستم بالا بیارم رو هیکلشووون


میخواسسسسسسسسسسسسستم جررررررررررررشنون بدددددددددددم



اون لحظه ای که داشت تو اتاق اعتراف کس بازی میکرد....

اون....



خدایا...
خدایا....



خدا....


جرررررررررررررررررررررررررررررررررشششششششششششششششششششووووووونننننننننننننن بدددددددددده!!!!!!!!!



من مستو
های و
نئشه و
عادی و
رنج و
درد و
خوشحالی و
حسودی و
ان و
گه ام

یه نفره...





علی !





Wednesday, September 13, 2006

پ.ن : از وبلاگ unbacked.blogspot.com

پ.ن 2 : روی عکس کلیک کنین









Tuesday, September 12, 2006

پ.ن : پسر!!! !!! دمت گررررم!!! البته... یا شاید آقای وحید ف.پارسا.. دمتان گرررررررررم!!! (برای لینک دادن یه توضیحی بنویسین که متن فارسی رو بخونن گیرنده هاتون)












«من و دوست امریکایی‌ام»: رؤیایی که مال من نیست




وحید ف. پارسا

مردادماه ۱۳۸۵

این نوشته به ن. و ن. تقدیم می‌شود، و ممنون از {حامد صفایی}، برای این تم ِ عالی ِ به‌موقع، «من و دوست آمریکایی‌ام»، که یک شب خواب من رو خراب، و ریه‌هام رو خراب‌تر کرد، ولی به‌جاش چشمام کلی خیس خورد و تازه شد. (توضیح: همه وقایع و اسم‌های این نوشته خیالی نیستند، بعضی‌هاشون واقعی‌اند.)

* * *

میگم: «عاشقتم.» میگی: «بیا بریم نیویورک، اون‌جا ازدواج کنیم.» حالا اینا رو برات می‌نویسم که بدونی چرا باهات نمی‌آم، خوندن و نخوندنش با خودت.

یه دوستی دارم -- یا داشتم -- که همه زندگیمو مدیونشم. یه روز، قبل از امتحان ِ شیمی ِ سال سوم دبیرستان، داشتم جلوی کتاب مزخرف ِ شیمی به خودم می‌پیچیدم که آگراندیسمان ِ {آنتونیونی} رو داد بهم و گفت: «اینو ببین.» دیدم. تموم شدم. خراب شدم. می‌فهمی؟ دیگه هیچ‌وقت شیمی نخوندم و جاش سیگار *بهمن* کشیدم. فیلمه رو دیدی که؟ اون بازی تنیس ِ آخرش رو یادته؟ که توپ نداره؟

