Thursday, September 29, 2005

جلوی تلویزیون میشینم و کانالها رو بالا پایین میکنم، پورنو , یورونیوز ، پورنو , مستند حیات وحش, پورنو , یورونیوز , پورنو , مستند حیات وحش. فکر میکنم شاید این منم که از برنامه های ماهوراه فقط پورنوهاش رو نگاه میکنم. یه چیزی توی همشون ثابته.. با صحنه های پورنو توی فیلمهای درست و حسابی خیلی فرق دارن. یارو انگار مسابقه گذاشته رکورد قبلی هشتصد تلمبه در دقیقه رو بکشنه. یه شکلهای آکروباتیکی سکس میکنن که هرجور تصور میکنم هیچ لذتی ندارن هیچ, از اونطرف یارو همش باید هواسش باشه زمین نخورن یا چمیدون زائر از فیضیه بیرون نیفته. اصلن فریضه بوسیدن کنسل شده توشون بکل، بعضیاشون که دیگه خیلی حال میدن به موضوع دوثانیه لب میگیرن بعد زبوناشون میاد بیرون شروع میکنن لیسیدن و جوییدن فک همدیگه. طرز برخوردشون هم با اعضای بدن خیلی جالبه, به هم دقیقن ور میرن! از قیافه هاشون میشه فهمید این ور رفتنه بیشتر لذت کرم ریختن داره تا سکس! یارو اخم کرده خیلی جدی داره سعی میکنه هرکدوم از انگشتاشو یجای یارو بکنه , همزمان دهنش هم یه جایی باشه , با کف پاش هم یجا دیگه رو ور بره. آخرش هم دختره که اصلن فکر نکنم اورگسم شه, همش داره به دوربین نگاه میکنه, پسره هم آخر کار جق میزنه, یه اصرار شدیدی هم دارن که اون یه میلیون اسپرم تو معده دختره برن.

از اونطرف آدم یه سکسایی توی بعضی فیلما میبینه, خدا پدر برتولوچی رو بیامرزه, با پدر وون کار وای قرین رحمتش کنه , که واقعن ... یعنی واقعنا... اصن واقعن!





