Monday, May 30, 2005

ينوع از خنگ ترين موشهاي جوباي وليعصر اونايين كه با اسپري روي ديواراي جوب مينويسن "ما خوب هم ميدونيم پنير چيه آدماي عوضي! آشغال پنيراتون رو بيخود نندازين تو جوب كه دل مارو آب كنين" و تخم نميكنن زيرش اسمشون رو امضا كنن،جاي اسمشون مينويسن "سه نقطه" و در ميرن





Saturday, May 28, 2005

توي زندگيم خيلي آدمها رو از دست دادم فقط بخاطر اينكه خيلي خوب بودن، الان نگاه ميكنم، خيلين، آدمهايي كه حسرت ميخورم كه براي چي بايد، سالي يبار هم باهاشون حرف نزنم، چون خيلي دوستاي خوبي ميشدن و اگه يكم براي هم بدتر بوديم از هم اينطوري دور نميشديم..


پ.ن : منظورم از خيليا سه چهار نفر نبود... خيليا بودن، كه چون رابطهه نه ميتونسته نزديكتر شه، نه دورتر، حذف شده، چيزي كه خيلي حيف بوده حذف شه، نسبت به بقيه رابطه هايكه مدتها باقي ميمونه و خراب نميشه، بخاطر اينكه اونقدر زياد نيست كه خراب شدن براش معني داشته باشه





Thursday, May 26, 2005

تورو خدا يه كامنت بذارين اينقدر احساس حماقت نكنم كه كامنت گذاشتم!
يه كامنت! فوقش دو دقيقه وقت ميگيره!
ولي موجبات شادي روح من ميشه!

هر كس يه كامنت بذاره خدا صد كامنت در دنيا و سيصد كامنت در آخرت بهش ميده



اولين روز ترك سيگار ساكسسفولي كامپيليتد





Wednesday, May 25, 2005

نميدونم چرا آهنگ رو مخمه، نميتونم اصلن هيچي گوش كنم، مگه فرهاد يا مثلن چندتا ايرانيه ديگه، اصلن حالم خوب نيست، دوست دارم حرفهاي همه رو رد كنم ، فقط مخالفت كنم، از خودم فكر كنم ناراضيم كه اينجوري هيچي راضيم نميكنه

معني اينهمه چهل و چهار رو هم توي خيابون سر در نميارم، من هر كار كه ميتونستم كردم، نميدونم چرا بس نميشه..





Sunday, May 22, 2005

من كاملن آدم مختاريم و هميشه انتخاب ميكنم كه چكار كنم، ولي كارهايي كه ميكنم همشون توي يك چيز مشتركن. من كارايي رو ميكنم كه بهم بيشتر احساس لذت ميدن. من هميشه كارايي رو انجام ميدم كه فكر ميكنم بهترن ، چه موقع لازم ميشه كه تصميم بگيرم كدوم كار بهتره؟ مثلن ديروز لحظه اي پيش نيومد كه با خودم كلنجار برم كه اين كار رو بكنم يا اون كار رو. يه روال پشت سر هم اتفاق مي افتاد و من لحظه اي درگير اين قضيه نبودم كه من در انتخاب فلان كار شك كنم. پريروز هم همينطور، شايد توي اين هفته يه همچين اتفاقي افتاده باشه ، من ترديد كرده باشم كه كدوم كار بهتره. ولي بازم ترديدم سر اين بوده كه اون كاري رو انجام بدم كه بيشترين لذت رو داشته باشه. يا كمترين ترس. يا يه معادله بين اينا.
مشكلم اينجاست كه اگر، يه چيز خارجي، خارج از من ، لذت به من رو كنترل كنه، يا ترسيدن من رو كنترل كنه، انتخاب كردن من رو كنترل كرده، يعني اينكه من در عين مختار بودن، چيزي رو انتخاب نكردم و لذت خودم رو انتخاب كردم، چيزي كه گيجم ميكنه اينجاس كه يه موقعي اگه من بخوام كاملن اختيار خودم رو بدست بياروم، شايد شروع كنم به لذت كارها بيتوجه بشم و چيز ديگه اي رو جايگزين اون ارزش بكنم. ولي نهايتن معلوم نيست كه اين كار جديدي كه دارم ميكنم، "لذت انتخاب كردن" نباشه.
يه چيز ديگه هم هست، ترس . اونهم توي انتخابم خيلي اثر داره، يعني نقطه مخالف لذته. يعني انتخابم ، من رو از ترس دور ميكنه و بهم امنيت ميده ( كه لذت بخشه). شايد انتخاب كردن ترس، و انتخاب نكردن لذت، يه راهي باشه براي جدا شدن از سيستم كنترلي، شايد اعتياد آور باشه.. نميدونم، فقط يه چيز به ذهنم ميرسه ؛ من اونقدرام مختار نيستم.وگرنه حيوونها هم مختارن؛ اونهام دائمن دارن چيزايي رو كه دوست دارن انتخاب ميكنن ، از چيزايي هم كه ميترسن فرار ميكنن. اگه اين انتخاب؛ مختار بودنه، ما مختار نيستم.

