Saturday, April 30, 2005

مرسي
واسه آرامشي كه بمن دادي
اگه چند ماه پيش بود
عمرن نميتونستم اينروزارو اينطوري راحت تحمل كنم، تحمل كه نه، نگاه كنم
مرسي براي همه چيزايي كه بهم دادي
كمكم كن، تا آخرش، تا جاييكه خودت ميدوني
من رو خوار نكن، حتي تو بدترين شرايط

مرسي



چلپ چلپ چلپ
- سلام
- خوبي؟
+ آره تو خوبي؟
(يادم باشه يه چيزي بهت بگم)
- آوهوم
- تو چه جالبي
+ تو چه خوبي
- چه باحال كه من جالبم تو خوبي
+ آره ايول چه باحال كه تو جالبي من خوبم
- چه باحال ميگي آره ايول چه باحال كه من جالبم تو خوبي
+ خدافظ
- واي انقد خوبه كه خدا نه فظ
- باشه ولي خدافظ
+ خدافظ :*
چلپ چلپ چلپ

صداي پا بود.. فكر ديگه نكن

چلپ چلپ چلپ
- سلام
+ سلام
- تو خوبي، منم خوبم ، اونم خوب
+ اون خوب، تو خوب
- تو خوب من خوب اون خوب همه خوب؟
+ من نه خوب! من خدافظ
- تو مناسب من مناسب... همم؟
+ نامناسب! نامناسب!
- مناسب... :(
+ تو خيلي خوب من خيلي خوب .. ولي نامناسب
- :( خوب و مناسب
+ خوب :(
- ...
+ يا خوب يا نامناسب ):
-خدافظ :(
+ :(...
- خدافظ!
+ ... :( خدافظ
- خدافظ :(

چلپ چلپ چلپ



چه زندگييه
تو خوب
تو خيلي خوب
تو خيلي خيلي خوب

( يادته گفتم يادت باشه يه چيزي بهت بگم؟.. من از اولش باورم نميشد كه اينقد خوب ممكنه بشه... واسه همينم جدي نگرفتم جواب "موبايل داري؟" رو ، باورم نميشد الان رو.. )

ميدوني
ولي تو هلند
اينجا هم
اونجا هم
وگرنه
خراب ميشه



و من نميخوام



خراب شه

از خرابه ها بدم مياد
هميشه ساختمونا رو سر يكي خراب شدن كه شدن خرابه
وگرنه تهشو صاحابش جمع ميكرد
اونايي كه خونه هاشون رو سرشون خراب ميشه
ديگه زنده نيستن كه بسازنش
يا ديواراي روي زمين پخش شدش رو از رو جسداي كتلك شده ي زيرش وردارن
اونقد ميمونن زير ستونهاش كجش
تا يا باد ببرتش زير خاك
يا آب ببرتش زير دريا
يا بمب ببرتش هوا
يا موريانه ها همشو آروم آروم بخورن



ميدوني



حيفه الان دفن شدن
و شكل گرفتن به گور
با حساب دوسه متر خاكاي رو سرت
و سنگ مستطيليه روش
و آدمايي كه چند وقت يبار براي سر زدن بهت، وزنشون رو به فشار روي سينت اضافه ميكنن
و برات روضه هايي ميخونن.. كه ازشون سر در نمياري






نگام كن


اينطوري :)
نه مثل بچگيا خود خواه نه مثل الانا ظالم نه مثه هميشه حريص
تو خيلي خوبي

ولي اون سيب سرخه
هر چقد خوشگلتر و خوشمزه تر باشه
بدتر اسهال مياره
ميدونم
خوبم ميدونم
افتضاحه
مسريه
خيلي مسريه


دلم برات تنگ ميشه


دوست دارم
























خدافظ
:*














راستي
مرسي واسه آرماني اكسچنج ((:
و موازي
و ووووو
:*
خدافظ





Friday, April 29, 2005

ميدوني كاپيتان دستقيچي روي آب چي ديده بود؟
حدس؟

حدس؟
- ؟؟!!

