Tuesday, December 21, 2004

مرسي
حضرت
مرسي
خيلي





Monday, December 20, 2004

اميدوارم، تا آخر عمرم، توي يه دادگاه محكمه پسند گير نكنم، چون ميدونم، قاطي ميكنم، محكوم ميشم، ديوانه ميشم و با ديوانه بازيم همرو قانع ميكنم كه حقم بوده





Saturday, December 18, 2004

نميفهمن كه من منظوري ندارم
نميفهمن كه من چيزي رو به زبون ميارم كه معني خاصي نميده،
نميتونن موضع نگيرن
نميتونن فقط گوش كنن، لحظه اي كه فقط گوش ميكنن ، انگار داره بهشون تجاوز ميشه، دارن چيزي رو ميشنون كه حتمن يه چيزي هست توش، حتمن معني داره، حتمن پيام داره، نشد يه حرف بزنن و روش فكر نكنن، نشد دو دقيقه بتونن حرف بزنن و فقط حرف بزنن، حقيقت زندگي رو به همديگه ثابت نكنن، راز هستي رو نخوان بشكافن، حرف بزنن، چيزايي رو كه حس ميكنن براي هم بگن، نشد با هم صميمي بشن، آخرين نقطه ي صميميتشون هم به اين فكر ميكنن كه چيزي كه گفتن خوب بود يا بد، بد شد، يا خوب شد، هدفشون اين نيست كه رابطه باشه، هدف اينه كه تنها نباشن، يا ارضا كنن، كه من بيشتر! من بهتر! من "خوب"تر! من گهتر!(اگه گه ، "خوب" باشه)
اگه هدف اين باشه كه رابطه باشه، طرف هرچي باشه، ربطي به رابطه نداره، رابطه يه چيزيه بين اين و اون، خود اين و اون مسخرس اگه تحت تاثير رابطه باشن، مسخرست. يه فيلم شروع ميشه، حرفهاي خوب، زور ميزنن كه بگن، كاراي خوب ، چيزاي خوب! و اصن بين اين و اون، خوب يعني چي؟
اين و اون، دو نفرن. كه "خوب" بينشون يعني چيزي كه واسه ي "بيشتر شدن" ، رابطه مفيده.
و اين به چه درد اون دوتا ميخوره.. "خوب"ي كه واسه رابطه مفيده، ولي يكيو تحريف ميكنه به چه درد ميخوره...
طرف دوست داره تحريف بشه
طرف دلش ميخواد تحريف بشه
طرف از "خودش" ميترسه، تاحالا هم خودشو تحريف شده ديده، چيزيو ديده كه دلش خواسته.

و حقيقتش اينه.. كه ميشه زور زد، اين "رابطه" رو اون وسط "بيشتر" كرد.. كه "خوبه!" ...
ولي اون رابطه به درد عمه جان ميخوره.
چون يه طرفش يكي نشسته.. كه از لابلاي "رابطه" اونيكي رو نگاه ميكنه و تصورش از طرف، اون تصويريه كه از لاي رابطه معلومه... و عمرن طرفش رو نميبينه