دوستم ۱۴ سال پیش رفت کالیفرنیا و به‌تأكید گفت: «دیگه برنمی‌گردم». و برنگشت. از باباش متنفر بود. از ایران متنفر بود. شش ماهی تو سوئیس ول گشت و آخرش با یه پیرزن ۷۰ ساله امریکایی عروسی کرد تا بتونه ویزا بگیره. یه شب تلفن کرده بود به {بابک احمدی} و مثل همیشه بهش گفته بود که: «من نمی‌فهمم که تو چرا با پرواز ِ بعد از پرواز آقای {خمینی} اومدی ایران و هنوزم موندی؟» بعد از اون تلفن کرد به من و گفت: «دلم لک زده برای یکی از اون سه‌شنبه شبایی که می‌رفتیم *فیلم‌خانه* و از *میدون سپاه* تا *پیچ شمرون* پیاده می‌رفتیم و سیگار می‌کشیدیم و درباره فیلما حرف می‌زدیم و به {لادن طاهری} می‌خندیدیم که همیشه یه سری صحنه ناجور از زیردستش در می‌رفت که سانسور کنه و همیشه توبیخ می‌شد. دلم لک زده برای اون دیوار خرابه کنار *خیابون شریعتی* که هر هفته سایه دماغ ِ *ملیکا* می‌افتاد روش و ما می‌خندیدیم و این‌قدر این اتفاق افتاد که آخر رفت و دماغش رو عمل کرد؛ خبر داری ازش؟» گفتم: «اومده امریکا، دیترویت. تو یه شرکتْ نقشه‌کشی می‌کنه، با ساعتی ۲۰ دلار. مادربزرگش که مرد، گفت دیگه برنمی‌گردم، و برنگشت.» دوستم خواست حرف ملیکا رو عوض کنه، گفت: «این‌جا توی امریکا چرا همه این‌قدر احمق‌اند؟ اینا فرق ایران و عراق رو نمی‌دونن چیه.» گفتم: «چرا برنمی‌گردی؟» گفت: «از اون‌جا متنفرم. از همه اون خیابون‌ها و آدم‌های توش بدم می‌آد.» یادش رفت که آدم‌های توی این خیابون‌ها من و اون بودیم. که خیابون ِ من و اون با خیابون ِ بقیه فرق می‌کرد. که اگه فرق نمی‌کرد ۱۴ سال بعد من هنوز توی این خیابون‌ها راه نمی‌رفتم و سرب و سیگار رو با هم نمی‌فرستادم توی ریه‌هام و در حالی‌که آدم کناری‌م داره {بنیامین} گوش می‌کنه من {محسن نامجو} گوش کنم و بعد برم خونه فیلم‌نامه‌م رو بنویسم. که اگه توی این خیابون‌ها راه نمی‌رفتم دیگه عاشق ِ تو نمی‌شدم. فردای اون شبْ مقدمه چاپ جدید ِ کتاب سینمای تارکوفسکی ِ بابک احمدی رو اسکن کردم و براش فرستادم و براش نوشتم که: «این رو بخون؛ می‌فهمی که چرا احمدی هنوز توی ایران مونده.» باید بدم تو هم بخونیش؛ وقتی که داره از صف‌های مغموم و ساکت ِ جلوی *سینما عصرجدید* می‌نویسه، سال‌های خاکستری‌تر از الان ِ دهه ۶۰، آدم‌هایی که منتظر بودن تا بلیت فیلم‌های {تارکوفسکی} رو برای ساعت ۲ شب بخرن، فیلمایی که به زبان روسی و بدون زیرنویس پخش می‌شد و هیچ‌کس هیچی از اونا نمی‌فهمید، ولی هیچکس تا آخر فیلم یک کلمه حرف نمی‌زد و از جاش تکون نمی‌خورد. آدمایی که توی همون صف‌ها با هم دوست شدن و عاشق شدن و ازدواج کردن و طلاق گرفتن و خیلی‌هاشون دیگه این‌جا نیستن. ولی هیچ‌کدوم‌شون رو پیدا نمی‌کنی که وقتی یاد اون روزا بیفتن، دلشون برای یه چیزی، که نمی‌دونن چیه، تنگ نشه.

