Monday, December 26, 2005

سلطنت عشق












نویسنده : علی نورانی پور





بنام خداوند خالق جهان

خالق تو

خالق جهانيان







و کیست نیکو سخن تر از کسی که به سوی خداوند دعوت کند و کاری شایسته در پیش گیرد و بگوید ‏من از تسلیم شدگانم

فصلت 41 آیه 33‏











اوست که می آفریند ، اوست که زنده میکند و میمیراند و بازگشت به سوی اوست . اوست که بر همه چیره ‏است ، نه آنچه ما از چیرگی میدانیم ، نه آنکه چیره بر دیگری شود نه آنکه چیره بر قلم ، چیرگی از آن ‏اوست و اوست که بر هرکس چیرگی میبخشد . اوست خالق جهانی که در آن چیرگی مفهوم دارد. اوست ‏کسی که زمان را آفرید . اوست که بر تمام ماده مسلط است چرا که فراتر از ماده ، زمان را در دست دارد . ‏تنها او را میپرستیم ، تنها او را میخوانیم و تنها از او یاری میجوییم. اوست دانای رازهای نهان ، اوست گرد ‏آورنده تمام جهان ، با همه نور و جواهرات اندرونش . از آسمان بر ما حکمرانی میکند ، مکان آفریده ‏اوست و او به مکان محیط است . او به انسان تکلم آموخت ، سپس او را آزمایید و روزی همه را گرد خواهد ‏آورد . بسوی او باز میگردیم تا شاهد آنچه کردیم باشیم . بر زمان محاطیم ، آنروز از زمان ، تغییرات ماده ‏را میپرسیم و تک تک برگهای تاریخ را بدون هیچ صفحه بریده شده خواهیم دید ، ‏
خود را خواهیم دید و آنروز همه گواه دهند و قاضی باشند و آنروز کسی پدر کسی یا کسی برادر کسی ‏نخواهد بود ،
‏ بر هیچکس ستم نرود و هر کس خواهد گفت مستحق چیست.‏

آنگاه حیات شروع میشود.‏

هر کس اندازه دانه ارزنی خوبی پیش آورده باشد ، آنرا میبیند و هر کس اندازه ذره ای بدی کرده ، آنرا ‏خواهد دید.‏











دنیایی که در آن هستیم :

از کودکی دنیا برایم زندگی بر روی سرزمینی بود که بیشتر از آنچه احساس کنم چرا زنده هستم ، برایم ‏عجیب بود که چرا اینجا هستم . چرا این همه سیاره اینجاست ، چرا انفجار بزرگ رخ داد . چرا باید ‏یکسری با یکسری ازدواج کنند و دیگر حق ندارند به کس دیگری دست بزنند، هیچگاه از خود نپرسیدم ‏چرا زنده هستم ؟ هیچگاه نپرسیدم چرا این وجودی که اطراف من در حال حرکت است را میتوانم حس ‏کنم ؟ چرا تمام آنچه به مغزم میرسد را میتوانم حس کنم ، چرا نمیتوانم خودم را ببینم ؟ من همه تصویرها ‏را در آینه ها از برم ، اما چرا این بدن ، باید مال من باشد ؟ بقیه هم یکی مثل من در سرشان دارند ؟ شاید ‏آنچه دارم میبینم همه یک فیلم باشد .. اما من در آن بازی میکنم ، پس فیلم نیست ، زندگی است ، زندگی ‏را معنی کرده اند زن ، پول ، بچه ، ... معنی زندگی چیز دیگریست ، این فیلم نیست ، اما سرانجام دارد ، ‏بدون پایان نیست ، پایان دارد و پایان آن شاید با مرگ من همزمان باشد ، اما مرگ من شاید پایان زندگی ‏نبود ، من میبینم قبرستانهای شهرها را که هر روز افراد آن میمیرند ، اما زندگی ادامه دارد ..‏

جواب آنها را پیدا نکردم . در دنیایی نشسته ام که چیز زیادی از آن نمیدانم و میخواهم کشفش کنم ، ‏سراغ آنکه میداند میروم ، چیزهایی از او میشنوم که او از کسی که میدانسته میداند شنیده است ، از آن ‏پس میدانم چیست و هر کس از من بپرسد به او خواهم گفت .. ‏
روزی اگر کسی به من غیر از آن بگوید باید از آن دفاع کنم یا قبول کنم اشتباه شنیده بودم . مشکل ‏آنجاست که فردایش دیگر به کسانی که نمیدانند و آنهایی که به من آموخته بودند، باید آنرا توضیح دهم و ‏نشانشان دهم آنچه فکر میکنند اشتباه است و آنها نمیدانند ، چرا که دانست میلیونها دروغ ، چیزی به علم ‏انسان اضافه نمیکند جز اینکه بدانی دروغ هستند.‏
و از کجا بدانی آنچه اکنون درست میپنداری ، اشتباه نیست؟ .. ‏
میگویم کسی که به من آموخته ، همه زندگی بوده ، به من نیاموخته ، بلکه نشان داده ، خودش آنرا تایید ‏کرده و بنده اش را شاهد بر آن قرار داده .‏
بار اول نیست ، کوچکتر که بودم ، دست به کتری زده بودم ، بار آخر هم نداشته . ‏
هرچه برایم توضیح میدادند کتری ، "داغ" است ، نمیفهمیدم ، اینروزها هم هرچه گفتند "‏E=mc2‎‏" ‏متوجه نمیشدم یعنی چه .‏


جهانی که در آن زندگی میکنیم 2 :

صفحه های تاریخ را ورق میزنیم ، داستان زندگی بشر را روی این کره خاکی دنبال میکنیم . به خود و همه ‏میگوییم که صفحات را ورق میزنیم تا از آن عبرت بگیریم . از تاریخ گذشتگانمان پند بگیریم و در زندگی ‏امروز خود بکار بگیریم ، اما هیچگاه پند نمیگیریم و نمیتوانیم از تکرار اشتباهات جلوگیری کنیم ؛
تاریخ دوباره تکرار میشود.‏
وقتی کلمه تاریخ را میشنویم ، بیاد جنگ و سلطنت می افتیم ، بیاد ظلم و تاریکی می افتیم ، بیاد امپراطوری ‏های بزرگ و ارتش های عظیم می افتیم که همه از یک جا شروع شده بودند ، از سرزمینی پر از هرج و ‏مرج کسانی برخاستند تا وحدت را در آنجا حکمفرما کنند ، سرزمینها را با هم متحد کنند و جنگ میان آنها ‏را با جنگ بزرگتری خاتمه بخشند . این ایده آل گرایی تا آنجا پیش میرفت که سرزمینها با هم متحد ‏میشدند ، ارتش بزرگی پدیدار میشد و به سرکوب مخالفان میپرداخت ، تا جاییکه مخالف جدیدی بر ‏میخاست و تاریخ را دوباره تکرار میکرد . ارتش بزرگ به جایی رسیده بود که جز مراقبت از خود کاری ‏نداشت و همین ظلم او را افزون میکرد و ظلم بیشتر او مخالفان شدیدتر و بیشتری برای او میساخت و این ‏تا آنجا تکرار میشد که ارتش بزرگ ، تبدیل به ظالم بزرگ و مخالفان تبدیل به آزادیخواهان بزرگ ‏میشدند . تا روزی با هم میجنگیدند که آزادیخواهان پیروز شوند و تاریکی بزرگ پایان گیرد.‏
آزادیخواهان بزرگ وقتی بر سرکار آمدند ، باز همان آش بود و همان کاسه ، سرزمین بزرگ یا تحت ‏فرمانروایی چند آزادیخواه بود یا یکی ، بعد از مدتی آنها هم شده با جنگ یا صلح به وحدت میرسیدند و ‏ارتش بزرگ پدیدار میشد.‏
آنچه از روز اول ظلم را تعریف شدنی کرد ، آنچه از روز اول جنگیدن را برای بشر ، چه به آخرت ایمان ‏داشت ، چه نه ، تعریف شدنی کرد . روزهای اول جنگ گرسنگی بود و روزهای آخر آن ، مقام و قدرت . ‏سرزمینی که در آن زندگی میکنیم ، گهواره احساسات مردمی است که در آن زیسته اند ، احساس ‏گرسنگی قدیمیترین درد بشر ، از روز اول انگیزه او برای همه چیز بود ، او را به کار وا میداشت ، او را به ‏جنگ وا میداشت ، خوبی را با گرفتن گرسنگی و درد آموخت .‏