Wednesday, September 21, 2005

از اول بگم که قصدم از نوشتن اين، نوشته شدنش توی وبلاگمه، شايد چند نفر بخوننش و حس کنن تصوراتشون ديوانگی نيست، بلکه بالاتر از اون فرهيختگيه ، برانگيختگی از منجلابيه که هممون توش هستيم ، نه اينکه اين برانگيختگی بايد حتمن سرانجامی داشته باشه و نه اينکه اين برانگيختگی بايد حتمن توی شهر فيزيکی ما ديده بشه و نه حتی اينکه کسی متوجه بشه که اصلن کسی برانگيخته شده . جنس اين بيداری رو کسی نميتونه بفهمه که خودش خوابه ، اين بيداری بدون اينکه خواب آلوده ها متوجهش بشن ، اذيتشون ميکنه و بدون اينکه بفهمن که دارن توی خواب راه ميرن ، خودشون رو آگاه تصور ميکنن و توی خواب داد و بيداد ميکنن ، وقتی برای يه بيدار ، یکی که خوابه توضیح میده که "خواب نیست" ، نمیتونی بهش بفهمونی بیداری چیه ، مگر اینکه چشمهاش باز شن که اونهم دست تو نیست.
دارم پیچیدش میکنم . شاید اگر جهان الانمون رو یکم بیشتر بگم ، بهتر شه. داریم توی یه دنیایی زندگی میکنیم که نه یادمون میاد از کجا اومدیم ونه میدونیم کجا میریم. هرکس هم حرفی بزنه از تخیلات درونیش یه چیزی در آورده و واقعن مدرکی نیست ، برای اکثر آدمها، که چی میشه ، اصلن ما چی هستیم، زمین کجاس ، بالای زمین کجاس ، پایینش چی؟ همیشه فکر کردیم که روسیه و سیبری و کانادا بالان و استرالیا و آمریکای جنوبی پایین ، در صورتی که اصن این فقط یه فرضه ، یه قرارداده ، توی همه نقشه ها، فرض کنیم که استرالیا و قطب جنوب و ... بالا بودن ، روسیه و قطب شمال پایین ، نقشه جهان برعکس اون چیزی میشد که تاحالا دیدیم؛ یه سری زمینهای نوک تیز رو به هوا . نوک هند ، تیزه ، نوک آفریقا ، تیزه ، نوک آمریکای جنوبی ، تیزه ، جنوب اکثر ساحلهای زمین ، نوک تیزن . این زمینی که نوک همه قاره هاش تیزن یه روزی یه جزیره ی گرد بزرگ بوده ، و بقیه دریا ، فرض کن یه کره توی آسمون پیدا کنیم که همش آب باشه جز یه دایره خشکی وسطش ، عجیب نیست یکم؟ شبیه چشم میشه ، یه کره چشم توی آسمون ، که این جزیره گرد، یهو، همزمان ، شروع شده از هم جدا شدن و الان که بشر توش شاشیده و ریده وخورده . این شکلیه ، با قاره های نوک تیز . که اگر برعکس باشه همونطوری که گفتم میشه شبیه چی؟ من میگم آتیش. روسیه و سیبری و شمال آمریکا پهنه ، پایین شعله، و همینطور که میاد بالا، زبونه های آتیش میان بالا تا سر نوکهای تیز قاره ها.
توی این سرزمین ، زمین ، انواع و اقسام حیوون داریم که ناگهان ، بر اساس یه جهش ژنتیکی ، موجودی از میمونها در اومد که بیشتر از یه تغییر در مغز با بقیه فرق داشت؛ ایستاده راه میرفت ، موهای تنش شدیدن کم شدن، حنجرش قدرت در آوردن کلی صدا رو پیدا کرد، هوش زیادی بدست آورد، حرف میزد، میرقصید.
همین چند صفت باعث شد تا این موجود با موجودات دیگه فرق شدیدی بکنه و تا امروز اینهمه شکل زمین رو عوض بکنه. بشری که الان میشناسیم فرق زیادی با بشر اولیه نداشه ، جز پدرانش، در واقع شاید اگر پدران و مادران چندین هزار سال پیش ما ، الان بدنیا می اومدن، مدرسه میرفتن، دانشگاه میرفتن، سر کار میرفتن ، دانشمند یا مهندس یا هنرمند یا کارگر میشدن.