*نگار*، زن ِ *حمید* رو که یادته؟ گیر داد که من باید برم، برای ادامه تحصیل و دکترام رو بگیرم. حمید می‌گفت: «من مستندسازم. بیام اون‌جا چه کار کنم؟ تو برو. من اینجام.» نگار می‌گفت: «اگه من رو دوست داری باید باهام بیای.» به حمید می‌گفتم: «به‌ش بگو می‌خواد دکترای چی رو بگیره؟ دیگه چی می‌خواد یاد بگیره؟ مگه اون نبود که عاشق ِ {مارگریت دوراس} بود و کتاب باران تابستاناش و این جمله که: چرا آدم باید چیزایی رو یاد بگیره که بلد نیست؟» حمید هیچی بهش نگفت. عاشق‌اش بود. روزهای آخر فقط عشق ممنوع ِ {مدونا} رو گوش می‌کرد و زیر لب می‌خوند: «روزی روزگاری، یه پسری بود، یه دختری... که جنس ِ زندگی‌شون با هم فرق می‌کرد.» یه روز تلفن کرد و گفت: «توی محضر چهار تا شاهد لازمه. اگه می‌تونی بیا.» محضردار که خطبه طلاق رو می‌خوند، نگار یه‌ریز گریه می‌کرد و حمید دستش رو گرفته بود و دلداریش می‌داد. یارو نمی‌فهمید این دیگه چه جور طلاقیه؟ نگار هم رفت. اولش نتونست ویزا بگیره. اون هم یه ازدواج صوری کرد تا بتونه ویزا بگیره. نمی‌دونم حمید فهمید یا نه؟ هیچ‌وقت جرأت نکردم ازش بپرسم. چند وقت پیش نگار از شیکاگو تلفن کرد. پرسیدم: «دانشگاه خوبه؟» گفت: «هنوز نرفتم سراغش. باید یه کم کار کنم تا بتونم روی پای خودم وایسم. خیلی ازم وقت می‌گیره.» ازش نپرسیدم که چه کار می‌کنه، که می‌دونستم سختشه که جواب بده، و بهش نگفتم که چند سال بعد، توی ۴۰ سالگی، دیگه چی می‌خواد توی دانشگاه یاد بگیره؟ گفت: «یادته اون شبایی رو که می‌اومدی خونه ما، با پروژکتور فیلما رو می‌نداختیم روی دیوار و تا صبح این‌قدر چایی می‌خوردیم و فیلم می‌دیدیم و حرف می‌زدیم که یادمون می‌رفت دنیای دیگه‌ای هم وجود داره؟» گفت: «بعضی وقتا از خودم می‌پرسم اون دیوار ِ سفید خونه‌مون دلش برای ما و فیلمایی که روش می‌افتاد تنگ نمی‌شه؟» و من بهش نگفتم که هر وقت از جلوی خونه سابق‌شون رد می‌شم، جرأت نمی‌کنم حتی به درش نگاه کنم، چون می‌ترسم که روح اون دو تا رو ببینم که دو تا کوله‌پشتی انداختن پشت‌شون و دست هم رو گرفتن و می‌گن و می‌خندن و من ازشون می‌پرسم: «کجا می‌رین این‌موقع؟ کجا می‌رین وسط بهار، وسط تابستون، وسط پاییز، وسط زمستون؟» و اونا هر دفعه می‌گن: «ماسوله.» ازش نپرسیدم که دلش برای ماسوله تنگ نشده، که همیشه می‌گفت: «آخر دنیاست برای ما.» می‌دونستم که عاشق ِ پاریس تگزاس بود و می‌گفت که چه‌قدر *تراویس* رو می‌فهمه و یه عکس ِ ناواضح از یه خونه تو ماسوله رو توی خونه‌شون داشت، که اولین بار با حمید توی اون خونه خوابیده بود، و می‌گفت: «این‌جا پاریس ِ ماست: ماسوله- پاریس- تگزاس!» برای همین فقط به‌ش گفتم: «فیلم آخر {وندرس} رو دیدی؟» گفت: «نه. این‌جا فیلم ِ اروپایی سخت و دیر پیدا می‌شه.» و من بهش گفتم: «تازگی‌ها جلوی *کافه نادری* دی‌وی‌دی می‌فروشن ۱۰۰۰ تومن. از اون‌جا خریدمش.» هیچی نگفت.