يك چيز هست
اوناييكه سيگار زياد ترك كردن مثل خودم ،ميدونن، كه اولين سيگار رو نكشيدن، خيلي سخت تره، بعدن نكشيدن آسونتر ميشه، تا جاييكه بعد يكي دوماه سيگار روشن كردن سخت ميشه.





Thursday, May 19, 2005

ONE EVOLUTION LEFT





Monday, May 16, 2005

دلم نميخواد ناله كنم، ميدوني

ولي دلم خيييلي پره

شايد آخر اين قضيه اينجاس

"The City Built on Rock"



Flin Flon is a picturesque mining community and a tourist's paradise.

Welcome to our city.

Just Far Enough Away to be

PERFECT!!!!





Sunday, May 15, 2005

از اين ببعد، وقتي مجري تلويزيون اومد و شروع كرد مزخرف گفتن، ديگه رو به تلويزيون شروع نميكنم براش توضيح دادن كه داره چرت ميگه، تلويزيون رو خاموش ميكنم
اين يه قوله
براي سلامتي





Thursday, May 12, 2005

يكي چشماش چپه و يه عمر زور ميزنه به همه ثابت كنه چشاش چپ نيست
يكي چشاش چپه و يه عمر فرار ميكنه از اينكه بقيه بهش بگن چشاش چپه
يكي چشاش چپه و شروع ميكنه چشم هر كيو كه ميتونه چپ كنه، بچه ها راحتتر
يكي چشاش چپه و صبح تا شب مقاله چاپ ميكنه راجعبه اينكه چشم چپ ، چپ نيست، راسته
يكي چشاش چپه و يه عمر كار ميكنه تا پول جمع كنه چشاشو عمل كنه
ولي اگه همه چشاشون چپ بود.. هيچكدوم اينا اينكارارو نميكردن

مثه الان



- چه چيز گرس رو دوست داري؟
+ نميدونم، مثلن خيلي رقصيدن موقع هاي بودن رو دوست دارم
- آها.. پس يخورده احتياج به توجه داري!
+ نه! تنها ميرقصم
- آها! پس يكم نارسيسم داري
+ !!!
- البته خيلي بد نيست
+ مرسي



نميدونم، بر اساس مختصر توضيحاتي كه راجعبه اسكيزوفرني خوندم، (كه اسكيزوها از خودشون تصور ديگه اي جز بدنشون دارن)، نتيجه گرفتم كه هركس تاحالا گفته "من چرا توي اين كشور دنيا اومدم؟" اسكيزو داره





Tuesday, May 10, 2005

دلم آدم جديد ميخواد، اكيپ، يه اكيپ خوب، يه اكيپ خيلي خوب، يه اكيپ كه اونقدر آدماش خودشون رو قبول داشته باشن كه حرفي رو زير سوال رفتن خودشون حساب نكنن، جنگيدن رو تو رابطه حماقت بدونن، متلك رو جنگيدن بدونن، طعنه و كنايه رو جنگيدن بدونن، خودشون رو فقط وقتي كه يكي ديگه ميپرسه معرفي كنن، تابلوي تبليغاتي خودشون رو رو سينشون نچسبونده باشن، وقتي يكي رو ديدن كه شورت قرمز پوشيده رو موتور داره تكچرخ ميزنه، نه فلسفه ي زندگيش رو از ديد خودشون براي بقيه توضيح بدن، نخوان بگن كار يارو درسته يا غلط، بتونن خفه شن، نگاش كنن، اگه خوششون اومد بخندن، بدون اينكه موقع خنديدن به بقيه نگاه كنن، يا زير لب فحش بدن، بدون اينكه بعدش نگاه كنن ببينن بقيه هم دارن فحش ميدن يا نه
يسري آدم كه هركي اونقدر چرخيده باشه تو دنيا كه جاي خودش رو بدونه، از اين و اون نپرسه من خوشگلم؟ من زشتم؟ من مهربونم؟ من بدرفتارم؟ من خنگم؟ من خيلي حرف ميزنم؟
همه رو باشن.. هيچ -راز بيشتر از يه نفره-يي وجود نداشته باشه
يه سري آدم.. كه بفهمن.. شناختن همديگه، مچ گرفتن و دروغشناسي و اخلاق مخفيكاري نيست، بدونن كه تا وقتيكه دروغ، يه جور ديگه نشون دادن هر چيزي، دور ميكنه، مبهم ميكنه فقط و درون آدما رو سخت ميشه شناخت.. كلمه ي درون.. براي دروغگوها ميشه درونه درونه درون، اون بچه ي زخمي، كه وقتي مست ميشه، ميتونه از همه ي دنيا برات يه عالم ناله كنه، از همه ي آدماش