سرزمینی که در آن زندگی میکنیم . سالها قبل تر از ما پدید آمد و حضور بشر متمدن در آن ، کسری از ‏ثانیه در یک روز تاریخ آن است. سرزمینی به نام زمین.‏


زمانی در سرزمینی به نام زمین

چندین میلیون سال پیش است ، به رصد خانه سر کوچه میروم ، تلسکوپ بزرگی دارند که با آن همه سیاره ‏ها را میشود دید . پشت صندلی آن مینشینم و به آسمان زل میزنم. ستاره های بزرگی را میبینم که آنقدر ‏داغند که نور آبی دارند ، خدا میداند روی آنها چه خبر است و در دلشان چه میگذرد . سیاره هایی را میبینم ‏که متان روی آن روان است ، باران متان می آید و رودخانه متان در آن جریان میگیرد . ناگهان چشمم به ‏سیاره ای می افتد که عجیب است . شکل ظاهری اش شبیه یک کره چشم است . جزیره بزرگی روی آن و ‏بقیه آن آب است . یک جزیره گرد و خیلی بزرگ ، و دیگر آب ، هوای آن آنقدر گرم نیست که همه ‏عناصر بخار شوند ، آنقدر هم سرد نیست که همه جامد شوند . آبی که آن سرزمین را پوشانده ، در دو ‏سرش جامد و میانه اش مایع است . در همه جای آن هم بخار آبش پیدا میشود . بخار آبش در بالای جو ‏خودش سرد میشود و دوباره مایع میشود ، تا به آنجا برسد ، مسافتی را روی جزیره و آب میپیماید ، به ‏جایی دیگر میرسد و باران میشود. ‏
خیره به آن سیاره مانده ام و عجایب روی آنرا بهت زده نگاه میکنم ، .. که ناگهان جزیره میشکافد . از ‏وسط شروع به شکافتن میکند و تکه ها از یکدیگر دور میشوند ، تکه هایی سپر شکل ، که نوک تیز و ‏انتهای پهن دارند ، از یکدیگر فاصله میگیرند ، یکجا می ایستند و منتظر موجود جدیدی بر روی آن ‏میشوند.‏
همانطور که به شکل جزیره نگاه میکنم ، چیزی را در آن یکسان میبینم ، همه جزیره ها نوک تیز شده اند ، ‏به یک سمت . همه ی آنها انتهای پهن دارند و سرهایی رو به بالا . با خود می اندیشم ، این آتش نیست ؟

سالها بعد ، وقتی اخبار روی زمین را میخواندم ، ستون کوچکی دیدم که آدمها نوشته بودند ؛

‏"در سیاره های دیگر تلسکوپهایشان را برعکس به شکل زمین نشانه میروند."‏






سرنوشت و تقدیر

دنیایی را فرض کنیم که همه اجزای آن به هم مربوطند . بقول نظریه آشوب بال زدن یک پروانه در ‏کامبوج ممکن است باعث بوجود آمدن طوفان در آمریکا شود.‏
مساله اینجاست که این ارتباط فقط در باد و بال زدن پروانه نیست. چراکه طوفان بوجود آمده در آمریکا ‏ممکن است باعث سقوط سهام کارخانه های آنجا و ورشکستگی صاحبان آن شود . علت ورشکستگی آنها ‏هم ، بال زدن آن پروانه در کامبوج نبوده . میلیونها حشره و حیوان و انسان و رودخانه و ستاره و کهکشان ‏در ورشکستگی او نقش داشته اند . مهمتر از همه ، زمان آن همه اتفاق و جهت گیری آن اتفاقها در زمانهای ‏مختلف . منجر به این اتفاق شده است ؛ در یک کلمه ، جهان آنها را ورشکسته کرده است.‏
ولی از آنجا که به نظر صاحبان علم ، علم چیزی است که باید بدرد بخورد و باید بتوان از آن استفاده کرد ، ‏این حرف غیر علمی است و این خود انسان است که تعیین میکند چه اتفاقی برای او بیفتد . این جمله ‏ایست که بارها و بارها از پدران و مادران و معلمهایمان شنیده ایم . در زندگی به ما ثابت شده که چیزی را ‏بخاطر تنها زحمت کشیدن و تلاش کردن بدست نیاورده ایم ، گاهی حتی ایده ای نداشته ایم از اتفاقی که ‏برایمان می افتد و گاهی همه ترسها و تلاشهایمان درست نتیجه برعکس داده.‏
در ریاضی ،
اراده خود را یک مقدار و اراده هر فرد را مانند آن با یک مقدار ، متناظر میکنیم . اراده ی ما نتیجه ای دارد ‏که رفتار ماست و زیرمجموعه ای از رفتار جهان بر روی ما . بعنوان مثال اراده ی دیدن برای کسی که جهان ‏چشمش را کور کرده باشد ، نتیجه صفر میدهد و نتیجه آن اراده ، در جهان ( مشروط بر اینکه این اراده ، ‏فقط نفس دیدن و نه رفتاری دیگر باشد ) صفر است . نهایتا هر فرد با تعدادی رفتار ، وارد ابر مجموعه ‏جهان میشود و ناخودآگاه یا خود آگاه ، یک نیرو به سمتی در این مجموعه وارد میکند . مخاطب این نیرو ، ‏به فرض هم جهت بودن همه ی نیروهای فرد و عدم تداخل با خویش ، "بقیه ابر مجموعه بزرگ" است . ‏اما تاثیر او در برابر این ابر مجموعه ی رفتار ، تاثیر یک عدد ، در برابر مجموعه نا متناهی اعداد است . این ‏به این معنی است که جنس حرکت عدد، از جنس حرکت مجموعه نیست و ابر مجموعه ی جهان ، از نظر ‏ریاضی بر تمام مقادیر خود محیط است . مقدار این مجموعه در برابر چیزی مفهوم پیدا میکند که آن هم از ‏جنس ابر مجموعه باشد. مقایسه ی تمام رفتارهای جهان و یک عضو این مجموعه ، مقایسه ای غلط است . ‏عضوی که در جهت خلاف آب شنا میکند ، زیر مجموعه ای از "حرکتی در خلاف جربان آب" است . ‏مخالف بودن با جریان آب ، قسمتی از داستان ماهیهای قزل آلاست ، نه تلاش ماهیها برای عوض کردن ‏تقدیر.‏
تمامی این سخن بر این فرض بود که شخص میتواند اراده کند و هر آنچه را که میل دارد ، بخواهد ... در ‏صورتیکه میدانیم احساس عشق ، نفرت ، خشم ، دوست داشتن و ... همگی چقدر بسته به هورمونهای بدن ، ‏شرایط تربیت ، شرایط آموزش ، آب و هوا و محیط و در یک کلمه جهان دارند.‏
طبیعت , قوانینی دارد که بر اساس آن قوانین ، همه چیز به آن شکلی در آمده اند که امروز میبینیم . بر ‏اساس همین قوانین ، بشر بر روی این کره خاکی بوجود آمد و بر اساس همین قوانین شروع به پیشرفت ‏کرد . کشف قوانینی که انسان را به این مرحله از رشد رسانده ، مانع او در راه رشد نیست ، مسیر رشد ‏انسان ، جهت عوض میکند و این جهت عوض کردن به معنای اشتباه بودن راه نیست .‏
جهان با توبرتو بودن قوانینش ، راهی ساخته تا در آن هر فرد بتواند به هر جهت حرکت کند و خود مسیر ‏حرکتش را تشخیص دهد . جهانی ساخته که هر کس در عین آزادی زندگی کند ، خودش را به خودش ‏بشناساند و مسیر اجباری جهان را نگاه کند . در حیات پرسه بزند ، به کوههای زندگی داد بزند و پژواک ‏داد خودش را از تمام کوههای اطراف بشنود ، چیزی که هر کس میتواند خود را برای خود قاضی بگیرد ، و ‏نگاه کند .‏
جز این است که هر چه بد کردم با زندگی ، مانند همان بر سرم آمد و یا جز این است که هرچه خوبی با ‏زندگی کردم ، مانند آن به من برگشت .‏
قوانین زندگی ، فراتر از قوانین انسانها ، فرای ماده ، در زمان شناور است.‏
گاهی که جهان باعث آن میشود که زیر آفتاب بیابان ، بطری آب بر روی خاک خالی شود ، فحش میدهیم ‏‏. فکر میکنیم که به بطری فحش داده ایم ، یا شاید به فکر خودمان که ما را به بیابان کشاند یا شاید چیز ‏دیگری که بطری را سوراخ کرده . آن موقع فحش دادن ، رو به هیچکدام اینها نیستیم ، اما فحش را محکم ‏داده ایم ! ‏