دستشو كه داشت باي باي ميكرد





Thursday, April 28, 2005

من فقط همه چيز رو ميپرستم
نه مثل شما يكي از چيزاي مختلف رو
شما نميفهميد به همه چيز اهميت دادن ، دوست داشتن، اميدوار بودن؛ پرستيدن
من اون تك و توك مزخرفاتي رو كه شما بهش اهميت ميديد بتخمم نميگيرم، جلوي بقيه زندگي
من رو به حال خودم بذاريد، منم به حال خودتون گذاشتمتون



ميدوني خراب كردن قبر رضا تو مشهد،
خراب كردن امامزاده داوود،
ميدوني بت شكني چقدر خايه ميخواد؟
ميتوني بفهمي چرا به ابراهيم ميگفتن كس خل؟
چرا به محمد ميگفتن كس خل؟

پول
راحت بت ميشه
شهرت
راحت بت ميشه
قدرت
راحت بت ميشه، ميگي نه از خميني بپرس
ترس
راحت بت ميشه
و گه ترينش ، ترسه..

ترس كه بت شد
قبر رضا ميشه گدا خونه
ميشه جاي ناله ي يه مشت كور و كر و گدا
و هر روز كرتر ميشن، كور تر ميشن، گدا تر ميشن، بد بختي رو از "روزگار" ميبينن، خوبي رو از رضا و از خرافه..
يه موقعي، حج رفتن.. كار بود، يه ماه از همه چي كندن بود، تنها شدن با طبيعت بود.. آخرش هم كعبه بود، كه همه همينكارو كرده بودن تا برسن اونجا..
اون اسمش زيارت بود
اين چيه؟؟
خدا بدادتون برسه



خواب ديديم با زندگي دشمني كرديو فردا اسم روشنت را در سياهيي بهمدوخته بر سر تنها فروشي نوشتند





Monday, April 25, 2005

كاپيتان دسقيچي ناراحت و آويزوون نشسته بود روي صندليش نوك عرشه ي كشتيش، خيره اينور و اونور رو نگا ميكرد. يه چيزي روي آب ديد. ولي خيلي ترسيد
چون نه شنا بلد بود. نه چشماش درست ميديد
ميدوني
شنا بلد بودا
نفس نداش
نفس هم داشتا
تخمشو نداشت
تخمشم داشتا
تحملشو نداشت
تحملشم داشتا
ميترسيد
نه از آب،
از چيزي كه ديده بود
اگه نبود



بدنيا اومدم.. از كجا؟
اينجا كجاس؟ دنيا؟
يك روز، سكوت كن و فقط نگاه كن
دنيايي رو كه واقعن نميشناسي
چيزايي ميبيني كه باورت نميشن



يدفعه لوفيا ازم پرسيد "حركت يعني چي؟" نفهميدم منظورشو، گفت "اصلن نميتونم درك كنم حركت يعني چي" منم خيلي احمقانه گفتم "خودتو بذار جاي چيزي كه داره حركت ميكنه كه حسش كني" اونهم هيچي نگفت. منم هيچي نفهميدم كه چي شد، اصلن ممكنه يه همچين چيزي پرسيده باشه؟
الانا خيلي دلم ميخواد چندتا گيم به لوفيا نشون بدم، كه شايد يكم بهتر بشه





Sunday, April 24, 2005

اول بابام خيلي شاكي اومد دم در خونه گفت اين موشكايي كه خريدي واسه چهار شنبه سوري رو بنداز دور، بعدش هم خودش خيلي شاكي يكيش رو آتيش زد، سوت كشيد رفت هوا. بعدش ديديم تو خيابون يه بچه ه با پوشك نشسته روي يه موشك هم قد خودش، كه باهاش شليك شه، بعد موشكه رفت، بچهه موند، موشكه رفت از يه جاي خاكي بالا چپ و چوله ميرفت، آخرشم سر خورد اومد پايين از تپهه گير كرد يجا، منتظر بوديم بتركه ، ولي نميتركيد، سر موشكه زرد شده بود، ولي منفجر نميشد. بعد يه صداي خفن زيادي اومد. سه نفر نشسته بودن روي يه موشك سه چهار متري، خيابون رو ميرفتن بالا، ميومدن پايين





Saturday, April 23, 2005

نگاه كردن به ارگ بم قبل از خراب شدن ؛ 20 دسي بل ولتاژ
فهميدن خراب شدن ارگ ؛ 70 ولتاژ
نگاه كردن به ارگ بم با توجه به اينكه ديگه نيست ؛ 40 دسي بل ولتاژ