يه همچين جمعي پيدا كنم، يه سطل شاش آدماش رو هم با يه دنيا دروغگو عوض نميكنم



و بشر كسخل كه هنوز نميتوانست پا بيرون از قمر زمين بگذارد، گفت امكان دارد موجودات ديگري هم در دنيا وجود داشته باشند؟
موجوداتي كه اگر چند سال فقط از بشر پيشرفته تر باشند، سرعت نور و زمان را در دست گرفته اند و مسافت برايشان جك است، حضور ما را اگر كنترل نكنند، دائمن نگاه ميكنند

و نگهباناني در آسمان قرار داد كه تيرهاي نوك تيز و دقيقي دارند



شايد ما داريم كشت ميشيم، منطقي تره



يه روز ثابت ميشه كه اونهاييكي ضربان قلبشون بالاس بيشتر تحت تاثير امواج كيهاني قرار ميگيرن ، ممكنه موهاشون بريزه يا كلي اختلالات فيزيولوژيكي ديگه بگيرن ، مثل كسي كه روي سرش آب جوش ريخته باشن، بخاطر كارايي كه كرده، كارايي كه خودش كرده، استرسي كه خودش سر كارش داشته، سر پولش داشته، ضربان قلبش رو مثه سگ برده بالا، قبل از سكته رو ميگم، پيشونيشن چين خورده از بس اخم كرده، صورتش زشت شده، چشمهاش از حدقه بيرون ميزنه، چشمهاش آستيگمات ميشن، جلوش رو ميبينه، ولي داره فكر ميكنه، متوجه چيزايي كه ميبينه نيست، فكر ميكنه كه داره ميبينه، ولي دنيايي كه ميبينه اولن سه بعدي نيست، بعدشم چيزاي اطرافش رو نميبينه، فقط مركز ديدش رو ميبينه، اون چيزي رو كه داره باهاش كار ميكنه ميبينه و حواسش به بقيه ي ديدنياي زندگي نيست ، انگار كور بشه، همش داره فكر ميكنه و وقتي يكي صداش ميكنه، ممكنه نشنوه، صداهاي اطراف، سر و صداهاي زندگي رو كه اصلن نميشنوه، فقط داره به فكراي خودش گوش ميده.. انگار كر شده باشه، انگار به چشماش كوري زده باشن، به گوشش كري، بخاطر كاراش، كاراي خودش،

يه جورايي رابطه ي اخلاق زندگي كردن و بيماريهاي قلبي الانا در اومده و همه ميدونن فشار كار و ضربان قلب و.. چجوري باهم رابطه دارن ،ولي الانشم نميفهمن ، كه فقط دارن مكانيسمايي رو كشف ميكنن كه از اول بوده



يه روزي ثابت ميشه سرطان يه بيماريه روحيه كه بخاطر بهم ريختن ترشحات الكترومغناطيسي اعصاب بدن و در نتيجه جهش ژنتيكي سلولها بوجود مياد

حالا ببين

ولي همون موقعشم شايد نفهمن
كه فقط مكانيسمها رو دارن كشف ميكنن





Saturday, May 07, 2005


در رنگهاي نور، مثلن، سبز و آبي و قرمز يكي نيستند، هيچكدام با سفيد هم يكي نيستند، ولي سفيد شامل همه ي آنها هست. يعني اگر سفيد را فيلتر كنيم، قرمز، سبز ، آبي، زرد ، صورتي و ... ميشود، انگار سفيد يك زنبيل نور باشد. انگار يك مجموعه نور باشد، نميشود گفت سبز از قرمز بيشتر است ، يا آبي از سبز. ولي ميتوان گفت سفيد شامل قرمز است، سفيد شامل آبي است. ولي سفيد، نه قرمز است، نه آبي، نه سبز..
ميشود گفت قرمز يك جزء سفيد است.