حالا تو نشستی جلوی بوم سفیدت و من از پای نوشتن بلند می‌شم، می‌آم می‌بوسمت. بی‌قراری می‌کنی و می‌گی: «من این‌جا نمی‌تونم نقاشی کنم. باید برم.» و من می‌تونم آسمون‌خراشای *منهتن* رو بالای سرت ببینم. می‌گی که حال‌ت از صدای «باقالی ِ تازه، کیلویی ۳۰۰ تومن»ی که از تو کوچه می‌آد به هم می‌خوره. از صاحبخونه‌ای که از ترسش باید هر دفعه که من می‌آم پیش‌ات، منتظر یه فاجعه باشی متنفری. از ایران متنفری. از این خیابونا بی‌زاری. محدودیت مریض‌ات می‌کنه. و باید بری. و من بهت می‌گم که: «تو توی نیویورک از چی می‌خوای نقاشی کنی؟ من از چی بخوام بنویسم؟» که: «این فیگورهای رنج‌کشیده تو و این نوشته‌های من فقط با همین صدای باقالی‌فروش و با همین صاحبخونه عوضی و توی همین خیابونایی که ازشون بی‌زاری و با همین محدودیت ِ غریب، اتفاق می‌افتن.» که: «عشق من به تو همین‌جوری خاص می‌شه؛ که نتونم تو خیابون ببوسمت و مجبور شم ۲۰ دقیقه سر کوچه منتظر بمونم که برام اس‌ام‌اس بزنی که از صاحبخونه خبری نیست و من، تازه اگه شرکت *تالیا* محبت نکنه و اس‌ام‌اس‌ات ۴۰ دقیقه بعد به دستم نرسه، بیام و تو چراغا رو خاموش کرده باشی و شمعا رو روشن کرده باشی و صدای موسیقی ِ آبی ِ {کیشلوفسکی} بیاد و من آروم تکیه‌ات بدم به دیوار و بی‌سروصدا ببوسمت.» توی نیویورک کِی می‌شه بوسیدن رو این‌جوری تجربه کرد؟ حالا تو از جنگ می‌گی و از «پاسپورت ِ دوم»ی که لازم می‌شه. حسرت ِ دوست‌ات *لاله* رو می‌خوری که داره با اون پسر امریکایی‌یه ازدواج می‌کنه و می‌ره -- و من بهت نمی‌گم که حاضرم باهات شرط ببندم که لاله وقتی پاش برسه به امریکا و دوستش، به جای ِ فارسی ِ دست‌وپا شکسته‌ای که این‌جا مجبوره حرف بزنه، به زبون مادریش حرف بزنه و لاله مجبور شه که به‌جای بلبل‌زبونی‌های این‌جاش، به یه انگلیسی ِ نصفه‌نیمه حرف بزنه، چه‌قدر زود همه احساساتش رو باید از اول تعریف کنه و دلش می‌خواد برگرده همین‌جا و با همون *مهران* ِ قراضه روی چمنای جلوی *خانه هنرمندان* ولو بشه و گپ بزنه -- و من نمی‌فهمم که وقتی جنگ بشه و تو توی نیویورک باشی و اخبار رو از *سی‌ان‌ان* نگاه کنی و به پرت‌وپلاهای همیشگی ِ {کریستین امان‌پور} گوش کنی، چه‌جوری می‌تونی یاد *شیرینی‌فروشی لرد* و کافه‌ش و قهوه فرانسه عالی‌ش و گاتاهایی که همیشه با هم می‌خریم و با قهوه‌مون می‌خوریم و دست هم رو می‌گیریم نیفتی و نگران نشی که: «الان که جنگه، اون‌جا خراب شده یا هنوز هست؟» وقتی نتونی این رو بدونی، پاسپورت دوم دیگه به چه دردت می‌خوره؟ باهاش کجا می‌خوای بری؟

می‌دونی عزیز ِ من، تو با نقاشی سر و کار داری، نه با ریاضی و فیزیک. من به نوشتن و فیلم زنده‌ام، نه به علوم فضایی و مکانیک. و هویت ِ من و تو، اصالت ِ من و تو، اثر ِ من و تو، می‌دونی از کجا می‌آد؟ از «درد»، و از دردی که توی همین کوچه و خیابونای -- به‌ظاهر -- نفرت‌انگیز به من و تو تزریق می‌شه. {امیر نادری} رو ببین: امیر نادری وقتی «امیر نادری» شد که این‌جا دونده و آب، باد، خاک رو ساخت، که دردش، درد ِ «آب» بود، کِی؟ اول دهه ۶۰، که همه ما داشتیم از عطش می‌سوختیم. رفت نیویورک و ۲۰ سال ِ بعد داره ماراتون می‌سازه، که درد ِ طرف اینه که بتونه رکورد حل‌کردن ِ جدول در یک روز رو بشکنه؛ فرق قضیه رو می‌فهمی کجاست؟ تازه اون تنها کسی‌یه که رفت و این‌قدر بدبختی کشید تا بالاخره تونست کار کنه.

عزیز من! اگر سوررئالیست‌های فرانسوی توی یه کافه دور هم جمع می‌شدن و چشم‌هاشون رو می‌بستن و «سعی می‌کردن» که خواب ببینن و از این تجربه برای خلق آثارشون استفاده کنن، ما تنها مردمان ِ جهانیم که داریم سوررئالیسم رو «زندگی می‌کنیم» و قدرش رو نمی‌دونیم که چه‌قدر می‌تونه به کار خلق ِ هنرمون بیاد. سه‌شنبه‌ها، توی همین جلسه‌های هفتگی ِ تهران‌اوه‌نیو، ما دور هم می‌شینیم و، با چشمای کاملاً باز، اتفاقاتی رو که توی هفته برامون افتاده برای هم تعریف می‌کنیم و تو نمی‌دونی که توی همین حرفا چه‌قدر ماجرای سوررئال می‌شنوی که هر کدومش می‌تونه ماده خام چند تا اثر هنری باشه. ماده‌های خامی که {آندره برتون} و {دالی} و {بونوئل} شاید آه‌اش رو می‌کشیدن تا به‌دست بیارن، چه برسه به امریکایی‌های همیشه فرمالیست، و ما رؤیای سرزمین‌هایی رو توی سرمون پرورش می‌دیم که اون‌جا همه چی بهمون می‌دن و فقط یه چیز رو ازمون می‌گیرن: خودمون رو.