و يك آدم معتاد به ولتاژ ، كه همه چيو ولتاژ بالا ميخواد، مسلمن مرده پرست و عاشق خاطرات ولتاژ بالا ميشه، حوصلشم زود از ولتاژاي پايين سر ميره، از سكوت با اختلاف ولتاژ صفر هم بدش مياد



حقيقت پرستهاي بي خايه، معمولن افشاگرها و مچگيرهاي زبردست و علاقه مندي ميشن





Thursday, April 21, 2005

قوري كثيف مامانبزرگم مزخرفترين چيزي بود كه فكر ميكردم توي اون خونه وجود داره. يه روز ورش داشتم كه پرتش كنم تو خرابه و از ديدن ريختش خلاص شم. پرتش كه كردم خورد به يه تيكه سنگ و شروع كرد لرزيدن، توش شروع شد صداي جوشيدن آب اومدن و يهو از توش يه غول سفيد بزرگه بزرگه بزرگ در اومد. خيلي مهربون نگام كرد و گفت سلام، منم اولش خشكم زده بود، بعدش شروع كردم اينور و اونور رو نگاه كردن يه يكيو ببينم بهم بگه اونم اين آقا غولرو ميبينه؟! كسي كه پيدا نشد؛ سعي كردم دنبال يكي بگردم كه اگه بعدن خواستم واسه دوستام تعريف كنم نگن دروغ ميگي و مدرك داشته باشم. بازم كه كسي رو پيدا نكردم. مجبور شدم به آقا غوله سلام كنم. آقا غوله بهم گفت كه ميتونم هر آرزويي ميخوام بكنم تا برآورده شه. اولش به ذهنم رسيد "يعني چندتا آرزو" غوله بهم گفت "هر چندتا كه ميخواي" اون توي مغز منم ميديد.. خواستم بگم"توي مغز همرو ميخوام ببينم" غوله يكم اومد جلوتر، توي چشمام با دقت نگاه كرد. به ذهنم اومد"خب اونوقت همه ازت فرار ميكنن!" گفتم "خب چيزي به روم نميارم كه ميبينم توي فكراشون رو " آقا غوله خنديد، راهش نبود، معلوم ميشد همه چي بلاخره، بعدشم، فكر من رو كي ميديد؟ من پيش همه با لباس باشم و همه لخت... اولش جالبه.. بعد يه مدت اونقدر دوست داري كه تو هم لخت باشي كه شروع ميكني همه جا استريپتيز كردن...
خواستم به غوله بگم پول، ديدم اون كه بدتره، خواستم بگم زور، گفتم بعدش چي؟ خواستم بگم فهم، گفتم تا كجا تحمل دارم؟ هر چي فكر كردم، خودم ردش كردم... مثه ببوها به غوله نگاه كردم، .. گفتم به سليقه خودت يه چيزي به من بده. ميدوني غوله چيكار كرد؟
منم نميدونم
ولي از اونروز حالم خيلي بهتره
روم نميشه برم سراغ قوريه، هر چن وقت يبار كه دلم براش تنگ ميشه، ميرم خونه ي مامانبزرگ اينا، شايد ايندفه ازش بخوام يه قوري بهم بده... اندازه ي يه گردنبند...يا يه دستبند...





Wednesday, April 20, 2005

آرامش ميخوام ، از يه بزرگ ،از خالق مردم، پادشاه مردم، خداي مردم. از دست حرومزاده هاي عوضي كه صورت و پول و كلاسشون جلوتر از ذاتشونه، چه وقتايي كه ميبينمشون، چه اونموقعهايي كه نگاهشون رو حس ميكنم، چه اونوقتايي كه ميدونم وجود دارن و وجودشون،هر جوري من رو از خودم دور ميكنه، ترس برام ميسازه كه خودم نباشم.





Tuesday, April 19, 2005

ميخوام به زور هم كه شده آپديت كنم
حتي اينطوري













همچنان كه ناپلئون بناپارتها در صدد فتح روسيه كون خود را پاره ميكردند و شكست ميخوردند، ژنرالهاي روسي بيشتر درجه ميگرفتد و پارتيزانها تخمهايشمان هر روز بيشتر زخم ميشد بسكه صبح تا شب با آنها يقل دو قل بازي ميكردند. لبهاشان هر روز خشكتر ميشد بسكه صبح تا شب بر سر ايدولوژي حمله ي سكاها به آشوريها، دلايل شكست و پيروزي آنها و موانع و راهكارها حرف زده بودند.