به کجا فحش داده ایم ؟‏
من میگویم به جهان ، به زمان ، به زمین ، ... به سرنوشت ... ‏
کمی بیاندیشیم ..‏

به چه کسی فحش داده ایم؟



اراده میکنم

بله ، اراده میکنم . اما باقی جمله ارتباطی به کاری که میکنم ندارد . اراده میکنم که این کبریت را روشن ‏کنم . روشن کردن کبریت ، تفکرات من قبل از تصمیم گیری من بوده و ارتباطی به اراده کردن من و ‏تصمیم گرفتن من نداشته ، چه بسا اینکه قبل از روشن کردن کبریت ، فکرهای بسیاری به ذهنم خطور ‏کرده بود و من روشن کردن کبریت را انتخاب کرده بودم. ‏
من در فکرهای خودم تنها با انتخاب کردن آنها وارد میشوم و فکر را وقتی عوض میکنم که مسیر ‏انتخابهای من در فکرهایم ، فکرهایی به خارج از این فکر کنونی بوده.‏
من یک فعل انجام داده ام ؛ که در زندگی روزمره ، آنرا اراده کردن ، تصمیم گرفتن ، انتخاب کردن ‏مینامیم . این کلمات همگی در یک لحظه ، آن هنگام که قصد کاری را از قبل ، چه ده روز قبل ، چه ده ثانیه ‏قبل ، چه ده سال قبل ، در ذهن داشته ایم ، میکنیم ، قصد میکنیم ؛ اراده میکنیم ، تصمیم میگیریم ، انتخاب ‏میکنیم .‏
زیاد به دنبال این احساس نگردید ، این احساس گاهی می آید که در انتخاب کردن شک میکنید و اکثر ما ‏روزها که از در خانه بیرون می آییم تا زمانیکه به خانه برسیم ، بخوابیم ، سراغمان نمی آید. جایی شک ‏نمیکنیم که در لحظه چه باید کرد ، چه چیزی درست است.‏
آری ، این زندگی ماست . چیزی در زندگی ما نه آنقدر مهم است نه آنقدر کار سختی است که احتیاج به ‏تصمیم گیری داشته باشد . به کرات شاید فکر کنیم . اما نهایتا هیچ وقت از خود نمیپرسیم ، شاید اشتباه ‏باشد ، سیب زمینی پوست گرفتن و رانندگی کردن پشت ترافیک و صحبت کردن با افرادی که نهایتا حرف ‏مهمی به آنها نمیزنیم و روزمرگیی که انجام شدن یا نشدن آنها ، تاثیر خاصی بر زندگی ما ندارد ، احتیاج به ‏تصمیم گیری ، شک کردن و انتخاب کردن ندارد . ‏
قوانین ساده ای دارد که به مرور زمان آنها را یاد میگیریم و هر روز مهارتمان در بکارگیری آنها بیشتر ‏میشود ، تا آنجا که گاهی بدون فکر کردن ، بهترین راه حلها به ذهنمان خطور میکند . حسابداران با تجربه ‏، شاعران با تجربه ، موسیقیدانان با تجربه ، روزنامه نگاران ، دروغگویان ، نویسندگان ، کارگران ، ‏ورزشکاران ، اقتصاد دانهای بورس ، دون ژوئن های بزرگ ، عشوه گرهای بزرگ ، خبر چینها ، خانه دارها ‏و ... همه بدون اینکه لحظه ای شک کنند ، بهترین انتخاب ممکن را میکنند . هر کدام از این افراد در آنچه ‏برایشان مهم بوده ، شک کرده اند ، انتخاب کرده اند ، تصمیم گرفته اند ، اراده کرده اند . همگی این افعال ‏یک صفت در ذهن دارد که از جنس ماست ، از جنس زندگی کردن است و لحظه ای که آنرا بیشتر داریم ، ‏بیشتر زندگی میکنیم و بیشتر، خودمان هستیم.‏
روزی که همه زندگی آنچه باشد که خواسته ایم ، روزی است که بیشتر کاری را میکنیم که دوست داریم . ‏مست عشق هستیم و از انجام هر چه میکنیم خوشحالیم . چرا که با همه سختی هایش ، کاری را که دوست ‏داشته ایم کرده ایم ، خودمان بوده ایم.‏
چه شد که این بلا سرمان آمد ؟ چه شد که روزها شب میشوند و ما چیزی را انتخاب نمیکنیم. چه شد که ‏هر چه آمد خوش آمد ؟ چرا اینرا خدا پرستی نامیدیم و خدا پرستیدن را شنا نکردن در جریان مخالف و ‏موافق جریان آب بودن فرض کردیم ؟ مگر میتوان جز خدا را پرستید . مگر میتوان زندگی کرد و جز بنده ‏ی او بود؟ مگر میتوان زنده بود و قدر او محیط بر آن نباشد. کسی که زمان را آفریده و مکان را . مگر ‏میشود جز حکم او بر آفریده های او راند . مگر میشود که خالق چیزی ، واقف بر آن چیز نباشد؟

هر کار که بکنی ، خداوندت بر آن شاهد است و اگر او نمیخواست . انجام نمیشد و او جز حق بر بنده اش ‏نمیخواهد . اوست دانای رازهای نهان.‏

کجا را؟ چه چیز را ؟ چرا ؟
آن چیست که من میخواهم ؟ من چه میخواهم ؟

من پول میخواهم . من راحتی میخواهم . من خوشبختی میخواهم ...‏
اولی را ترجمه کردند راحتی و قدرت و نه خود پول . کسی خود پول را نمیخواهد . راحتی و آرامش و ‏قدرت آنرا میخواهند ... چیزی است که همه میخواهند . در یک کلمه ، نعمت است . چیزی است که در این ‏دنیا ، محور مختصات افعال بشری است و هیچ حرکت انسان بدون حضور آن انجام نمیپذیرد.‏
مشکل من بر سر عبارتهای دوم و سوم است ، که آنها را تبدیل به مقادیری از پول کرده اند . خوشبختی در ‏زبان یک آمریکایی ، دقیقن به معنی پول زیاد و در مراحل بعدی عشق ، از نوع خودش ، است.‏

خوشبختی ؛ یعنی بخت خوب ، با رضایت همراه است.‏
بدبختی ؛ یعنی بخت بد ، با نارضایتی همراه است.‏

چه موقع خوشبخت بوده ایم ؟ لحظه هایی را در ذهن بیاد می آوریم ، که از زندگی ، همین را میخواسته ایم ‏، زندگی بر وفق مراد ماست و ما راضی هستیم . آنچه کرده ایم آنچه بوده که خواسته ایم . آنچه پیش ‏آمده ، نتیجه انجام دادن آنچه بوده که خواسته ایم .‏
چه چیز دل ما را سنگ کرد؟ ‏
دلمان شکست و دلمان سنگ شد.. ‏

وقتی کاری کردیم که دوست داشتیم و نتیجه اش بد شد، به زمین و زمان لعنت فرستادیم ، هر که ضعیف ‏تر بود و نازکتر ، زودتر به خشم آمد و آنکه قویتر بود و استوار ، در تنهایی گریست.‏

آیا او فکر میکند گفت ایمان آوردم و رهایش کردیم ؟ آنگاه است که می آزماییم ، کدامتان در راه ثابت ‏قدم ترید..‏

ما ، آن کسی هستیم که "دوست دارد" و آنچه دوست دارد ، انتخاب میکند .‏


















ترس

اوست که به ازای دوست داشتن ، باید با او جنگید و ترسوها ، سربازان او. کسانی که بزرگترین حس ‏زندگی آنها ترس است ، ترس از دزدی ، ترس از گم شدن ، ترس از مسخره شدن ، ترس از احمق خطاب ‏شدن ، تمام روز مشغول "درست" جلوه دادن خویش هستند و تنها چیزی را انتخاب میکنند که از نظر ‏دیگران درست است و ترس مسخره شدن توسط دیگران یا بدنام شدن توسط دیگران یا تنها شدن توسط ‏دیگران را به دنبال نداشته باشد .‏
آنها ، دیگران را معیار زندگی خود قرار داده اند و دیگران را میپرستند و دیگران ، در موقع لزوم پشتیبان ‏آنان هستند ، تا جاییکه ضرری به خودشان نرسد.‏

وقتی که بدانی دوست میداری و بدانی دوست داری که دوست بداری ، از چیزی نمیترسی ، چرا که منبع ‏ترس را دیگر میشناسی و میدانی از او باید ترسید.‏
