باز هم اتفاقات عجیب دیگری افتاده، میمون راحت طلب، مثلا از چین و مغولستان راه افتاده به سمت قطب شمال . طی چندین سال ، با اون امکانات اولیه ، از قطب شمال رد شده، به آمریکای شمالی رسیده و بعد دوباره به سمت جنوب حرکت کرده و در آمریکا ساکن شده... چه چیزی ، واقعن چه چیزی هشتاد سال ، پنجاه سال ، چهل سال ، یک قبیله از انسانها رو وادار کرده تا از قطب عبور کنند ، تا به سرزمین پر دار و درختی مثل آمریکای شمالی برسند. قطعن آنها میدانستند که در این سفر، هدفی دارن ، سرزمین موعودی ، چیزی که ارزش جان دادن و تحمل چندید سال مسافرت در قطب را داشته باشد.
میگویند انسان کشاورزی را کشف کرد و فهمید که میتواند با کاشتن دانه ، مزرعه درست کند ، تصور من از این جمله همیشه این بود که بشر نابغه (!) یک مشت گندم دستش گرفته است، زمین بایری را پیدا میکند، آنها را آنجا میکارد، صبر میکند تا گندم درآید و بعد مقداری از آنرا مصرف میکند و مقداری را دوباره میکارد و بعد از اینکه فهمید میتوان این کار را هرسال کرد ، آنجا ساکن شده. ولی گندم گیاهی است که دیم رشد میکند ، انسان به یک مزرعه آماده رسیده . کنار آن نشسته ، از گندم آن خورده، مزرعه تمام نشده است، سال بعد دوباره آنجا مزرعه جدیدی سبز شده. انسان فهمیده که میتواند کنار آن دشت بنشیند و هر سال از آن گندم بخورد و دیگر لازم نیست دنبال حیوانات بدود. بعد از مدتی هم یاد گرفته که میتواند گندم را جای دیگری بکارد و از آن بخورد.
بشر رشد کرد، صاحب تمدن شد. ولی بشر متمدن همان بشر اولیه است، با این تفاوت که بیشتر از زبان خود استفاده میکند؛ مینویسد ، جمله هایش طولانیتر شده، بعد از اینکه شروع به نوشتن کرد، مسایل جدیدتری اضافه شد، علم بوجود آمد.
آن زمان علم چه بود؟ ما نمیدانیم که چرا سنگ به زمین می افتد...؟ نه ! آنها شک نداشتند که چرا باید سنگ به زمین بیفتد. سیصد سال پیش بنده خدایی فکر کرد که چرا باید سنگ به زمین بیفتد، نتیجه گرفت که جاذبه ای هم وجود دارد! علم همیشه بر سر چیزهایی که کشف شده دعوا دارد و چیزی در عالم نیست ، شبیه به علم ، که بگوید ما هیچ نمیدانیم و میخواهیم تازه کشف کنیم که چه نمیدانیم. علم همیشه از زبان مملو است. علم همیشه به خود اتکا دارد و هرگاه که از ایرادی بگیری ، به پدر خود؛ زبان ، متصل میشود و شروع به سخنرانی میکند تا هر چیزی را که در طبیعت علتش را نمیدانیم ، بگوید که میدانیم. ولی همین علم که من به توهین و مسخره اش گرفتم ، بشر را به امروز رساند ، راهها را شاهراه کرد، کلبه ها را برج کرد، اسبها را لامبورگینی و کرجی ها را ناوشکن. بشر در تمام مدتی که با علم درگیر بوده به خود میبالد که "من" توانستم ، اما هیچوقت شاید فکر نکرد که اگر پرنده ها نبودند، "من" کی به یاد پرواز می افتادم. وقتی پرنده ها را میدید ، از اینکه روزی بتواند پرواز کند در شک بود. فرض کن پرنده ها را هم نمیدید. شاید باورش نمیشد که آسمان ، میتواند جایی برای عبور باشد.
علم روز اولی که مس را کشف کرد ، مس سر نیزه شد. آهن را کشف کرد، شمشیر و سپر شد، هواپیما را کشف کرد، بمب افکن شد، ماشین را کشف کرد، تانک شد، جوشش هسته را کشف کرد، بمب اتم شد ، ماهواره را کشف کرد، موشک بالستیک شد. تمامی ، اصرار میکنیم ، تمامی کشف ها و اختراعات بشری ابتدا در جنگ وارد شد و چند سال بعد از آن در زندگی روزمره بکار رفت. حاکمان بشر از ابتدا روءسای جنگ بوده اند، جنگ بود که او را شب و روز بیدار نگه میداشت تا فکر جدیدی برای بقا کند. گرسنگی او را وا میداشت که بفکر جمع آوری آذوقه پیدا کردن راه حل برای تولید بیشتر و نگهداری آن بکند.