اگر قرمز قادر به حرف زدن باشد و درك از وجود خويش(وفقط وجود خويش) داشته باشد. خودش را حق ميداند، سفيد را كمي درك ميكند، و آبي و سبز را نميبيند، چون قرمزيي ندارند. همينطور آبي، همينطور سبز..
زرد، آبي را نميفهمد،ماهيت سبز را ميفهمد،ماهيت قرمز را هم ميفهمد، اما هيچكدام را شايد درك نكند، چون زرد است و آنها سبز و قرمز

فرض كنيم، نقاطي وجود دارند، كه توانايي انتخاب رنگ دارند و ميخواهيد به آنها اين موضوع را بفهمانيد... بهشان چه ميگوييد؟
سفيد شويد!
يك قرمز از سفيدي، فقط قرمزيش را ميبيند
قرمز نباشيد!
قرمزها خودكشي ميكنند
آبي هم نباشيد!
آبي ها هم خودكشي ميكنند
هم سبز باشيد هم آبي باشيد هم قرمز!
هر نقطه اي گه گيجه ميگيرد، جز آنهاييكه اتفاقي از حداقل دو رنگ عبور كرده باشند
همه ي رنگها سفيد است!
همه سر جاي خودشان ميمانند، جز آنهاييكه چند بار رنگ عوض كرده بودند
هيچ رنگي نيست جز سفيد!
شايد كمي فكر كنند

هيچ رنگي نيست جز نور!
شايد كمي فكر كنند

شما نقطه هايي هستيد كه نور را حس ميكنيد و ميتوانيد رنگ انتخاب كنيد!
جز آنهاييكه چند بار رنگ عوض كرده اند، بقيه يا ميگوند ما قرمزيم، ما زرديم، ما آبي يا ميگويند ها؟

هيچ نوري نيست جز انرژي!
شايد لازم باشد بدانند كه نقطه اند

شما نقطه ايد و دنيا ماده و انرژي، نور هم نوعي انرژيست!
نقطه ها سرويس ميشوند، اجبارن به شما ميخنندند





Friday, May 06, 2005


از كجا گير آوردي اينو آدم؟



گاويست در آسمان و اسمش پروين
يك گاو دگر نهفته در زير زمين
چشم خردت باز كن از روي يقين
زير و زبر دو گاو مشتي خر بين

خيام





Monday, May 02, 2005

طرفم نيا كه بعد از خاموش شدن شهوت دوريت، روحم بدون اينكه از من بپرسد ، آتشي را كه سرم ريختي سرت ميريزد
هنوز بزرگ نشدم كه فكر كنم تو را بخشيدم
به من دست نزن كه ياد تاولهايم ميفتم، صدايت را ببر كه ياد كابوسهام ميفتم
نميداني چقدر دلم ميخواهد آنطور كه عذابم دادي عذابت بدهم، جانت را دودستي بگير و از اين بچه ي زخم خورده ي جاني بگريز، كه فكر كردن به تو، همه ي بديها را دوباره سراغم مياورد و تا انتقام نگيرم، بي حساب نيستم

دوريت فقط شهوت است، هيج عوض نشده اي و همان لات بي سروپاييكه با دروغ و ادا زندگي ميكند مانده اي ، فكر كردن به كثيفي توي سرت منزجرم ميكند و اين انزجار را نميخواهم
ميخواهم گم شي، نباشي، .. شايد اگر جاي تاولها و كابوسها نبود، نميبودي،
تو با اينها خودت را روي روحم داغ انداختي، كه بماند، و در خلوتت به داغيه آهنت افتخار ميكني و مهرت را حماقت ميشماري،
بدنت مال تو نبود
صدايت مال تو نبود
و من آنها را ميخواستم، نه دروغگوي كثيف و ترسوييكه در چشمانت داغ گذاشتن روي روحها را آرامش ميخواند
نه روح من
نه روح اون
بشمر
چندتا روح رو كثيف كردي؟ چندتا خوب رو بد كردي؟

گمشو حرومزاده، يكي مثل خودت رو پيدا كن كه جواب اُف رو با كتك بده، جواب كتك رو با زخم، جواب زخم رو با لبخند ساديستيت. يكي رو پيدا كن كه هر چي خري داشتي رو ازش سواري بگيره، هر چي خريت داشتي رو توش نگهت داره و ازشون تعريف كنه، چندوقت يبار تنهات بذاره، تا آدم شي.. خر خوبي بشي، ديگه جفتك نندازي

تو شايد لياقت يه گاوداري رو داشته باشي، شايد لياقت يه باغ وحش رو داشته باشي، با صد جور سگ و خر و گربه توش، ولي هيچ آدمي كثافت تو رو تحمل نميتونه بكنه، ساديستمت رو هم درك نميكنه، مازوخيسمتم.. سگ و گربه ها باز بيشتر دركت ميكنن، هر وقت كتك بخواي، با كمال ميل چنگت ميزنن و بعدشم جاشو ميليسن

كاش اونقدر بهت رو نميدادم، هرچند.. اين نوشته بدتر بهت رو ميده، خوشحالت ميكنه، ازينكه هنوز جاي زخمات درد ميكنه، و اين خوشحاليت، كثيفه... مثه خودت







email adress



archive