آنچه دوست دارم

من چه چیز را دوست دارم ؟ من احترام را دوست دارم ، من زندگی را دوست میدارم ، من پول را دوست ‏میدارم ، من دوستم را دوست میدارم ، ...‏
من چه چیز را دوست داشته ام ؟ آنها را ، چه کرده ام برای آنچه که دوستش داشتم ؟
برای آنچه همیشه دوست داشته ام ، چه کرده ام ؟
صداقت را من دوست دارم ؟ برایش چه کردم ؟ چقدر در زندگی به دنبالش گشتم ؟ وقتی پیدا نکردم چه ‏شد ؟ دلسرد شدم ؟ اندوهگین شدم ؟ فردایش چه شد ؟ چه کردم ؟ تحمل کردم ؟ دلم دیگر نخواست ؟ ‏یادم بود که چه لذتی داشت ، یادم بود که چه بود ، ... ولی نبود ... چه کردم ؟ شکست را پذیرفتم ؟ یا از ‏صداقت متنفر شدم ؟ یک شکست در این خواسته دوست داشته ی زندگی ، من را سر جا محکم کرد ، ‏شکست بعدی من را از هدف متنفر کرد ؟ ... یا شاید صداقت را دوست نداشته ام ، .. شاید من از کودکی ‏دروغگو ساخته شده ام ، .. شاید تا بحال لذت آنرا نچشیده ام ، ... مثل فلانی!‏
چرا باید فکر کنیم که این شکستها جز لطمه فایده دیگری برایم داشته باشد؟! یک روند دائم که محکوم به ‏شکست است .‏

نیروی چیزهایی که در زندگی داریم ، از لذتهای قلبهای پاک ، برای آنچه دوست داشته اند بوجود آمده اند ‏، شرکت بزرگی که از نیروی آن در همه جای جامعه استفاده میشود ، از عشق ورزیدن افراد زیادی به کار ‏و ثروت و مقام و احترام نتیجه شده و هرچه این نیروها اندازه های بزرگتر پیدا میکنند ، عاشقان آنها ، ‏شیفته تر میشوند تا آنجا که کسانی که جان خود را سپر بلای من همبازیهایم کردند ، یک لحظه خنده ی ‏رضایت از لبهایشان دور نشد !‏

ما در داستانهایمان عادت کرده ایم دیوانه بازیهای عاشقان را نگاه کنیم و مسخره کنیم ، چرا که گاهی ‏عشق ممنوع میشود . در جمعی ، کسی که بدنبال دختری در یکی از شبهای اوج زندگی اش از دیواری بالا ‏رفته تا او را ببیند ، مایه حسادت و در نتیجه مسخره شدن او میشود و این جمع چیزی از عشق بازی او ‏تعریف نمیکنند ، جز دزدی بالا رفتن او از دیوار...‏

من دیگر چه دوست داشته ام ؟ ... شکلات! از این شکلات پهن بزرگا! نکبت دونه ای سه هزار تومنه! .. من ‏ترجیح میدوم مارس بخرم ، .. هم ارزونتره، هم بهتر! مزشون هم که فرق نداره! همشون یه چیزن! تازه ‏این مارسا دو تا تیکه شکلات داره با یه عسل روش ، تا اونیکی که با سه هزار تومن یه ردیف نازک بیشتر ‏نیست!‏
این جمله ها ادامه دارند ، هرچه مساله مهم تر باشد ، ادامه پیدا کردن این فکرها ، که هیچکدام هم ‏انتخابی در پی ندارند و صرفا به تایید تا تکذیب انتخابهای گذشته میپردازند ، به هیچ کجا ختم نمیشوند تا ‏وقتی که تصمیمی بگیری.. ‏
شاید من هفته ای کلی خرج دیگه میکنم که سه هزار تومن رقمی نیست توی اونها و میشه با یکی صرفه ‏جویی یکی بخرم . ولی مطمئنم نه بهش قراره معتاد شم! نه قراره از این ببعد همش از اینها بخورم که همه ‏بفهمن من از اینا میخورم! این مال منه ، چون خوشم میاد ازش!‏
و دیگه اون اتفاق ، یک تراژدی با پایان مارس نخواهد بود .‏

ضمنا ، شکلات یک مثال بود ، نه نظریه راجع به خوردن شکلات !‏

چیزی که من از سه هزار تومان خرجم نمیدانم ، لذتی است که در موقع خوردن شکلات و در دفعات بعدی ‏دیدن آن پشت ویترین به من دست میدهد ، باید قمار کنم ، پول را پیش بدهم و صبر کنم تا آنرا بخورم ‏و فرداها و پس فرداهای دیگر را نگاه کنم .‏

این است رسم انتخاب .‏
این است رسم زندگی ، که قانون دارد و در تمام زندگی ثابت است .‏
دنیا فراوان از مثالهای آن است و ما شاهد بر آن .‏









سخت است!

بارها دیده ام ، طوفانهایی که کشتیها را خرد میکنند ، یا کسی که در حال غرق شدن است و کسی به ‏سراغش نمیرود ، زنی را که گریه میکند و دوستش دارم ، معتادی که کنار خیابان افتاده و جز فحش و ‏خماری و سرمای آسفالت چیز دیگری نمیشنود ، ...‏

سخت است سراغ آنچه دوست دارم بروم ، سخت است به دنبال لذت بودن ، مگر ندیده ام هرویین با او ‏چه کرد ؟ سخت است راه !! ‏

راه این نیست!!‏
راه لذت نیست! ‏

راه دوست داشتن است ، خواستن است ، از زندگی دوست داشتن است ، از زندگی خواستن است ، مگر ‏عذاب زندگی را میخواهیم ؟

آنکه لذت را با دوست داشتن اشتباه گرفت ، گول خورد .. ‏
آنکه دوست داشتن را با سختیهایش نفهمید ، گول خورد .. ‏
آنکه دوست داشتن را ، لبخند رضایت را ، با قهقه لذت و شنا کردن در لذت اشتباه کرد ، گول خورد ..‏

آن ، "لذت گرفتن" ، دوست داشتنش بود و هدف و نهایتش ، .. ‏
آنرا پرستید ، آنرا آیین خویش کرد ، ..‏
از تمام زندگی دور شد ، .. به دنبال لذتش چنگ زد و هر لحظه لذت بیشتری طلب کرد ، .. زندگی به او ‏بخشانید و قیمتش را از او گرفت .‏
او آنرا بدست آورد ، سختی کشید و طعم رضایت را نچشید ، .. ‏
چون او لذت را طلب کرده بود ،

نه رضایت .‏

خشم
دستش را به سمت او دراز کرده بود ، به طرفش رفت ، لحظه ای مکث کرد ، سیلی بر گوش دخترک کوبید ‏، .. ‏
تنها میتوانستم نگاه کنم ،...‏
مرد بعد به من نگاه کرد ، صورتش بر خلاف کاری که کرده بود ، پوزخند میزد ، نگاهی از جنس تنبیه نبود ‏، کثیف بود ، با خود تحقیر داشت ، جمله ای هم به من گفت ، خون آنطور در صورت من میدوید که معنی ‏حرفش را متوجه نشدم ، چرا فکر میکرد چون سن او از من بیشتر است ، به ظلم او نباید جواب دهم ؟

فریاد زدم ، فحش دادم ، به سمتش رفتم ؟ .. ‏
یا نشستم ، خود فرو بردم و توکل کردم ؟
هر چه کردم ، ‏
یک چیز در من ماند و مثل خوره من را خورد ، .. خشمگین بودم ، عزیزت را سیلی بزنند و تو تماشاچی ‏باشی .. ‏
چه شد ؟ ‏
طبیعت چه کرد ؟ زندگی چه کرد ؟ ‏
ایستاد و تماشا کرد ؟ .. ‏
همیشه ایستاده و تماشا کرده و هیچکار نکرده ؟ ‏
چرا چنین حرفی بزنم حال که زندگی خود و اطرافیانمان را دیده ایم و مثال کم نداریم برای زندگی ، ‏تاریخ را دایم و قوانین کلی آنرا همه از بریم ... ‏
هر چه دل بیشتر به زندگی داده باشی ، میدانی که بیشتر رحمان و رحیم است ، میدانی بیشتر قهار و تمام ‏کننده ی کارهاست و میبینی عادل است . ‏
او عادل است و قصاص را عدالت میداند .‏
چه این قصاص از طرف تو باشد . چه از طرف زندگی .‏
جدا از خشم تو ، .. هیچ بی عدالتی در عرش پهناورش بی جواب باقی نمی ماند.‏