تصورش را بکن، سرزمینی به شکل آتش ، که زبان حکمرانی میکند ، جنگ اولین خانه ایست که بشر برایش تلاش میکند و همه از زحمت و رنج و سختی زندگی در آن آگاهند.
کجاست اینجا؟
از خیالات گذشتگان ، یا پدران و مادران ، یا اجداد خود بیرون بیاییم . باز به شکل جهانمان نگاه کنیم .
در دنیایی هستیم که نمیدانیم از کجا آمده ایم . صورت موجودات اطرافمان را میبینیم و لحظه ای شک نمیکنیم که آنها ، کی هستندو موجوداتی با دو عضو ، که سر هر عضو، زائده های ریزتری دارند که قادرند با آنها اجسام را بگیرند و جابجا کنند و به آنها "دست" میگویند. "دست" کلمه ای است مثل "شامپو" با این فرق که سه حرف است و "شامپو" پنج حرف. صدای آنها نیز فرق دارد. "دست" به معنی آن عضوی است که در سمت چپ و راست بدن انسانها وجود دارد.
همینقدر بدیهی.
بچه ها انسان ، همگی چشمهای گرد ، ابروهای نسبتن موازی ، گردن های راست ، صدای آرام دارند و با تمئنینه (؟) حرف میزنند. از یکسری از اتفاقات خوششان می آید و بعضی اتفاقات دیگر آنها را ناراحت میکند. تا وقتی که قادر به صحبت کردن نیستند ، جز از عده ای از انسانها، از چیز دیگری نمیترسند ، چاقو ، ارتفاع ، تاریکی و خیلی چیزهای دیگر ، برای آنها ترسناک نیست. تا وقتی که پا به سن میگذارند و با تعالیم آدم بزرگها ، شروع به ترسیدن میکنند.
با بزرگ شدن رفتار آنها شروع به تغییر میکند ، چشمهای آنها کم کم شبیه به گربه سانان میشود ، ابروهایشان اخم کرده یا شوریده میشود، تندتر صحبت میکندد و به هیچ وجه دیگر تمئنینه ندارند. شروع به قوز کردن میکنند . این اتفاقات هر کدام برای هر کسی از یک سنی شروع میشود. بعضی تا آخر عمر قوز نمیکنند یا چشمهای آنها تغییر حالتی نمیدهد . اما چیزی که مشترک است ، طی یک اتفاق عمومی ، اکثر بچه های انسان، تغییر میکنند، تن صدایشان از حالت نجوا و تمئنینه در می آید، با تن بالا و با لحن حکم کردن و دستور دادن و نصیحت کردن، حرف میزنند. ابروهایشان اخم میکند، شکل ابروها به مرور زمان ثابت میشود و حتی در حالت خوشحالی هم در صورت آنها میماند. چشمها از حالت خونسردی خارج میشود و شکل برافروختگی و خشم در آنها بوجود می آید، سفیدی چشم بیشتر از قبل سفید میشود و چشم بیشتر از حد معمول باز میشود. موقع خندیدن هم اخم میکنند . قوز میکنند و هر چه انسان سرخورده تری باشند ، بیشتر خم میشوند ، سر خوردگی شاید اولین عامل همه ی این تغییرات باشد، چیزی از جنس گرسنگی که به او اجازه وحشی بودن میدهد، به او اجازه میدهد خشمگین بماند و به او یاد آوری میکند که عوامل سرخوردگی او ، دیگران هستند. حمله به دیگران را مجاز و حق او میداند. عنصری که که "کاملن منطقی" است. دلیل های "درستی" دارد و هدف او بقاست. در میان بشرهای دیگری که از بچگی به او ترسیدن را آموخته اند ، بشرهای دیگری که برتری آنها ، نشانه کمتر دیگران است . کسانی که هر روز با پوشیدن لباس بهتر (گرانتر ، زیباتر ، جدیدتر ، خوش سلیقه تر، ... تر ! ) سعی میکنند خود را بالاتر ( قویتر ، بیشتر ، ... تر ) از او بیاورند و در چیزی که "بالا" برایش معنی داشته باشد "پایین" نیز تعریف شده.
