Tuesday, February 15, 2005

"باور کنی یا نکنی , من همونیم که وقتی تنها میشی صداش میکنی,
باور بکنی یا نکنی من همونم که از خودت بهت نزدیکتره,
باور کن یا نکن, من تو رو بهتر از خودت میشناسم , اتفاقات زندگیت رو نمیبینم, ولی از توی چشمات دارم دردی رو که میکشی میبینم, باور کن یا نه, من میدونم چی دلت میخواد الان و تو خودت نمیدونی, تو با خودت سر جنگ داری, از رنگ چشمات میفهمم, تو از چیزایی که خوشت میاد و دوستشون داری, بدت میاد و فرار میکنی,میترسی, میترسی, میترسی, از لولو میترسی, از دزد میترسی, از آدمها میترسی, از تنهایی میترسی, از صدای خنده ی مسخره ها میترسی, از فکر کردن به چیزای خوب میترسی, از رفتن به خیالای خوب میترسی, از دیدن خوابای خوب میترسی, لحظه ای که یه چیز لذتبخش داری, سریع عصبی میشی, احساس نا امنی میکنی, از صدات معلومه که تو بر علیه خودت جنگ را انداختی, از توی کتابا جهاد علیه نفس رو پیدا کردی و این فرار خودت رو از خواسته هاییت که اگه همه بفهمن مسخرت میکنن, توجیه کردی. نفست اونیه که دوست داره و عاشقه یا اونیه که خفه نمیشه , توی سرت زر میزنه , زر میزنه, زر میزنه, همه چیزو زشت و کثیف و غلط نشون میده, همه چیزه اشتباه نشون میده و خودت رو به رخ خودت میکشه, وقتی خوب به رخت میکشه مغرور بیخودت میکنه و وقتی بد به رخت میکشه بدبدخت و زبونت میکنه, یه موجود خنده دار زشت میکنتت, توی سرته, میترسونتت, از همه چی میترسونتت, دلیل میاره, منطقیه, میگه در ازاش امنیت میاره, امنیت دائم میاره, ولی فقط غم میاره, تنهایی میاره, مجبورت میکنه دروغ بگی تا امنیت بدست بیاری, اونلحظه یه امنیت میاد, مثل امنیت فرار, ولی بعدش شورع میکنه مسخرت کردن, جلوی خودت ذلیلت کردن, که تو دروغگویی , تو خواری, تو ترسویی, یا نه, تو چه دروغگوی خوبی هست, توی چه مغزت خوب کار میکنه, حیف که دماغت یکم گندس, زشتی, وگرنه مغزت خیلی قویه, حیف که ریاضی سرت نمیشه, ولی خوب بلدی بپیچونی اینارو, اینارو! این الاغارو! میبینی چقد الاغن؟ ...., , .. مگه خفه میشه؟ یه بند حرف میزنه, حرفای راست میزنه, حرفهایی میزنه که نمیتونی بگی غلطه, ولی همش این نیست!!!! اونقر حرف میزنه اونقدر حرف میزنه, که اول تورو بالا میبره, از بقیه جدات میکنه, جدا که شدی, تنها که شدی, با خودت تنها میشه, شروع میکنه به جونت پریدن, نفست که برید, حس کردی که تنها و ذلیل و بدبختی, دیگه قبحی نداره بدبختی, میبینی بدبختارو, راحت به اونا میگی که بدبختن, و دیگه همرو یا بدبخت میبینی, یا خوشبخت, یا