خشم تو ، روزها مثل خورده تو را میجود ولی آنچه از این بی خبری این است که این خشم ، از زخمی شدن ‏تو در برابر چیزی که دوست داشتی پدید آمد و علت وجودی اش ، وجود دوست داشته ای برای تو بوده ‏است و تو در تمام این مدت ، عصبانیت و قهر خود را بر چیزی که دوست داشته ای برگزیده ای ، دیگر به ‏چیزی که دوست داری فکر نمیکنی و هدفت آن شده که از آن متنفر شده ای .‏

کسی بر سر کار میرفت ، کار را دوست داشت و آرزو میکرد یکی از بهترین کارکنان آنجا شود . بعد از ‏یکسال فرد جدیدی آمد که خیلی از او بهتر بود ، جدا اینکه در آن دفتر تقریبا همه از او بهتر بودند.‏
کار کردن و احترام ، .. آنچه بود که او میخواست . روشش را بهترین کارمند شدن فرض کرد و وارد ‏رقابت شد ، شکست خورد و خشمگین شد . گاهی روزها به این انگیزه بر سر کار میرود که روی کسی را ‏کم کند یا کس دیگری را بر سر جایش بنشاند.‏

او رویای آینده را ، به زندگی کنونی اش انتخاب کرد و همه جا آنرا دید ...‏

این هدف نیست! این غرق شدن در بازی است ، این اسیر شدن در خود زندگی است .‏
این مال کسی است که به آخرت ایمان نداشته باشد . مال کسی است که زندگی را این چند روز ببیند . این ‏اتفاق را که موجودی مارا خلق کرد ، زندگی بخشید ، ما را دوباره زندگی بخشد ، نفی کرد . شک کرد که ‏کسی که جهان را آفرید ، باز خلق جدیدی بیافریند ، شاید پیشرفته تر از این خلق ؛ که سلولهایشان هر ‏کدام ‏DNA‏ کل موجود را به درون خود میبرند ، متوجه میشوند که اکنون در کجای بدن جانور هستند و ‏سپس نقشه سلولی مربوط به خود را از درون ‏DNA‏ استخراج میکنند و شروع به تغییر و ساختن سلول ‏جدید میکنند.‏

کسی که جهان را ببیند و فرض کند با مرگ، تمام این داستان تمام میشود ، .. در گمراهی سختی است . او ‏به کسی ضرری نمیرساند یا منتی بر کسی ندارد که به چه اعتقاد دارد ، او به ضرر خویش گمراه شده ، در ‏بازیهای زندگی غرق شده و بازی بزرگ را نمیبیند ، آنچه همه در آن هستیم و امتیاز اصلی بازی ، جای ‏دیگر است .‏

آنچه بازی برایمان معنی میدهد ، حرکتی است که در آن نتیجه ، چیز مهمی نست . حداکثر بر سر پول ‏است که قمار نام میگیرد و دیگر مفهوم بچه گانه اش را از دست میدهد. چرا که در قمار پول میبازی و ‏وجود داشتن یک سمت بد در بازی ، تمرکز و جدیت بیشتری میطلبد.‏

آنانکه زندگی را بازی فرض کردند ، شکل آنرا درست دیدند ، ولی در عظمتش شک نکردند ، .. چرا که ‏بازندگان و برندگان این بازی ، بیشتر از پول و احترام ، زندگی بدهکارند ! ‏
چرا که به آنها زنده بودن داده شد ، نفهمیدند و شکر نکردند . لعنت فرستادند و همه چیز را انکار کردند .‏

در زندگی به تصاحب کردن چیزهایی مشغول شدند که تا چند سال دیگر باید به آنها بچسبند و بعد از آن ‏مرگ خویش را بنگرند.‏

و براستی ، در سرزمین آتش ، این آنقدرها هم دور از ذهن نیست.‏

و سخت است.‏


















کلمه

وقتی میشنوم "هرویین" ، احساس بدی به من دست میدهد . کلمه هرویین را نمیبینم ، معتادی را میبینم ‏کنار خیابان ، لاغر و نحیف . جمع شده و چیزی روی خودش کشیده.‏
وقتی میشنوم "عشق" ، یاد فلانی می افتم.‏
وقتی میشنوم "درس" ، نپرس یاد چی می افتم .‏
وقتی میشنوم "خیلی ذوق کرد" ، یک صورت احمق را میبینم که دیگران مسخره اش میکنند.‏

ذوق کردن ، احساس خوبی برایم دارد ، ولی بقیه اینطور نمیگونید . تا بحال فکر نکرده ام آیا دیگران هم ‏ذوق میکنند ؟ مگر ما چه فرقی با هم داریم .‏

من اگر یک روز حرف نزنم ، دنیا تمام خواهد شد ؟
















اساس

بچه ای را میشناختم که بسیار باهوش بود . سریع حرف زدن را یاد گرفت . شمرده حرف میزد و رفتارهای ‏محبت آمیز و متملقانه را خوب تشخیص میداد. وقتی صدای موسیقی از تلویزیون می آمد ، میدوید ، می ‏آمد و جلوی تلویزیون می ایستاد .‏
خیلی بی تربیت بود و فحش ها را سریع یاد میگرفت ، به او چند فحش جایگزین یاد دادند تا بجای فحش ‏آن کلمه های بی معنی را بگوید ، چند باری جلوی جمع آن فحش ها را داد ، اما چه دید که دیگر آنها را ‏ادامه نداد و به فحش های سابقش برگشت ؟
کلمات بی معنی که در جمع میگفت باعث میشد در جمع خیره به او نگاه کنند و بهت زده بمانند . اما وقتی ‏فحشهای اصلی را میداد ، با هزار تا چشم گرد به سمت خودش متوجه میشد .‏
او سنی نداشت ولی گرفتن حس را از دنیای اطرافش خوب حس میکرد و معیار اساسی و نیاز اساسی او ‏برای زندگی ، حسهای زندگی او بود.‏

آنچه ما از زندگی میگیریم ، همه بر اساس آنچه است که از زندگی حس میکنیم ، چه دیدن ، چه شنیدن ، ‏چه خشم ، چه عشق ، حسادت ، نفرت ، امنیت و ... همگی احساست ما هستند و ترمینال ارتباطی ما با دنیا .‏
هر چه آنها را بیشتر بگیریم ، بیشتر در زندگی و بیشتر در اوج زنده بودن هستیم و هرچه کمتر آنها را ‏حس کنیم ، کمتر زندگی کرده ایم . نه اینکه زندگی کردن ، به معنی پول ، زن ، بچه باشد . زندگی ، از ‏جنس زندگی ، از جنس حال ، اکنون .‏

بزرگترین ثروت زندگی ، حسهای آن است ، برای آنها لاش میکنیم ، در ایده آل هایمان ، فراوان از آن ‏میچشیم . فقر آن ، بدترین فقر و سیلاب آن ، خراب کننده ترین طوفان .‏