از خشم کمی جدا شویم. بچه انسان را بیاد بیاوریم؛ بچه انسان که از چیزی نمیترسید، راست راه میرفت, چشمانش "معصومیت" داشت ، وقتی کسی را با لباس بهتر میدید، لبخند میزد و دست بطرفش دراز میکرد. اما چند سال بعد، وقتی او را میدید، کسی در ذهنش حرف میزد؛ "او از تو بهتر است، تو نمیتوانی آن لباس را داشته باشی ، آن لباس گران است ، تو پول نداری ، کاش آن لباس مال تو بود، به بدن او بیقواره است ، تو خیلی بهتر از او میتوانستی از آن لباس استفاده کنی ، آنیکی لباس تو از این لباس خیلی بهتر است، تو خیلی چیزها داری که او ندارد، .... "
همه حرفها "منطقی" ، "درست" و "قابل قبول" است . گفتم کسی در ذهنش حرف میزد، چرا نگغتم "فکر میکرد" ؟
فکر میکرد. فکر کردن وسیله یادگیری ماست؟ آیا وقتی بچه بودم بهتر یاد میگرفتم از دنیا یا اکنون؟
فکر کردن چیزی به ما یاد داده است؟ نه ، همیشه در ذهن ما از مسائلمان پارادوکس ساخته، آنها را پیجیده تر کرده که به هیچ نتیجه ای هیچوقت نمیرسند، هیچوقت هیچ مساله مهمی را در ذهنمان نتوانسته ایم با فکر کردن حل کنیم . توضیح میدهم . مسائل بزرگ و مهم زندگی ما، بعنوان مثال مسائل عشقیکه از بزرگتری مساله های فکری هرکدام از ما بوده و هستند. همیشه یکسری نتیجه گیری های پشت سر هم میشود و یک سوال باقی میماند "دوستم داره؟ دوستم نداره؟" بارها و بارها به این سوال فکر میکنیم . از اتفاقات نتایج "منطقی" و "درست" میگیریم. اما هیچوقت جواب را بدست نمی آوریم . در عوض به چه چیزی دست پیدا میکنیم ؟
بقیه مسائل چی؟ پول ، درآمد ، همیشه یکسری سوال و جواب و راه حل پشت سر هم و یک پارادوکس با بینهایت مجهول و چند معلوم.
آینده، بینهایت تخیل ، دیالوگها در آینده که هیچکدام جواب به چیزی نیستند. اصلن چیزی نیستند و هیچگاه واقعی نمیشوند.
چه موقع متوجه چیزی شده ایم ؟ لحظه ای که چیزی را حس کرده ایم . با وجود آنکه میگوید "دوستت دارم" ، حس میکنیم که اینطور نیست، و بعدها ثابت میشود که اینطور نیست.
میبینیم (نوعی حس کردن است) که اینجا یک در است.
بو میکنیم که غذا اینجاست، میشنویم ...
لحظه ای که بوی غذا را حس میکنیم ، احتیاجی نیست که کسی در ذهنمان بگوید " بوی غذا آمد ! "
تمام حقایق زندکی را حس کرده ایم ، فکر نکردیم.
کسی که در ذهن ما برایمان فکر میکند؛ معمولن موقع رنج و سختی حضورش محسوس تر است ، فکر کردن در رنج و سختی ، توی فکر فرو رفتن ، چیزی است که اکثر ما آنرا خوب میشناسیم، چه فکر میکنیم؟ اگر فکر کنیم "من آدم خوبی هستم" ، آنقدر در ذهنمان تکرار میشود، که "مغرور" میشویم . اگر فکر کنیم "من آدم ابلهی هستم" آنقدر شب و روز سراغمان می آید که "سرخورده" و "افسرده" میشویم. اگر فکر بکنیم "من آدم نرمالی هستم" آنقدر این جمله را مرهم هر دردی میکنیم که در هر اتفاقی "نرمال بودن" یک فاکتور میشود و گه گاه برای اثبات آن ، به خودمان یا دیگران دست به جنگ میبریم. "او آدم خوبی است" چه بخواهیم و چه نخواهیم به حسد میکشد ، بستگی به بزرگی روحمان به او حمله میکنیم یا ساکت مینشینیم و در سکوت او را میستاییم. "او آدم بدی است" ، تکرار این جمله برای چند بار در روز کافیست که به خون او تشنه شویم و برای جنگ با او آماده شویم.