می‌دونی چیه؟ یه چیزایی توی زندگی ما هست و یه تجربه‌هایی که فقط ما درکشون می‌کنیم، که من به هیچ قیمتی دلم نمی‌خواد تجربه‌شون رو از دست بدم: این که توی کشوری زندگی کنی که سه تا رییس‌جمهور ِ پشت‌سر هم‌اش، {هاشمی رفسنجانی} و {خاتمی} و {احمدی‌نژاد} باشن (تو نمی‌دونی داشتن ِ یه رییس‌جمهور ِ عجیب و تماشای عکس‌اش با گرمکن ورزشی ِ سفید و گل‌وگشاد، در حال زدن ضربه پنالتی به دروازه‌بان تیم ملی چه تجربه هنری ِ مهمی محسوب می‌شه -- که فقط عکس‌اش یه اثر کاملاً کانسپچواله و ما این رو درک نمی‌کنیم --. یا فقط نگاه‌کردن به کیک زردی که به‌افتخار «فن‌آوری هسته‌ای»، معصومانه، سفارش ِ پخت‌اش رو داده و بعد یه شیرینی‌پز ِ شیطون پیدا شده و دو تا مناره سبزرنگ گذاشته روی کیک و یه اثر ِ اروتیک خلق کرده و عکس این کیک به تمام دنیا مخابره شده، واقعاً یه تجربه مهم سوررئالیستی‌یه). بسیجی‌های ما، که سعی می‌کنن هر چه بیش‌تر خودشون رو خشن و ترسناک نشون بدن، برای هم تبریک *عید فطر* و جوک‌های بی‌ادبی اس‌ام‌اس می‌کنن و یواشکی برای هم ویدئوهای {آرش} رو کپی می‌کنن و {اِبی} و بنیامین گوش می‌کنن و آخر شب غنائمی رو که از دخترا و پسرا جمع کردن، بین ِ هم تقسیم می‌کنن. دخترهای ما با دماغ‌های همه‌مثل ِهمْ عمل‌کرده و لباس‌های من‌درآوردی‌شون و آرایش‌های چندکیلویی‌شون و حرف‌های ساده و شخصیت‌های الکی پیچیده‌شون و معلق‌بودنشون بین {مریم مقدس} و {شکیرا}. رانندگی‌ها و ترافیک و آلودگی هوا و میزان معتادان و آمار تصادف‌های ما، {علی دایی} و {رضازاده}، دولتی که هر روز حرف ِ روز قبل خودش رو تکذیب یا فراموش می‌کنه و انگار نه انگار. همه اینا و خیلی چیزای دیگه بی‌نظیرن و من و تو باید بفهمیم که یعنی چی. دیروز، توی روز روشن، یه کاروان چهار نفره شتر داشت از وسط *خیابون پاسداران* رد می‌شد و پشتش ویترین ِ یه فروشگاه لباس زنونه، با مانکن‌های سکسی-اسلامی‌‌اش، داشت می‌درخشید، و همه چیز عادی بود و کسی تعجبی از این بابت نداشت. می‌دونی این یعنی چی؟ می‌دونی این یعنی یه ذات هنری ِ فوق‌العاده مهم؟!

گزارش {شان پن} رو بعد از سفرش به ایران خوندی؟ یادته چه‌قدر ساده‌لوحانه و کودکانه و «بد» بود؟ و دلیلش چی بود؟ این که همین حرفا رو نفهمیده بود. نفهمیده بود که ایران با عراق فرق می‌کنه. این که ایران با مکزیک هم فرق می‌کنه (این حرف دیگه حالم رو به هم می‌زنه که: «تهران عین ِ مکزیکوسیتی‌یه.» نیست، همین). شان پن این رو نفهمیده بود که تجربه بوسیدن من و تو، منحصره به ایران، تهران، خیابون فلان، ۱۳۸۵، و توی دنیا منحصربه‌فرده. حتی نفهمیده بود که وقتی رفته به *نماز جمعه* و روی پشت‌بوم قایم شده و اون طرف ِ بوم آقای {جنتی} داشته به امریکا فحش می‌داده، خودش موضوع یه اثر هنری شده بوده. و حتی نفهمید که حتی یکی از اونایی که تو *خیابون فرشته* دورش جمع شدن و ازش عکس و امضاء گرفتن، حاضر نمی‌شه برای یه ساعت هم که شده لباس‌هاش رو با لباس‌های بی‌ربط ِ اون عوض کنه. فقط فکر کرده که چون امریکایی‌یه، پس همه چی رو فهمیده، و کاملاً اشتباه کرده بوده.