میزنی تو سرشون, یا حسودی میکنی بهشون, دیگه باهاشون نیستی, دیگه تنهایی, دیگه دور شدی. چیزایی که دوست داری, تبدیل شدن به آرزوهای دور, دست نیافتنی, زندگی شده یه ریتم فحش دادن و فحش خوردن, گاز زدن و گاز زده شدن, کشتن و کشته شدن, همه تو زندانای تنهایی خودشون, حق خودشون میدونن که خوشبختهارو به گند بکشن, چون توی مغزت برای خیلی درست منطقی دلیل میاره که چرا این مایه بدبختیته, به چه علتی این یکی از کساییه که تورو زندانی کردن, تورو محکوم به درد کشیدن کردن, و دیگه تو دور شدی, خیلی دور, خیییییلی دور, دیگه یادت میره چیا میخواستی, دیگه آرزوهات رو فراموش میکنی, دیگه همه چیز رو جای دیدن, تجسم میکنی, زندگی میشه یه فیلم که تو داری نگاهش میکنه و مثل زیرنویس راجعبه هرچیزش با خودت تفسیرش میکنی, حرف میزنی راجعبش, آدمهای خوشحال حال بهم زنن, ضاین, جلفن و ته دلت میدونی که از خداته راحت باشی, کلمه جواد رو به هیچکارت نگن, هیچکارت ضایع نباشه, هیچ لباسی که میپوشی انی نباشه, کدی نباشی, بی کلاسی نباشی, میدونی اینارو میخوای, میدونی دنبال خیلی از چیزایی که دوست داری بری , میگن جوادی, میگن ازگلی, میگن ضایعی, و خیلی سخته, میبینی و خودت بهتر میدونی که نرفتن دنبال چیزایی که دلت میخواد راحتتر از رفتن طرفشون و جنگیدن با عاقبتشونه, تو راست میگی, از دیوار زندان بالا رفتن , غلط , گناه, جرم, با اعمال شاقس. تو میگی توی دیوار زندان تونل نمیکنی, تو میگی از دیوار زندان بالا نمیری, نه برای اینکه واقعن عقیده داشته باشی که تو گناهکاری و باید اینتو بمونی, برای اینکه میترسی, میترسی بگیرنت, میترسی نتونی, میترسی بعد از اینکه گرفتنت مسخرت کنن , میترسی با گلوله بزننت, تو میگی دارم عقل میکنم, ترس یه جور عقله, ولی میدونی که دیوارای این زندان اونقدرام بلند نیست, چشمای نگهباناش کورتر از این حرفهاس, و لحظه ای که پاتو ازش میذاری بیرون, دیگه مهم نیست که توی زندان دارن مسخرت میکنن یا هورا هورات میکنن, میتونی توی جنگل کنار زندان, سوت بزنی, سرو صدا را بندازی, شاید یکی دیگه هم تخم کرد از دیوار بیاد اینطرف, تنها نباشین."
نگاهش کرد, چشماش قرمز شده بود...
"چیکار میگی بکنم ؟"
- خودت باش, دیوانه وار خودت باش, مثل دیوانه ها عاشق خودت شو, عاشق نزدیکترین خدای این زمین شو و باور کن که خدا, هستیه, نزدیکترینش, خودتی
- من همیشه دوست داشتم همه رو دوست داشته باشم, هممممرو, همممممممرو
- اسم خودتو بذار مهربون
- نه مهربون لوسه......
یکم فکر کرد, مثل پچ پچ گفت