فرق رفتاری زن و مرد ، از اینجا آغاز میشود.‏

زن ها ، بخاطر ساختار بدنی خویش ، حس فعالتری نسبت به مردها دارند ، کوچکترین موضوع اذیت ‏کننده ، جریان شدیدی از احساس بد را به درون آنها میفرستد و به همان دلیل عکس العملهایی متناسب با ‏همان شدت احساس بروز میدهند . این موضوع باعث میشود گرد و خاک نشسته بر روی تلویزیون که ‏سال به سال توجه مرد خانه را متوجه نمیکند ، تیری در چشم خانم باشد و تا جایی ادامه میابد که او را به ‏سر حد آن برساند که یک را حل کلی برایش بیابد . او علاقه چندانی به کسب درجات عالی زندگی ندارد و ‏آنها هیچگاه برای او انگیزشی بوجود نمی آورند ، چرا که او بقدر کافی از زندگی و رویاهای روزمره اش ‏لذت میبرد که احتیاجی به گرفتن حس بیشتر از زندگی ، برای ارضا روح خویش ، نداشته باشد . او از ‏کوچکترین مسائل زندگی میتواند خوشحال باشد و مشکلات بزرگ او را خرد میکنند ؛ یا شدیدا تحمل ‏مشکلات بزرگ و حسهای بزرگ زندگی را پیدا میکند ، یا به دنبال گوشه امنی از دنیا بری خود میگردد .. ‏به طور ذاتی بیشتر از مردان تحمل میکنند ، چرا که زندگی و طوفانهای احساسی آن ، از آنها سدی در ‏برابر مشکلات و ناهنجاریها ساخته است .‏
یک زن باهوش ، به سرعت تمام احساسات درونی ، حسادتها ، حساسیتها ، عکس العملهای یک مرد را ‏متوجه میشود ، او جدای از منطق ، از روی چهره مرد حالت درونی او را متوجه میشود . چرا که این ابزار ‏دقیق حسی در خانمها ، سالهاست که به شناختن رفتارها و عکس العمل های حسی افراد مشغول بوده و به ‏تجربه دریافته که این منشا حسی ، معتبرترین داده گرفته شده از دنیاست ، پس اعتماد قلبی اش را در ‏دلش قرار داده و آنرا آنجا تقویت کرده و ایمان دارد که حرفها ، ارزشی ندارند ، حسها حکمرانی میکنند ، ‏پس راحت دروغ میگویند ، دروغهاییکه حسی در آنها نباشد ، بی ارزش ترین چیز نزد یک زن باهوش ‏است و به همین خاطر خرج کردن و خرید کردن با آنرا از عادی ترین کارها میداند . این مشروط بر آن ‏است که حسی پشت آن حرفها نباشد و آن حرفها مخالف آن حس نباشند ، صرفا دروغهایی که دروغ را ‏دروغ جلوه میدهند ، منطق را دروغ میکنند . نه هیچ حسی را . چرا که آنجا طوفان حس آنها را در خود ‏میپیچد و تابلو ترین دروغگوهای زندگی میشوند .‏

و مرد ؛
فقیر و دردمند ، محتاج به زندگی ؛

او کم حس میکند ، منطق را راحتتر میشنود ، چرا که کم پیش می آید منطق او با حسش در مقابل هم ‏بیایند . در زندگی ، جز در چند مورد ، آنقدر جاذبه حس کمتر از جاذبه منطق بوده که منطق انتخاب شده . ‏و منطق چه بوده ، حسی که از درست بودن به او میرسیده . در مکالمات ، او چهره و حس طرف مقابلش را ‏درست نمیبیند و به لحن و حرف او گوش میکند . او ابزار دقیق زنان را ندارد و مجبور است با دقت در ‏جملات ، درستی و غلطی حرف را متوجه شود و از نیت فرد مقابلش با خبر شود . این ابزار او را با خود آگاه ‏به سمت دوست داشتن درستی پیش میبرد و دایره لغات را در ذهن او تقویت میکند . راحت تر صحبت ‏میکند و معنی های خوب و بد و جملات کوچک بکار برده شده را متوجه میشود . کنایه ها را بهتر درک ‏میکند ، بهتر کنایه میزند و طنز میگوید .‏

حسها ، هدف زندگی او هستند . مثل همه . اما این حسها ، به او کم میرسند و خود او از این بی خبر است . ‏وقتی درد را راحتتر تحمل میکند . میگویند مرد تحملش بالاتر است . در صورتیکه دقیقن برعکس است . ‏او کمتر از درد را حس کرده و درد واقعی ، او را به زانو می اندازد. مثال در زندگی هایمان کم ندیده ایم که ‏دردهای عاطفی ، چطور یک مرد را خرد میکنند . آنچه مرد از درد میداند ، خیلی کمتر از آنچه است که زن ‏کشیده . چطور میتواند یکی از آن طوفانها را تحمل کند وقتی که خانه اش باد تندی هم ندیده ؟

او سخت ارضا میشود . برای او اشیا زود عادی میشوند ، چیزی ندارند که به او نشان دهند ، چیزی ندارند ‏که او بخواهد . چیزی ندارند که او را به اوج احساس برساند ؛ او را به حکم طبیعت اشیا بزرگ ارضا ‏میکنند.‏

عشق های بزرگ او را لحظه ای به اوج آن ارضای قلبی و آن رضایت قلبی میرسانند و او را فرداهای بعد ‏تشنه و له له زنان در طلب آن باقی میگذارند . طعم رضایت از زندگی و احساس را نمیتواند رها کند ، با ‏خود کلنجار میرود ، از زندگی کنونی خویش خارج میشود و در آرزوی رسیدن به آن لحظه ، شروع به ‏تلاش میکند.‏

مردها ، آرزوهای بزرگ دارند ، چرا که لذت از زندگی برای آنها ، آنجاست ، ...‏
آنها آرمانگرا و عاشقان بزرگ میشوند و برای لحظه ی رسیدن به عشق روز شماری میکنند.‏

اینها قانون طبیعت است و در همه جای آن ثابت ، حتی در لحظه ی هم آغوشی.‏






اشیا

وقتی به میز نگاه میکنم ، چند قطعه چوب کنار هم را نمیبینم ، میخهایی که آنها را به هم متصل کرده ‏نمیبینم ، من یک "میز" میبینم. سلیقه من ، برای آن میز ، مجموعه کلماتی است که راجع به میز شنیده ام ، ‏جنس چوب آن ، قیمت آن ، مارک آن ، اندازه آن ، به روز بودن یا قدیمی بودن آن ، فاکتورهای اساسی ‏هستند که باعث میشوند من از آن خوشم بیاید ، یا نه.‏

این وقتی تبدیل به تراژدی میشود که برای همه چیز ، از همین سیستم مقایسه استفاده کنم ، برای انسانها ، ‏مقادیر و معیارهایی از لغات پیدا کنم و آنها را با آن بسنجم. آن موقع است که ثروت و زیبایی یک انسان ‏او را برای من بالاتر میبرد و بیسوادی و فقر او ، ارزش او را برای من کم میکند. قبل از صحبت کردن با او ‏از او مدارک برای معیارهایم میخواهم ، سریع به او امتیاز میدهم و در یک رتبه از لایه های اطراف خودم ‏برای او جا تعیین میکنم . ‏
همه ی این کارها را برای این انجام میدهم که افرادی که در اطراف من هستند ، درست باشند ، بر اساس ‏معیارها درجات بالا داشته باشند و من توانسته باشم بهترین زندگی را برای خودم فراهم کنم .‏

ایراد کار اینجاست که اشیایی که اطراف خویش جمع کرده ام ، روزی که معیارهایم غلط از آب در بیایند ، ‏همه غلط خواهند شد. ‏

و یک سوال ، آنهایی که اطراف من ، جزو نزدیکان من شدند ، یا اشیایی که جزو دوست داشتنی های ‏زندگی من شدند ، از راه معیارها وارد شده بودند ؟ یا صرفا به دلم نشستند ؟‏








نفرت

نفرت همان عشق است ، با زخم خوردگی . نفرت بخاطر یک معیار است ؛ عشق . نفرت جایی است که ‏آنجا عشق را سلاخی میکنند . نفرت آنجاست که دوست داشتن را گناه میشمرند . آنکه عشق ورزید و ‏سختی چشید ، سختی چشید و حرف نزد ، صبر ورزید و عشق باخت. استوار شد و آنکه عشق ورزید و ‏سختی آنرا نچشید ، سختی آنرا نفی کرد و از سختی آن دوری گزید ، از آنچه خواست دور شد ، متنفر شد ‏و نفرت ورزید . نفرت انگیزه اش شد ، نفرت در دلش پر شد ، هدف از زندگی اش را نفرت از عشق ‏انتخاب کرد و نفهمید نفرت از عشق داشتن ، باز هم انتخاب عشق است ، بعنوان آیین اول . و جنگیدن با ‏آیین اول زندگی ، هدف او ، انگیزش او برای نفرت ورزیدن . آنکه متنفر است ، دلش آکنده از ترس و ‏خیالبافیهای انتقام از قاتلان عشق اوست . آنها که او را سوزاندند و عشق را در کامش تلخ کردند.‏
او نمیبیند بازی بزرگ را ، زندگی را ، که همه برای یک هدف است ؛
زندگی ‏

او با انتقام زندگی میکند ، با نفرت و ترس برانگیخته میشود ،
کم نیست مثالهای زندگی ،
سخت است، ‏

آنکه یگانگی وجود و یگانگی زندگی را نفی کرد، آنکه نتوانست زندگی را یگانه حسهای آن ببیند ، ‏نتوانست دردهای بی دلیل را بر خود تحمل کند و طوفان زندگی او را ذلیل و زبون کرد.‏

او که علت وجودش را در کره خاکی فراموش کرد و زندگی را ، زنده بودن را ، عجیب و سوال برانگیز ‏ندید ، به هزار سختی و خوشی بی دلیل زندگی گریه کرد و خندید و خود را لعنت شده بر سرزمین آتش ‏دید.‏