*

می‌دونم که می‌سوزی برای «مادربودن». به من می‌گی: «خواب دیدم که یه بچه دارم، که باباش تویی.» از خواب که بیدار می‌شی می‌گی: «هنوز لپ بچه و کون‌های قلمبه‌اش رو، که تو گازشون می‌گرفتی و من خوشم نمی‌اومد، توی دستام حس می‌کنم.» و ادامه می‌دی: «بیا با هم از این‌جا بریم و اون‌جا با هم ازدواج کنیم و مامان و بابا بشیم. تو هم هر چه‌قدر خواستی کون بچه‌مون رو گاز بگیر.» می‌دونی که من می‌میرم برای این کار و برای بوی بچه، که بوی شیر و استفراغه. ولی می‌دونی، دلم نمی‌خواد یه روزی بیاد که بعد از آب‌دادن ِ باغچه جلوی خونه، یه بطری آبجو دست بگیرم و روی ننو بشینم و خودم رو تکون بدم و به بچه‌مون بگم: «می‌دونی بچه، دلم لک زده واسه *خیابون طالقانی* و یکی از اون سه‌شنبه بعدازظهرهای تهران‌اوه‌نیو و قهوه و چای ِ سرد و بی‌مزه‌اش و وایسادن توی بالکن‌اش و سیگارکشیدن و از پشت تیرکمون‌خوردن و به {سهراب} و {سیما} و {ژینوس} و {حامد} و {عارفه} و {شادی} و بقیه گوش‌کردن و...» این رو دوست ندارم. این جمله‌ها مال من نیست.

تو، ولی می‌ری. یه روزی، نه خیلی دور. و یه روز بهم تلفن می‌زنی تا بگی که دلت برای یه جایی تنگ شده. برای یه کارایی تنگ شده. که یه چیزایی هست که اون‌جا کسی نمی‌فهمه. مثلاً این که صبح ِ یه روز تابستونی گیر بدی که *حلیم* می‌خوای و من راه بیفتم توی تهران، برای پیداکردن یه چیزی که فقط زمستونا پیدا می‌شه. و تو اس‌ام‌اس بزنی که: «برگرد دیوونه. شوخی کردم.» و من جواب بدم: «غلط کردی شوخی کردی.» و این‌قدر بگردم که بالاخره، 20 کیلومتر اون‌ورتر، از یه جای دیوونه‌تر از خودم و تو، حلیم پیدا کنم و بخرم و بیارم تا با هم بخوریم. دوستای امریکایی‌ات بعیده از این داستان چیزی سر در بیارن. فقط یادت باشه اون روزی که زنگ می‌زنی تا این داستان رو دوباره برای هم تعریف کنیم، سه‌شنبه نباشه، که من جلسه رو از دست ندم. بچه‌ات که بزرگ شد، حتماً فیلم مخمل آبی ِ {دیوید لینچ} رو بده بهش تا ببینه، تا شاید از شر ِ شیمی‌خوندن خلاص شه. و از طرف من، گاهی، حتماً کون‌اش رو گاز بگیر.



مردم از بس تو بچگیشون از پدر مادراشون بکن نکن شنیدن ، الانم تا یه جایی یه موضوع مهمیه ، یا تو تکیه س ، یا تو نمایشگاه دبیرستان یا تو کافی شاپ یا تو شرکت و اداره و کارگاه و کارمند ( گوش شما به یه verd جادوی دار بدی آشناس) ....... ، جدی میشن ؛ شروع میکنن به بکن نکن کردن ، از اونجاییکه فعلن چهره والدین خیلی مثبته ، تصور عمومی بر اینه که این بکن نکن کردن کار مثبتی خواهد بود ، ولی از اونجاییکه طبیعتن چندتا رئیس پیش میاد ، جنگ بین قوچا اوج میگیره ، اونقدر خوار همدیگرو محبتتات میکنن که هیچ نری باقی نمیمونه ، ..