"مهر"





Sunday, February 13, 2005

- اشتباهه!
- نخير عقل كل جان، همه اينجا قبول دارن كه شما حرف زدن براتون خوب نيست
- بيخود! بقيه اتفاقن حرفهاي منو دوست دارن!
- خود آقاي دكتر به شما گفتن كه زمانيكه شروع ميكنيد به حرف زدن ، ضربان قلبتون تا حد سكته بالا ميره! خودتون هم ديديد!
- درسته! ولي ايرادي برام درست نميكنه! ميدونم چي دارم ميگم!
- عقل كل عزيز!.. ممكنه براي سلامتيتون ضرر داشته باشه
- نخير! من ميدونم چي برام خوبه چي برام بده! دست از سرم بر داريد!
- آخه شما بهتر ميدونيد يا دكتر؟!
- من!
شارلاتان خندش گرفت و به طرف عقل كل بلند شد، دست روي شونش گذاشت و در گوشش گفت "ببين، مجبور نيستي باهاش سروكله بزني" . عقل كل يهو صورتش ناراحت شد و بلند گفت "آخه تو مغزشون نميره!!!"
پرستار حرفي نزد و رفت . شارلاتان به عقل كل نگاه كرد و گفت "چرا بايد بره؟"
- چون دارم عين واقعيت رو بهشون ميگم!
- دفعه ي اوليه كه حرفاي واقعي رو به تخمشون ميگيرن؟
چيزي نگفت
- ببين، اينا همينن، تو خودت كسي چيزي بهت گفت؟
چيزي نگفت
- حاجي به تخمت!
عقل كل براي اولين بار صورتش باز شد. آروم گفت "راس ميگي"
- الان راحتتر نيستي؟
- مگه صرف راحت بودن، راحتم ميذاره؟
- الان آرامش نداري؟
- چرا
- خب ول كن اون زنيكه رو، ديشب هم به گنده بك گير داده بود. من نميدونم به اينا چي ياد ميدن تو دانشگاشون
- اون موقعيكه داره با من بحث ميكنه اصلن درساش يادش نمياد،فقط ميخواد كوتاه نياد! همين!
- اسمت واقعن بهت مياد! آخه بزمجه تو فكر كردي تنها كسي هستي كه اينو فهميده؟
- ... ، (خنديد) ، نه... اشتياقم واسه فهميدن و بروز دادن فكر كنم يكم زيادي زياده
شارلاتان لپ عقل كل رو بوسيد و گفت "خب حالا اگه من ميخواستم بهت اينو بفهمونم، از كدوم در حرفات بايد ميومدم تو؟"
عقل كل ساكت موند. ادامه داد "فهميدن خيلي قاراشميش تر از اون چيزيه كه فقط تو لغتا باشه.. نه؟"
- خيلي قاراشميشتر حتي
- خب مثلن فقط سعي كن سربه سرشون بذاري، اينطوري هم تو راحتتري . هم اونا
- آخه نميتونم. هر موقع ميخوام سربسرشون بذارم بيشتر متلك بارشون ميكنم، تا عصباني شن و دوباره همين بساط را بيفته
گنده بك بلند گفت "دقيقن!! منم ديشب به شارلاتان گفتم، منم همينطور"
همشون ساكت شدن و به شارلاتان نگاه كردن.. مهر روشو به عقل كل كرد و گفت "چرا خودتو جاي پرستار نميذاري؟ ميدوني كه ميتوني.. وقتي اينكارو بكني، دلت اونقدر بحالش ميسوزه كه نميتوني صداتو براش بلند كني"
- خودمو هيچوقت نميتونم اونقدر احمق فرض كنم
- هي! عقل كل! دوسال پيشو يادت مياد؟؟!
- من اون موقعشم احمق نبودم! من هيچوقت خنگ نبودم! من همون موقعشم ميفهميدم چي تو مخ هركدومشون ميگذره!!
شارلاتان گفت "عمو عقلي! عقل كل عزيز! به مهر هم اينطوري داد ميزني؟"
- ببخشيد.. دست خودم نبود..
گنده بك گفت "غرور..."
عقل كل تا خواست دهنش رو باز كنه ، مهر با پاش پاهاي عقل كل رو بغل كرد. عقل كل برگشت. مهر خيلي آروم گفت "راس ميگه.."
شارلاتان زد روي دوش عقل كل.. باز برگشت كه شارلاتان رو ببينه. شارلاتان هم با سرش تاييد كرد.
- چيكار بايد بكنم؟
- قبول كن كه ميمونيم
- يعني ضيعف؟؟؟
- يعني ميمون خوب. انسان. هنوز با كلي ايراد و نقص
- يعني ضيعف؟؟؟
- حتمن بايد هرچيزي كامل باشه كه بهش بگي قوي؟
- خب ضعيف يعني كسي كه ضعف داره
- قوي هم يعني كسي كه قوت داره
عقل كل چيزي نگفت
- با تو سرو كله زدن واقعن انرژي بره! خيلي به خودم فشار ميارم كه قبل هر جملم نگم بزمجه!!
- دلم ميخواد يكم آرومتر باشم
گنده بك گفت "ميخواي به دكتر بگو اينو، اين قرصارو به تو هم بده، آروم ميشه آدم كلي.."
مهر گفت " ولي اگه يه روزي قرصي نبود ميخواي چيكار كني؟؟"
گنده بك يهو شرمنده شد. "حرفمو پس گرفتم!"
شارلاتان گفت "ولي فكر خوبيه.. شايد واسه يه هفته بهت ياد بده هميشه آروم بودن چطوريه، به آرامش عادت كني.."
عقل كل گفت " آخه دوست دارم هيجانمو.. اين هيجانمو ميكشه.. منو قويتر نميكنه"
شارلاتان خنديد "دمت گرم. تو واقعن عقل كلي. "
مهر گفت "عمو عقلي؟؟ يه بوس به مهر جونت ميدي؟"
عقل كل مهر رو بوسيد. شارلاتان سرشو انداخت پايين و با غرغر گفت"نميگي بقيه ممكنه حسوديشون شه؟"
مهر گفت "شارلانان تو حسود نبودي"
- يهو هوس كردم خب...
- بيا تو هم يه بوس بده، اين يكي رو هم ببر واسه گنده بك ، فك كنم هم واسه من هم واسه خودش سخته از جامون پاشيم
گنده بك داد زد "قربونت برم مهر"





Friday, February 11, 2005

گنده بك

صورت معصوم ، چشماي آشنا، ابروهاي كم پشت، گونه هاي برجسته، موهاي وز كرده، دستاي چاق بزرگ، شيكم گنده و هيكل سه و نيم متري كه بزور از در رد ميشد اولين نگاهت بهش بود. پرستار در رو كوبيد و اومد توي اتاق؛