ميدوني... اوني كه تحريف نميكنه خودشو.. بهش ميگن بچس.. بزرگ نشده.. آدم بزرگا بلدن دروغ بگن، فقط آدم بزرگان كه بلدن رابطه هاشونو با فكر كردن و تيز بودن و زبل بودن، به گه بكشن، بچه ها خرن، چون نميدونن ممكنه به كسي اعتماد كنن كه طرف بزرگ باشه! بلد باشه دروغ بگه، و آدم بزرگها اونقدر احمقن كه فكر كردن اين كارايي كه الان دارن ميكنن عاقلانس، درسته، چون "كمتر" "ناراحت" ميشن، اونايي كه خودشونو زدن به بزرگ بودن، متوجه بچه بودن خودشون نميشن و بيشتر بچه بازي در ميارن، و اونقدر الاغن كه نميفهمن كاري رو كه اونها دارن ميكنن، چيزيه كه راحت حدس زده ميشه و راحتتر گندش در مياد.... و وقتي گندي توي رابطه ي يه آدم بزرگ در مياد چي ميشه؟... آدم بزرگه ميفهمه خريت كرده، سرخ ميشه و عين يه بچه خجالت ميكشه... خودش متوجه اين تغيير نميشه و از اونجايي هم كه الاغه.. فكر ميكنه طرفش هم متوجه نميشه... و توي من چه حسي پيش مياد؟ .. هيچي.. عادت كردم، يه حس كيري كه ديگه متوجهش نميشم.. متوجه عكسش ميشم، و شديد خوشحال ميشم.. وقتي حس ميكنم طرف برتري مغز من رو به مغز خودش، به برتري من به اون تعميم نميده، ميدوني چه بويي ميده اين حرفم؟ من و طرف اسلحه نگرفتيم دستمون، كه هركدوم با دروغ بالغانه تري ساخته شده باشه و قابل حل كردن بدست اون مغز ضيفتره نباشه.... نه... دوتا بچه ي دو ساله ايم... كه برتري اون به من اينه كه الان اون حوصله نداره! و من اگر نگران خودمم، بايد كاري كنم كه طرف حوصله داشته باشه، حالا هوش من، كون من،هر چيز من.. هرچقدر باشه.. همشون وسيلن.. كه طرف بخواد، از ته دل،( نه از ته مغز!)، با من بازي كنه، بازي، رابطه ، ... وقتي مقايسه ميكنم "رابطه" رو بين بچه هاي يه مهد كودك و آدمهاي دورو بر خودم.. ميخوام بالا بيارم رو زندگي خودم.

اين رابطهه هم شكل ميگيره... و يكي... ازش فقط يه چيز ميخواد.. فوقش دوتا.. فوقش سه تا... و تا وقتي كه هر دونفر نخوان، چيز جديدي اضافه نميشه...

واي به حالت اگه طرف با ديدن ريختت و خوابيدن باهات و ماليده شدن اسماتون روي هم، راضي بشه،... حالا خوار خودتو بگا.. كه چي ميخواي ازش
خوار خودتو بگا كه امنيت يعني چي
خوار خودتو بگا كه "عزيزم! تا وقتي كه دروغ ميگي، امنيت براي هيچكدوممون بوجود نمياد"
خوار خودتو بگا كه "عزيزم! وقتي ميخواي يه چيزي بهم بگي، به چي فكر ميكني قبلش؟.. چيو بالا پايين ميكني؟"
خوار خودتو بگا كه بفهموني "من و تو يه نفريم."

و اين جمله ي آخري چقدر سنگينه... ميگن چقدر فضايي فكر ميكني... ولي نميفهمن اون آرامشي كه بدست آوردن ، هرجا، از اين بوده كه پيش يه نفر بودن، و به هيچي فكر نميكردن، و هموني بودن كه بودن! همونيو گفتن كه تو دلشون بوده، حساب هيچيو نكردن وقتي كاري ميكردن، از عاقبت هيچ حرفي نميترسيدن، چون همديگرو ميشناختن، به هيچ حرفشون فكر نميكردن و از هيچكدوم حرفاشون منظور خاصي نداشتن، نميخواستن غير مستقيم طرفشون رو به طرف كاري بكشن كه خودش بيخبره ازش... طرف رو نميخواستن گول بزنن... اين لحظه ها با كيا برام پيش اومده؟ همونايي كه ميخواستم تا آخر عمر باهاشون باشم.. همونايي كه "امنيت" داشتم... اين چندتا جمله آخريو كه گفتم يبار بخون دوباره... خيلي مزخرف گفتم كه "من و تو يه نفريم." ؟








Friday, December 10, 2004

ما ها!
اگه من به آدماي زردپوست بگم اينا جزو ما آدما نيستن، يا جزو ما آدمها نيستن، ميگيرن خوارمو ميگان ملت، اما اگه بگم ما حسودا يهو قبليه ي غير حسود حمله ور ميشن كه چرا قبليه ي مارو قاطيه خودتون كردين...UN هم هيچي به هيچي، اصن انگار نه انگار حقوق بشر و نژادپرستي عليه "آدماي طلفكي ژنتيكي داغون" و اصن هيچي...