هر جمله ای را ، هر جمله ای ، هر جمله ای ! را تصور کنید که روزی ده بار ( که در واقعیت بسته به اهمیت شاید بیشتر هم بشود) تکرار کنید یکی از عواقب زیر را به دنبال دارد : حسد ، غرور ، محق دانستن خود به دزدی ، دروغ ، غیبت ، خیانت و خیلی چیزهای دیگر
وقتی کسی دزدی میکند، حس نمیکند که دزدی کار خوبی است. به این نتیجه رسیده است که این حق من بدبخت است . هر چند در ادامه میگویم که دزدی و دروغ ، ممکن است ، ارزش شود.
هر بار که به "منطق" و "درستی" بها میدهیم (درستی به معنی درست بودن از لحاظ ریاضی) ، به احساس خود بی اهمیتی کرده ایم، حس "درست بودن" را جایگزین "دوست داشتن" کرده ایم. حتمن لازم نیست که با "دوست داشتن" جنگیده باشیم تا منطق بر احساس پیروز شده باشد. کافیست به احساس ، کم محلی کنیم ؛ "دوست داشتن" دور میشود. دیگر برای لباس زیبایی که دیده بودیم لبخند نمیزنیم و دست بسویش دراز نمیکنیم . چون کار "درستی" نیست ، "زشت" است و جلوی مردم "ضایع" است که بفهمند دست به سمت چیزی دراز کرده ایم ، چون ما "گدا" نیستیم.
دوست داشن دور میشود و منطق و خشم جلوتر می آید. حرفهای منطقی ، نتیجه گیریهای منطقی را در ذهنمان ادامه میدهیم و گاهی که با خود تنها میشویم بلند بلند فکر میکنیم و حرف میزنیم . تا جاییکه "فقط" فکر میکنیم و چیزی را از روی دوست داشتن ، انتخاب نمیکنیم . دیگر هرکس را که هر بیشتر و پیچیده تر منطق بافی کند ، بالغتر میدانیم ، دروغهای پیچیده تر ، نشان از بلوغ و عرضه بالاتر اوست و این سرازیری تا آنجا ادامه دارد که وقتی پیر شدیم ، خود آن کسی میشویم که در فکر ما حرف میزند . و خبر نداریم آنکه "دوست داشته" زندگی و حسهایش را، خیلی وقتها پیش مرده است.
وقتی فکر میکنیم؛ اخمهایمان درهم فرو میرود ، به یکجا خیره میشویم ، چشمهایمان گشادتر میشوند ، سرمان پایین می افتد . کسی که توی فکر فرو رفته . روی یک میز نشسته ، یک فنجان قهوی جلوی روی اوست ، سرش به روی قهوه خم شده ، چشمهایش به حالت به قهوه خیره شده و گشادتر از همیشه است و کمی اخم کرده ، صدایش میکنی ، از جا میپرد ، چشمهایش خونسردتر میشود ، سرش را سریع بالا می آورد و اخمهایش باز میشود . کافیست چند سال فکر کند تا پشتش خم شود ، شکل ابروهایش عوض شود، بین ابروهایش چین بیفتد و چشمهایش گشادتر شوند.
یک سوال، مگر من برای آنکه به چیزی فکر کنم ، لازم است تک تک کلمه ها را در ذهنم بیاورم و از آن جمله بسازم تا منظور خودم را بفهمم؟؟! جای هر کلمه کافیست یک میلی ثانیه تا آن مفهوم را بخاطر بیاورم ، حتی برای کل جمله ام ، کمتر از نیم ثانیه لازم دارم تا منظور خودم را بفهمم. پس چرا جمله ای میگویم که چند ثانیه گفتنش در ذهنم طول میکشد؟
تصورش را بکن؛
سرزمینی به شکل آتش که روزی یک جزیره گرد بوده، همزمان به شکل آتش در آمده ، زبان در آن حکمرانی میکند ، جنگ اولین خانه ایست که بشر برایش تلاش میکند و همه از رنج و زحمت و سختی در آن آگاهند. هر کس که بندگی زبان و فکرش را بکند ، از احساساتش درو میشود و دوست داشتنی ها را ترک میکند و تنها یک چیز را دوست دارد، منطق ، درستی(ریاضی) ، دلیل ، علم ، آنچه با زبان قابل مقایسه باشد ؛ پول ، زیبایی ، علم ، فکر ، زبان و هر آنچه را که با زبان نمیتوان گفت ، برایش حماقت است.