سخت است .‏

او لطفی بر کسی نکرده اگر حقیقت زندگی را ببیند ، خودش را رهایی بخشیده اینها قوانین زندگی کردن ‏است ، که همیشه آنها را میدانسته ایم .‏




میمون

من احساسات یک میمون که جهش ژنتیکی داده شده را حس میکنم ، من ورزش میکنم و رفتاری بسیار ‏شبیه به میمونها دارم. اما من آن هستم ؟

من سوار بر مغز یک میمون هستم . اما میمون نیستم .‏

من ، ترمینال ارتباطی ام با دنیا ، آن نقطه ای هستم که تمامی احساسات به آن میرسد . من ، مغز نیستم ، ‏من مغز را هم میتوانم حس کنم.‏

من ! حس میکنم! من مغز نیستم، خود مغز چیزی را حس نمیکند ، من چیزی هستم از جنس زندگی که ‏این الکتریسیته برایش معنا پیدا میکند . من مانند یک تماشاچی در سینمای مغزم نشسته ام ؟ من فکر ‏میکنم موقع فیلم دیدن .‏
ولی آن فکر ها من نیستم ! آنها مغز من هستند .‏
من تنها انتخاب میکنم و دوست دارم . من یک بعدی هستم ، از جنس حس کردن . باقی فعالیتهای مغزی ‏من است . فعالیتهای مغزی و بدنی میمونی که با آن زندگی میکنم ، به آن معنی که کار میکنم ، پول و ‏همسر و بچه بدست می آورم ، و آن قسمت دیگر که خود زندگی است ، زمان حال است و اکنون ، من ‏هستم که حس میکنم .‏

من ، یک میمون نیستم ، چرا که اگر میمون بودم ، باید ناخن هم میبودم ، اگر مغز باشم ، فرقی ندارم با ‏استخوان ، یا رودی که از آن جریان برق کوچکی میگذرد، ...‏

من آنچه هستم که از جنس زندگی است ، نه آنچه میخورم ! ‏
آنکسی که موقع انتخاب حضورش روشن تر است . زمانی که اراده میکنیم ، آن لحظه که تصمیم گرفتیم ، ‏به اوج حضورش میرسد.‏

آنرا ابرمن ، من برتر نام داده ایم و از قدیم میشناسیمش.‏
چه کردیم با او ؟



یونان

روزی که یادآوری حقیقت زندگی شروع شد، وقتی بود که نوشتن رونق گرفت و افکار به بازار وارد شدند . ‏آن روزها دقیق ترین اطلاعات از نحوه پیشین تفکر در جهان را بهمراه داشته و مثالهایشان از زندگی ، ‏نزدیکترین به واقعیت .‏

در آنها چیزی خوب و بد ندارد و این عرش بزرگ همه را راهبری میکند ، خوبها با بدها در نزاعند و عرش ‏شاهد بر آن . هر آنچه خدایان بخواهند ، همان میشود و بشر بنده ی آنهاست و بندگی خدای جنگ مانع از ‏بندگی از سایر خدایان است .‏
خدای جنگ ، خدای خشم ، خدای ظلم ، خدای بدی ، قحطی ، خونریزی ،... خدای مریخ ، مارس

آنها وحدت قدرت در خدا ، نفس کلمه خدا را ، قبول داشته اند ، اما با تفکر آنرا تبدیل به نوشته کردند و ‏نتیجه منطق و نوشته آن شد که خوبی و بدی جدا کردند و خدایان مختلفی برای هر شئی فرض کردند . ‏هر روز از احساسات دور شدند ، حقیقت لحظه ی حال را فراموش کردند و غرق در تفکر و منطق شدند .‏

غرقه گی در تفکر ، عشق ورزیدن به آن و انتخاب آن ، علوم پایه را پدید آورد و بشر شروع کرد.‏
این جبر بود ،
این جبر بود که نتواند حقیقت را ببیند و بگوید از لحاظ علمی خدا وجود ندارد ، چون میتوانست آب را ‏بجوشاند ، فرفره ای جلوی آن بگیرد و فرفره بچرخد.‏

این جبر بود و زندگی جای دیگری ادامه داشت ، ‏
همه دانشمند نبودند و همه یکجور فکر نمیکردند ،
‏ افراد زیادی آمدند و رفتند،‏
روزی همه خواهیم دید، آنها و خودمان را ،

مدتی طولانی است ، که دیگر کسی خدا را مانند آنچه که باید یاد نمیکند ، ..‏
جزو "خرافات" شده ، ...‏
و در هر زمانی ، همه یکجور فکر نمیکردند ، همه یکجور زنده نبودند.‏



تاریخ ‏

تاریخ آن نیست و نبوده که در تاریخ فلان ژوئن سال فلان هیتلر با فلان اندازه سرباز وارد شده به فلان جا ‏و فلان کرده.‏

تاریخ این بوده که بچه ای با مادرش از ترس توی یک زیرزمین قایم شدن و خیره به در زیرزمین زل زدن ‏، نفس هاشون رو قورت دادن که اونها رو نبینن ، ناگهان یه صدای پوتین پشت در میاد ، در آروم باز میشه ‏، یه سرباز با نیش باز اون دوتا رو میبینه ، سرباز با خونسردی بر میگرده و دوستهاشو صدا میکنه ، سه تا ‏سرباز می ایستن دم در، سریع یکیشون شروع میکنه در آوردن لباسهاش، .. ‏

یا آسمان با بمب افکن ها سیاه شد و از همه جا صدای موتور بمب افکنها ، سقوط بمبها و انفجار شنیده ‏میشد ، .. بوی خون می آمد و آتش و صدای فریاد همه جا بلند بود .‏

این لحظه ها حس شده اند و داستان نبوده اند ، همه ما هم میدانیم که اتفاق افتاده اند و اتفاق می افتند .‏

اگر اینروزها بخواهد اتفاق بیفتد ، سخت ترین و کثیف ترین نوع خود خواهد بود و آنروزها سخت ترین ‏روزها برای دنیا پرستان و اشیا پرستان است . هر چند خودشان آتش آنرا بر افروخته باشند ،...‏











اول , آخر , عشق

او به عشق سفارش کرده . او عشق را برای انسان برتر برگزیده . صداقت را به دروغ برتری بخشیده . ‏راستگویان را برتر و دروغگویان را ضعیفتر قرار داده . اوست که حس ها را خوب و بد تعیین کرده ، ‏خوبها را دوست داشتنی و بد ها را دوست نداشتنی گردانده.‏

او عاشق است و نخواستن عشق او ، خواستن خشم و غضب اوست.‏
او قهار است و ترسیدن از قهر او ، خواستن رحمت و بخشش اوست .‏
او پیروزمند است و پذیرفتن خواست او ، صبر ورزیدن بر دوست داشتن اوست.‏
اوست که بهتر از بنده اش ، راز دل او و غمها و اشکهای شبهای او را میداند و بیشتر از تحمل کسی ‏تکلیف نمیکند.‏

او خوبی را بر بدی برتری داده و حرف پاک را بر حرف غلط برتری بخشیده.‏

تنها او را میپرستیم و تنها از او یاری میجوییم.‏
زندگی را دیدیم و خوب و بد را شناختیم .‏

ما را از عذاب دور کن.‏
ما را با رحمت خود سیراب کن.‏





Tuesday, December 20, 2005

روزی روزگاری سنجابی بالای درختی زندگی میکرد
فردای آن روز ، فردای آن روزی ، گرگی به نزدیکی خانه سنجاب آمد ، بچه سنجاب را خورد و سنجاب ناراحت شد
سنجاب رو به آسمان کرد و گفت "خدایا! کونش بدر!"
فردای آنروز کون گرگ در عاج فیل گیر کرد و دریده شد و اهالی جنگل در بهت و حیرت فرو رفتند
روز دیگر شغال به خانه سنجاب آمد و تمام میوه های او را خورد ، سنجاب به خانه برگشت و میوه هایش را خورده دید و ناراحت شد
سنجاب رو به آسمان کرد و گفت "خدایا! کون شغال بدر!"
فردای آنروز کون شغال لای شاخه های تمشک وحشی گیر کرد و دریده شد.
روزی دیگر پلنگ به خانه سنجاب رفت و همسر گرانقدر سنجاب را درید ، بعد قورت داد. سنجاب وقتی به خانه آمد و خون همسر گرانقدرش را کف اتاق دید، ناله ای سر داد و گفت "خدایا! کون پلنگ را بدر"
فردایش پلنگ داشت میگوزید که کونش تکه تکه شد.