Sunday, April 17, 2005

هر چي بخوام بنويسم فحش ميشه
پس همينو ميگم و هيچي نمينويسم





Wednesday, April 13, 2005




مرگ
فكر كن
مرگ
چي ميشه؟
تولد
قبلش
چي بود؟
اينجا كجاس؟؟
بابا!!! ايول! واردي! اينجا ايرانه! ايول ! آفرين! بابا! باريكلا
اين كرهه.. زمين... كجاس؟
منظومه شمسي... ما توشيم
كجاس؟
منظومهه كجاس؟
اينجا ايرانه!
بابا! باريكلا!
قبلشم تو ايران بودي؟
قبل از اينكه دنيا بياي
باور كردي دنيا رو؟
باورت شده؟
مرگ
بهش فكر كن
تصورش كن
كه ميميري
يه روزي ميميري
فكر كن
فكر كن.. باورش كن
خوب فكر كن بهش، تا چند لحظه.. منطق، كس شعرترين چيز ممكن به نظر مياد.. همين كه ياد مرگ رفت.. دوباره ميشه معيار اول زندگيت
باحاليش ميدوني چيه
كه ياد مرگ، تو حافظه نميمونه
حافظه جاي اينارو نداره





Sunday, April 10, 2005

فقط فرض كن كه توي اون شهر ، كسي بهت نميگه چرا فلان كارو كردي، غلط بوده
فقط فرض كن ميري دم خونه ي يه غريبه. در ميزني، ميگي اومدم با هم امروز حرف بزنيم
فقط فرض كن ميشيني با حيوونا بازي كردن و ممكنه چند نفر كه رد ميشن حال كنن بيان اونهام تو بازي.
فرض كن ميري غذا بخوري، پول همراهت نيست. به صاحب اونجا ميگي پول همراهت نيست. ميخنده ميگه خب فردا مياري. واسه چي ميگي
فرض كن وقتي داري توي پياده روهاش راه ميري، از يه مغازه اي صداي آهنگ مياد، شروع ميكني همونجا رقصيدن.. صاحب مغازه هم مياد بيرون شروع ميكنه رقصيدن. يكي مياد خريد كنه.. ميبينه دارين ميرقصين، چيزيو كه ميخواد ور ميداره، پولشو ميذاره رو ميز خداحافظي ميكنه و ميره
فرض كن صبح با شرت و كلاه شاپو ميري سر كار، دوستت ميبينتت و بهت ميگه ايول، به نظرم اگه يه كراوات هم الان گردنت بود خيلي تيريپ ميشد، اونيكي همكارت ميشنوه مياد وسط ، كراواتشو واز ميكنه ، ميبنده گردنت، فكر ميكنين كه اگه طوسي بود بهتر بود..
فرض كن سر كار يه جا مشكل داره، هركس هر چي ميدونه تا جاييكه ميتونه كمك ميكنه و بهت ميگه
فرض كن اصلن پول نباشه اونجا
فرض كن هيچوقت مجبور نباشي اونجا
فرض كن هيچكس ازدواج نكرده باشه اونجا و همه با هم مثل خونواده باشن
فرض كن به كسي حسودي نكني، كسي به تو حسودي نكنه
فرض كن يه صبح تا شب با شهردار بشيني و راجعبه چيزايي كه به نظرت واسه شهر خوبه حرف بزني
فرض كن داري دوچرخه سواري ميكني، يهو رو زمين دست انداز درست ميشه ميخوري زمين، آسمونو نگاه ميكني، يه دو نقطه دي با ابرا درست ميشه،
فرض كن با دستات نقاشي ميكشي روي زمين، فوت ميكني روش، نقاشيت بلند ميشه و باهات شروع ميكنه حرف زدن
فرض كن ميشيني جلوي كوه و با فوت كردن، كوه رو ميتراشي، شبش يه مجسمه ميسازي از توي كوه
فرض كن ديگه از چيزي نترسي