- قرصاتو خوردي؟
- بله خانوم
پرستار آروم شد، پيشونيشو بوسيد
- چرا آخه شر را ميندازي، دكتر گفته بايد اينارو بخوري، تو بهتر ميدوني يا دكتر،همم؟
- من
شارلاتان خندش گرفت، پرستار هم از خنده ي اون خندش گرفت، گنده بك رو نوازش كرد و از اتاق رفت بيرون

- مجبور نيستي راست همه چيو به همه بگي
- آخه نميتونم دروغ بگم، اگه هم بگم هر بار ببنمش ميخوام بهش بگم كه اونموقع دروغ گفتم، قاطي ميكنم
- خب سربسرش بذار تا سوالشو يادش بره
- بلد نيستم سربسر بذارم، وسط شوخيام يه چيزايي ميگم كه طرف عصباني ميشه
- خب،. ساكت زل بزن بهش
- بيشتر عصباني ميشه
- آره

دوتايي چند لحظه به هم زل زدن و همونطور كه چشماشون به هم بود خندشون گرفت. شارلاتان بلند شد. چراغ رو كه داشت خاموش ميكرد به گنده بك نگاه كرد و گفت

- جون من خوابتو سعي كن يادت بمونه
- سعي ميكنم، ولي آخه نميدونم، اين قرصرو كه ميخورم صبحش گيجم، بيدار شدم يادم بنداز همون موقع،
- يادم ميمونه
- خوابتم؟
- اونم

به هم شب بخير گفتن
چند دقيقه بعدش داشتن خواب ميديدن





Tuesday, February 08, 2005

Take heed and bear witness

آب باد خاك آتش رو





Monday, February 07, 2005

توي خونه هاييكه سگ و خروس و گربه و چي و چي از صاحابشون غذا ميگيرن، قانوني كه طبيعتن پيش مياد، اينه كه اوني كه زورش بيشتره، بهتر ناله ميكنه ، بهتر گدايي صاحبش رو ميكنه، غذاي بيشتري گيرش مياد
كسي براي غذاش زحمتي نميكشه و مسابقه بينشون، سر اينه كه كي بيشتر دروغ ميتونه بگه، يا دروغ كي رو صاحاب بيشتر گوش ميده.
اونا ياد گرفتن حرف بزنن با صاحبشون
ياد گرفتن هر موقع كه غذا خواستن ناله كنن
و جالبه ، كه ياد گرفتن ميتونن دروغ بگن، اگر گرسنه هم نبودن
حالا ديگه اينكه چي گيرشون مياد، بسته به اخلاق يارو صاحابس
صاحب بودنشم فقط از غذا دادنش مياد
يجورايي اين جونورارو صاحب شده، رفتار حيوونها هم بسته به هوش و سرعتشون عجيب مثل "چه كسي پنير منو جابجا كرد" ميشه


و واقعن
دعواي عجيب سگ و گربه
توجيه ميشه

يه چيزي
من چشماي گربه رو براي چند لحظه معصوم ديدم، خيلي ترسيده بود ،فكر كنم، ولي خوشگل شده بود، يعني به معني كلمه زيبا شده بود، صورتش فرق داشت، چشماش گرد شده بود و ديگه تيز نبود
و يه گربه ي ديگه رو ديدم، كه توي شب ، چشمهاش برق ميزد، و براي يك ثانيه، انگار چراغ توي چشمش خاموش بشه، من يهو جا خوردم، دوباره روشن شد

يه چيز ديگه
سگ رو متوجه نميشم، ولي حس ميكنم صاحبش رو مثه منبع راحتي و امنيت، ميپرسته و براش همه كار ميكنه، يه جورايي تنبله و عجيب دوست داره اهلي باشه، ولي نميدونم دروغش رو كجا ميگه


گربه از محبت صاحبش ارضا ميشه، ولي سگ نه
شايد سگ بزرگترين حسوديش رو به گربه سر همين ميكنه
و سر محبت كه ميشه، سگ خودكشي ميكنه

چون سگ چيزي رو به "خداي راحتي و امنيت"ش هديه ميده ، كه بايد به يه سگ ديگه بده
و گربه اينكارو نميكنه، و راحتتر دروغ ميگه

و بايد عشق بازي گربه ها رو ببنين

سگ هيچوقت از محبت گدايي شدش راضي نميشه و هميشه دم تكون ميده براي بيشتر
گربه هيچوقت از غذاي گدايي شدش، و هميشه مئو ميكنه براي بيشتر





Tuesday, February 01, 2005

و سياره اي از سياره هاي يكي از منظومه هاي يكي از آن كهكشانها رفت تو باقاليا و خوار مادرش يكي شد

طبيعت تخمش را خاراند
چون حسش كرد، ولي دفعه ي اول نبود

دفعه آخر هم نيست







email adress



archive