گله اخته میشه ...

اونوقت میگن کار تیمی توی ایران نمیشه کرد...

منم قبول دارم ...



اسب و خر جالب تر از بقیه حیوونها به هم شبیهن ،..
اسب ها ید گرفتن بدون کتک خوردن بدو ان ، از رو مانع بپرن ، خرا نه ، ...
واسه همون بود که خدا گفت
اسبا هم میتونن بدوون ، هم میتونن بپرن ، هم میتونن عشق بازی کنن

اما خرا باید فقط کار کنن ،

نه اینکه اسبا کار نمیکنن ، نه !
نه اینکه خرا خودشون اینو ندونن ، نه !

اینا نیست


خرا زیاد گریه میکنن...
همین.



پیر بودن وقتی احترام میاره که به شعور و فهم و راستی و کمال یه آدم اضافه شده ، وقتی باعث خارکسته(!) تر شدن یارو میشه ، احترام نمیاره هیج، فحش و تحقیر میاره..



دوست من بودن .. یه مقادیر بسیار متنابهی خایه لازم داره...
به خودتون نگیرین..
دقیق بخوام بگم...
من هیچ دوستی ندارم...

یه عالم آدم بد.. با یه سری آدم... و یه چندتا آشنا دارم..





Monday, September 11, 2006

روشنی

نور

پاکی

زلالی

سبکی

آرامش

تعادل

نسیم

مهر

نجوا

امن

روشن

روشن






اگه تو هم دردات با دردای من یکیه... بیا با هم باشیم...
اگه تو هم تنهایی و میخوای قبیله از آن خودمون داشته باشیم...
بیا با هم باشیم
قبلیه ای میسازیم
همین جا


امن
گرم
صاف
روشن

بیا

بیا



آدمای خوب چرا جلو نمیان؟
من هیچ آدم خوبی رو از خودم نمیرونم...
و انتظار نداشته باشین ازم که بیام دونه دونه آدمای خوب رو شناسایی کنم.. مطمئن باشم از اینکه حوصله رابطه پرخرج رو داشته باشن.. و بخوام رابطه ای شروع کنم.. من شدیدن تنهام .. و شدیدن دلم واسه آدمای خوب تنگه... هیچ سلامی رو بی جواب نذاشتم و هیچ شروع رابطه ای رو قطع نکردم.. مگر اینکه چیزی پشت چشمای طرفم دیدم.. که فکر میکرده ندیدم...



من.. اسلحه ای دارم.. که تاحالا خیلی کم رو کردمش.. اگه خیلی مایلین.. اونقدر عصبانیم کنین که اونو ببینین..



خوشحالم... بد اومدنم از کانالای پورنو به خوش اومدنم داره غلبه میکنه..



عزیزم بهت تبریک میگم.. از شنبه عصر که رفتی تا همین الان اعصابم خورده از دستت.. فکرم نکنم چیز دیگه میخواستی... مگه اون که.. خودت دیدی.. دیگه واسه دد و دیو شهوتی برام نمونده..



معلم دینی و قرآن دبستانمون رو به جرم بچه بازی از مدرسه انداختنش بیرون
معلم دینی راهنماییمون سال اول راهنمایی یکی از بچه های چاق کلاس رو آورد پای تخته و چون تیکه انداخته بود کشید زیر پاش خورد زمین و بهش خندید گفت یخچال نمیدونم چند فوت.. همون عوضی یادمه یکی ازش پرسید اگه همه زندگی یه رویا باشه چی؟ گفت کسایی که این حرفو مزدن با چوب میفتادن دنبالشون میزدنشون میگفتن اینم رویاس.. توی دبستان معلم قرآنمون یه زنیکه بود که داستان شکنجه های زمان شاه رو برای بچه ها تعریف میکرد.. اینکه چطوری ناخوناشون رو میکشیدن خون از انگشتاشون میچکید یهو یه قابلمه آب جوش میریختن رو سرش..
معلمای دبیرستان دیگه کاری نکردن.. شاید نمیتونستن.. شاید چون دیگه بچه نبودیم..
تازه من تو شهرک غرب دبستان میرفتم و تو علامه حلی راهنمایی..
خدا میدونه..