همه اهالی جنگل در عجب بودند و به دنبال دلیل موضوع میگشتند .. روزی دلیل بر همگان روشن شد؛

سنجاب مستجاب الدعوه بود



بچه های خنگ رو دیدی موقعی که میخوان بدجنس بازی در بیارن.. چه ریختی میشن و چیکار میکنن؟
حکومت ایران هم همینه
دیدی وقتی بدجنس بازی در میارن ترسشون فقط اینه که کسی کونشون نذاره؟
حکومت ایران هم همینه
دیدی چقدر حال میکنن وقتی یه فحشی میدن که کسی نداده
دیدی وقتی میان که ادبشون کنن ، چه موش میشن
حکومت ایران هم همینه
دیدی موقع دروغ گفتن چه همرو خر فرض میکنن
دیدی تنها انگیزشون برای زندگی ، جلب توجه و فرار از کتک خوردنه

موجوداتی که با جاکش بازی و پا گذاشتن رو صورت همدیگه سر کار اومدن ، وقتی اوضا خراب شد ، همشون فراری میشن
اوناییکه از ته دل، واسه ایران، سر کار موندن ، وقتی همه چی بهم ریخت ، سر کار میمونن ، حتی اگه پای جونشون وسط باشه

میشه یه تصفیه خیلی تمیز

ما هم منتظریم
شما هم باشید

سال 55 کی فکر میکرد تا چهار سال دیگه اون اتفاقا بیفته
و کی باورش میشد اونها که تموم شد.. یه سال نشده عراق حمله کنه
کی باورش میشد ، روز ده سپتامبر ، دوتا هواپیما بخوره تو مرکز تجارت جهانی نیویورک

صبر میکنیم
شماهم صبر کنید
که هیچ ظلمی بیجواب نمیمونه





Sunday, December 18, 2005



با وسواس دستکش رو دستش کرد ، با انگشتهاش آروم لای انگشتاش رو فشار میداد ، زیر دستکشش رو میکشید. دستکش سفت به دستش چسبید.
عینکش رو به چشمش زد، روی شیشه عینکش رو فشار داد تا بادکشها دور چشمش سفت شن.
آروم به سمت موتورش رفت ، روشنش کرد ، روشن شد . یبار دیگه استارت زد ، روشنترش کرد. بازم استارت زد ، بازم استارت زد.
موتور خیلی روشن شده بود. سوارش شد. به دستکشش نگاه کرد. اون هنوز روشن نشده بود. بازم استارت زد. دستکشش هم روشن شد.
تعجب کرد. خیره به دستکشش زل زد. دستکشش رو آورد نزدیک صورتش. صورتش روشن شد. پس بازم استارت زد. حالش داشت بد میشد. نمیتونست بفهمه چی درسته.. چی داره میبینه..
رفت پیش دکتر.. دکتر گفت توهم بوده. خیالش راحت شد و سالهای خوبی رو با هم زندگی کردن.





Friday, December 16, 2005

سخنان جناب احمدی نژاد رو راجعبه احساساتشون در حین معجزاتشون شنیدیم و خب ,......... جمع را خوش آمد! جملگی بگریستند و نعره ها زدند.





Sunday, December 11, 2005

وقتی به یکی که اصلن دروغ نمیگه میگی دروغ گفتی ، میگه من هیچوقت دروغ نگفتم ، من هیچوقت دروغ نمیگم
اما وقتی به یه دروغگو میگی که دروغ گفته میگه کدوم حرفم دروغ بود؟ کی دروغ گفتم؟





Monday, December 05, 2005

عماد

من، همه چیز رو قاطی کردم ، تا جاییکه هیچ جمله ای معنی نده، و این برای تو خیلی جرات میخواد ، چون اون موقع باید همه ی دانسته های قبلیتو که بهشون چسبیدی ، درست و غلطهایی که فکر میکنی، معیار های مهم زندگیت ، همه چیزی که به نظرت درست ترینه رو بگا بدی
و این جرات میخواد ، چون اگه اینکارو کردی ، ول میشی ، پرت میشی ، از چیزایی که آویزوون بودی ، ولی اونروز اتفاقی که میفته این نیست، تو هنوز میتونی نفس بکشی ، و فقط یک اتفاق افتاده ، تو از قید رها شدی ؛ آزاد شدی
تازه اون موقع معنی قران رو میفهمی
اگه الان قران رو باز کنی ، با یه عالم قید مواجه میشی که خیلیاشون تناقض دارن ؛ و این توی قرآن به یه معنیه : رها شو از بند جمله ها ، جمله ها بینهایت معنین

اگر همه ی برگهای زمین کاغذ شوند و همه ی دریاها جوهر ، نمیتوانند کلمات خدا رو بنویسند
چون جمله های این کتاب از جنس رساله جلق نزنین امام نیست! هر کدوم از جمله هاش مثل فال حافظ میتونن خیلی معنی داشته باشن و اتفاقی که میفته اینه که خیلی از حسهایی که کلمه معادل ندارن ، توی این کتاب میخونیشون!

اینا همش یعنی یه فاز جدید مغزی ، که معنی هوش رو از حل کردن معادلات ریاضی عوض میکنه ، شهود رو باز میکنه و یک در کاملن جدیده و بر اساس رسم طبیعت ، بی خایه ها ازش بی بهرن





Sunday, December 04, 2005

- هیچ را نمیپرستیم ، همه را میپرستیم

- اوشو، یک مادر فحبس

- ببینید چه کسایی محرک آدم رو "نیروی جنسی" میدونن و چه کسایی "عشق" هیچکدوم اثبات نمیشن و همین باعث میشه که خیلی خوشگل دو دسته اعتقاد پیش بیاد؛ اونهایی که به کثرت اعتقاد دارن و اونهایی که به وحدت؛ اونهاییکه با حرف و منطق همه چیز رو درست و غلط میکنن ، اونهایی که درستی و غلطی رو توی حسهاشون پیدا میکنن

- اعتقاد این نیست که به یه جمله ای ، تخمی تخمی اعتقاد داشته باشی ، چون خوبه! اعتقاد ، چیزیه که بهش رسیدی ، احمقها از بین اعتقادات میگردن و چندتاشون رو انتخاب میکنن ، اونهارو سعی میکنن باور کنن ، حتی اگه مخالف "اعتفاد فلبی"شون باشه. تا کار خوبی کرده باشن و آدمهای معتقدی بوده باشن، بعد هم سر این زحمتی که کشیدن و به زور چیزی رو باور کردن ، سر بقیه منت میذارن.

- روزی که خیلی جدی به مرگ فکر کنیم ، اولین روزهای خواهش برای آزادیه

- وجود داشتن جن ، اثبات برای خدا نیست. حس کردن یک منبع ترسه ، از یک دنیای ناشناخته ، که غرور بوجود اومده از دانسته ها رو ، خوب به گا میده

- کبوتر ها ، فرشته ها

- موقع طلوع ، کلاغها داد و بیداد میکردن و پشت به خورشید پرواز میکردن(شایدم فرار) .. یه عقاب بود که صاف داشت سمت خورشید میرفت، منظره خفنی بود.. دویست تا کلاغ داشتن فرار میکردن ، یه عقاب بر خلافشون به سمت نور میرفت. بشخصه پشمام ریخت از زیباییش

- "لا اله الا الله" اون جملهه نیست که پرچمش کنن پشت جیپا و وانتا توی جنگ ، معنی داره.. همون "all is one"ه .. همون جمله ایه که خیلی جاها توی شعرای فارسی دیدیم.. یه معنی داره.. حداقل اینکه ، همه ی اجزای زندگی ، از جنس زندگی هستن، از جنس وجود... و نکتش اینجاس که این وجود، شعورمنده، هر چند ، "شعورمند" در مقایسه با سطع آگاهی اون ، یجور فحش میشه.. این یه حقیقته! نه یک اعتقاد! یک حقیقتیه که زندگی به هر کس اجازه فهمیدنش رو نداده

- وسیله، وجود نداره.. همیشه ، تمام زندگی وسیلس، اگر غذا بخورم و سیر بشم، غذا وسیله سیر شدن من نیست، معده و اجاق گاز و پول غذا و روده بزرگ و کوچیک و مغز و روح و قاشق و چنگال و کوفت و زهرمار و ... همشون با هم عامل سیر شدن بودن

- صاحبان فیل ؛ مردم هندوستان







email adress



archive