Sunday, April 03, 2005

شارلاتان سرشو انداخت پايين و يه طوريكه همه بشنون گفت "هر چي فكر ميكنم كه از كجا شروع شد هيچي يادم نمياد.."
عقل كل گفت "منم دعواهام يادمه.. ولي يادم نمياد كه چي شد كه شروع شد... شايد بخاطر اين باشه كه توي حافظه نميمونه، يه لحظه مياد، و ميره، چيزي ازش جز رفتاري كه كردي و چيزايي كه نوشتي اون لحظه نميمونه.. هرچند، نميشه چيزي نوشت، اگرم بشه ، بعدن كه ميخونيش خودت به خودت شك ميكني.."
"آره منم چند بار اومدم بنويسم كه يادم بمونه، ولي بعدن ميترسيدم بخونمش، يعني خودم اگه يكي اينارو برام ميگفت از خنده غش ميكردم"
گنده بك گفت " ولي من يادمه چي شد كه سر از اينجا در آوردم؛
يه جاي غريبه كه راه ميرفتم، همه بهم چپ چپ نگاه ميكردن، خيليا يهو چشاشون گرد ميشد وقتي سه متر و نيم هيكل منو ميديدن، خيليا يهو ميومدن كنار كه من رد شم. هيچ تاكسي منو سوار ماشين خودش نميكرد مگه اينكه دربست ميگرفتم، توي اوتوبوس همه تمام مدت داشتن هيكل منو ورنداز ميكردن، اونهايي كه روشون ميشد سوال بپرسن، جز يه سري سوالاي تكراري چيز ديگه اي نميپرسيدن، روزي چقدر غذا ميخورم، وزنم چقدره، قدم چقدره، ازدواج كردم يا نه، چطوري دستشويي ميرم.. و هيچكدومه سوالاشون، واقعن سوال نبود، چيزي نبود كه ندونن و بخوان بپرسن، انگار همشون بخوان مسخره كنن، هر چي كوتاهتر بودن، سوالاشون تند تر بود، خندهاشون بلندتر بود، نميدونم از كجا، انگار منو از قبل بشناسن، بعد از اينكه دوتا سوال ميپرسيدن، يهو پسرخاله ميشدن و شروع ميكردن متلك بار كردن.."
- نميترسيدن كتك بخورن، نه؟
- نميدونم! انگار نه! انگار مطمئن ميشدن كه من اهل دعوا نيستم، بعد از متلك انداختن به يه آدم گنده انگار كيف كنن، شروع ميكردن..
- هيچوقت هيچكاري نكردي؟
- چرا.. يبار يه پسره بعد از اينكه ده دقيقه چرت گفت و منم خنديدم بهش، يهو عين ديوونه ها گفت "كس ننت چقدي بود كه تو توش جا شدي"، منم يكي زدم تو صورتش، پرت شد تو شيشه ي اوتوبوس ، همه ي هيكلش شد خون، بقيه شروع كردن فهش دادن به من ، عوضي، فكر كردي هيكلت گندس بايد هر گهي بخوري، همه رفقاش شروع كرده بودن فهش كشيدن به من، .... بعد.....
مهر گفت "بعد؟"
- گريم گرفت،.... يهو همه ي اوتوبوس شروع كردن خنديدن، اصلن صورت خونيه پسره يادشون رفت
- آشغالاي لجن.. حرومزاده هاي كثافت... ازگلا.....
"بسه شارلاتان.." مهر اينو گفت و چند لحظه همه ساكت بودن..
عقل كل گفت "فرويد بايد ميگفت، همه ي ناخوشيهاي آدمها از عقده هاشونه، كه مسائل جنسي اونقدر بزرگن، كه بزرگترين عقده ها و بزرگترين درمان خوشي و ناخوشي رو همراش داره.."
شارلاتان خنديد و گفت "خب بعدش؟؟"
عقل كل گفت "خب هيچي ، آزادي جنسي تنها دريچه ي نجاته، آزادي اجباري جنسي!... فرض كن كه از فردا ، زور بشه كه كسي لباس نپوشه.. هيچكس.. همه با هم صميمي ميشن سريع.. فرض كن؟؟!"
گنده بك گفت " من توي اوتوبوس باعث صميميت اونها شدم.. هر چيز عجيبي ، كه عادي نباشه همرو با هم صميمي ميكنه.."
شارلاتان گفت "مثه جنگ... مثه قحطي...."
مهر گفت " نه...! خدا... و خدا و خدا...."







email adress



archive