هیچوقت نمیبخشمشون... خصوصن اون مرتیکه ی آشغال سالاری رو



اگه همه قرآن آبی باشه
بقره رنگ نداره



آدمایی که با من وارد جنگ میشن..
اونایین که وقتی منو میبینن..
یاد معلم دینی و کتاب دینی و صدا و سیما و جمهوری اسلامی و گاهی پدر مادراشون میفتن..
با من وارد جنگ نمیشن...
با اونا وارد جنگ میشن..
دادای نزدنشون رو خالی میکنن

از این حرص میخورم..
که اگه همونارو دوباره سر همون عقیده ها ببینن
حرفی نمیزنن
میشن همون بچه ای که بودن

وقتی صداشون میره بالا که جاپاشون سفته..
جمع حمایتشون میکنه..
فقط خودشونو خالی میکنن..

نه من رو میشناسن
نه یادشون میاد
نه هیزم تری بهشون فروختم

اگه اینا نباشه
حسد هم نباشه
چیه؟





Sunday, September 10, 2006

حالم خرابه...
هم خیلی عصبانیم..
هم خیلی ذهنم شلوغه..
هم حالت تهوع دارم..
هم سرم درد میکنه..
هم میخوام چن نفر بی جنبه ی غوغا سالار رو جر بدم..
هم دلم آرامش میخواد و ندارم ..
هم دلم آدم دوست داشتنی میخواد و ندارم..
باید گارد بگیرم دائم...
مبارزه ی دائم..

خستم..

نمیگم همه میخوان مبارزه کنن .. اصلن..
ولی روزی راحت دو یا سه بار پیش میاد که میان رومو کم کنن
تازه اگه وسط مهمونی چیزی نباشه..
اگه های نباشم..
اگه ....

وگرنه که میزنه بالای هفت و هشت..

خیلی خستم..

برنامه درد دل و داغ دل دیروزمم به نبرد چوبین و اژدهای بدجنس تبدیل شد...

خدایا...
تایم اوت.. ):...



عصبانیم





Saturday, September 09, 2006

- the bad thing about my paranoia is that i should be paranoid

- هر کس که خجالتیه ، یه چیزی قایم کرده..



هر کس به اندازه نهایت توانایی هیکلش ، زرنگه





Friday, September 08, 2006






Thursday, September 07, 2006

کانال یک!
click to download






Wednesday, September 06, 2006

برای قطره دو انتخاب وجود دارد ؛
دریایی باشد و به کوچکی ملوکوهای هاش دو او بخندد..‏
چشم باز کند و دریا را ببیند... بقیه دست خودش نیست...‏



آروغ مینز کنسل!...

پ.ن : yet!





Monday, September 04, 2006

- اونایی که "باید" انجام بدی تفریح نیست، "کاره" عزیزم...





Sunday, September 03, 2006

اونی که خودش پیش خودش یه پادشاهه.. وقتی همه جا تاریک بود و کسی نگا نمیکرد.. دزدی نمیکنه..
اونی که خودش پیش خودش یه کریپ بود.. وقتی همه جا تاریک بود و کسی نگا نمیکرد.. با دیالوگای توی سرش خیلی راحت راضی میشه که باید دزدی کنه...
اونی خودش پیش خودش یه پهلوونه.. وقتی کسی نگاه نمیکرد.. کمک میکنه..
اونی که خودش پیش خودش یه چیزی بود و یه کاری کرد.. دست خودش نیست.. همیشه همون کارو میکنه..
یه سری ممکنه دهنشون رو باز کنن به تعریف کردن یا خراب کردن کسی که چیزی نیست یا هست..
ولی گاهی اون جاهایی که کسی نگا نمیکنه.. یکی هست... یه دختر پنج ساله نباشه.. کلاغه هست.. کلاغه نباشه.. چشمای خودش هست...
دست خودش نیست.. اونی میشه که خودش پیش خودشه...

چه وقتی دو سالش بوده و مسوولیتش نریدن تو شرتش بوده..
چه وقتی نود سالش بوده و مسوولیتش نشاشیدن تو شلوارش..





Saturday, September 02, 2006

هر کی به هر چی توی تو گیر میده داره با چیزی کشتی میگیره که بارها توی تنهاییاش ضربه فنیش کرده.





Friday, September 01, 2006



do film ba yek bilit






Rammstein - Ich Will
click to download








email adress



archive