از همينجا!
اعلام ميكنم!
در اين مكان
منظور از ما
اون نيست!!!
دقت كنيد!
اون!! يه چيز ديگس!

از را بدر ميكنه، خودش رو با خودش بيگانه ميكنه، حسودي خودش رو ديگه نميبنه!
اون وقت ! كاراي عجق وجق ميكنه. خودش سر درنمياره! دچار تناقض ميشه، نميتونه درست زندگي كنه، با زنش دعواش ميشه، بچشو ميزنه، سرش داد ميزنه، شوهرش ازش طلاق ميگيره، معتاد ميشه ، خودكشي ميكنه، و يا حتي بدتر! ميشنه الانا جلو برنامه كودك! چقد مزخرفن! چقد مزخرفن!



خطبه دو



خيلي وقتها، عوض اينكه فكر كنيم چه كارايي ميتونيم بكنيم،.. فقط فكر ميكنيم چه كارايي رو نميتونيم بكنيم، و شروع ميكنم به انجام دادن اونها.. و وقتي خسته ميشيم ، شروع ميكنيم به انجام دادن اونهاييشون كه راحتترن. مثل خيلي چيزا، كه معمولن درس سخت ترينش ميشه..
هيچوقت فكر نكرديم به كارهايي كه "دلمون خواسته"
فكرمون ميره دنبال چيزايي كه ميخوايم و نداريم.
خيلي جون ميكنيم
ولي چيزيو كه بدست مياريم... فقط واسه اثبات خودمون به خودمون ، براي اعتماد به خودمون بوده...
و در ازاش
چيزي بدست آورديم..
كه نميخوايمش
..
نه عشق ها!
.. نه پول هم منظورم نيست!
.. نه! سكس هم نه!
نه .. اين چيزايي كه فكر ميكني نه!
همه چيز منظورمه!


خطبه سه



خيلي از ماها ، از روي خريتمون ، واسه اينكه ، به بقيه و نهايتن خودمون ، ثابت كنيم از ديگران تاثير نميگيريم، يا ثابت كنيم كه ميدونيم چه چيزي رو داريم قبول ميكنم (كه يعني ما بقدركافي عاقليم)، شروع ميكنيم به سعي كردن واسه ي تاثير گذاشتن روي بقيه .

و خب حقيقت اينجاست كه ما خودمون خيلي تاثيرپذير بوديم ، و از اين خاصيت خودمون بيزاريم، و سعي در كنار اومدن باهاشو داريم، اولين نقطه ي اعتماد به نفس كه هدف گرفته ميشه كجاست؟ عقل! يعني عاقل نبودن اولين سواليه كه به نظر خودمون مياد. و خب از اونجاييكه عقل توي روز خلقت به بهترين وجه تقسيم شده و همه از سهم خودشون راضين(كپي رايت يه بابايي كه يادم نيست!)، كسر بودجه پذير نيستيم، و دست به جنگ ور ميداريم.. و اتفاقي ميفته كه اول ديديم؛"...ثابت كنيم از ديگران تاثير نميگيريم، يا ميدونيم چه چيزي رو داريم قبول ميكنم (كه يعني ما بقدركافي عاقليم)". چون علت عاقل نبودن ما، همين آدمهاي دورو برن، همينايي كه تعيين ميكنن من عاقلم يا نادان، پس خونشان حلال ميشود ، فتواي مقام معظم قوه قضاييه مغز صادر ميشه، ديه ملت به يك قرون ، ده شاهي كاهش پيدا ميكنه.
ولي چرا از روي خريتمون؟ .. چون ديدين ما تاثير رو چطوري معني كرديم؟ "ميزاني كه از طرف اون بر روي من حس بوجود آمد"، و اين حس رو شروع ميكنيم قدر مطلق كنارش ميزايم، خوار منفي مثبت يكي ميشه ، هرچي بيشتر بهتر!

و خب اين قضيه با مادر اخلاق ارتباط لگاريتمي داره

خطبه يك








email adress



archive