کجاست اینجا؟

باز کنید چشمهایتان را و از بیداری نترسید، آنکه با فکر مهر به چشم و گوش و حسهایتان میزند، هدفش خوابیدن و گمراهی است ، از حقیقتی که در آن هستید، هدفش دوری شما از احساساتتان و چسبیدن به لغات است تا از دوست داشتنی ها فاصله بگیرید و از سرزمین به شکل آتش، تنها عذاب غرور و حسد و دروغ و کثافت آنرا بچشید. "عذاب النار" عذاب سرزمین آتش است که عده ای از آن رهایی یافته اند. چشمهایتان را باز کنید . بترسید از روز آینده ای که نمیدانید چیست. نهراسید از اینکه پول پرستان و منطقی ها ، شما را دیوانه بخوانند. تایید از آنها نخواهید ، از احساساتتان تایید بخواهید که هیچوقت دروغی نگفته اند و رسمشان دروغگویی نیست.

هر چه نوشته ام ، مثالی در قرآن دارد. همه از علم من نبود ، بلکه زندگی و آدمها و شیاطین و خوبها و بدها و حیوانات و صحراها و بیابانها و نقشه ها و ستارگان و ابرها و آبهایش ، از ابتدای کودکی تا کنون به من آموخته اند.

لا اله الا هو وحده لا شریک له





Monday, September 19, 2005

خیلی ساده و روشن است, با کلام پیچیده اش میکنیم تا بتوانیم غلطها را هم انجام دهیم





Tuesday, September 13, 2005


دود سیاهرنگ می آید و میرود, چشمانم را میسوزاند
چنگکها پیشانی و شقیقه ام را فشار میدهند
آهن داغ گذاشته, روی سینه ام را مهر میزند
سوزنها در قلبم فرو میروند و تا از کنار تاریکی دور نشوم, آنجا میمانند

کاش کسی بیاید و بمن بگویید
keep it up
you're doin' just fine





Monday, September 12, 2005

روی صندلی نشسته بودم،

یک صندلی آهنی سرد ، وسط یه زمین صاف و صیقلی ، سبز تیره ، شبیه به خاکستری ، طبق معمول افق تاریک ، چند کلمه جلوی صندلی نوشته اند که بخوانی؛

- حرف نزن
- صبر کن

اگر بچه خوبی میبودی، ناگهان ، وقتی انتظارش را نداشتی ، زمین موج موج و رنگارنگ میشد ، آسمان روشن میشد، خودت را روی مبلی میافتی که جلویش کاغذی با چند خط جوهر رویش، گذاشته اند . تلاش میکردی که معنی آنرا بفهمی , صدای باد میامد. آسمان تاریک میشد.زمین می ایستاد، میخواندی؛

- حرف نزن
- صبر کن

چیزی به خاطر نمی آوردی.
سعی میکردی رنگهایی را که دیده بودی با سبز مایل به خاکستری بسازی, یا بنویسیشان.
وقتی نمیشد. بیاد می آوردی؛

- حرف نزن
- صبر کن







email adress



archive