Sunday, January 29, 2006

تندی گرمای سینه اش را حس میکردم. بوی داغ شیر و زوزه های آروم و ملوس توله گرگها که دست روی سر و صورت هم میذاشتن رو حس میکردم ، پنجه های بی ناخشون رو که روی صورت هم فشار میدادن و صورت خودشون رو که به تن داغش میچسبوندن رو کورمال کورمال از لابلای سفره شیر میدیدم. خودم رو شبیه بچه ی ناقصی میدیدم که بوی شیر رو نمیفهمه ، یا گرمای سینه رو حس نمیکنه ، یا عرضه شیرجه زدن توی جمع رو نداره ، موجودیکه چند وقت یبار با یه ناله بلند ، بقیه رو از کنارش دور میکنه و اون وسط ، سر سینه خالیی واسه چند لحظه پیدا میکنه . بعد از اینکه چند بار مکید ، با فشار یک دست روی صورتش ، خاطره ی اون حرارت و داغی رو فراموش میکنه و عقب میشینه.
خودم رو بچه ناقصی میدیدم که حرارت اون بدن رو زیادی میبینه و پرزهای داغ اون تن کلافش میکنن . موجودیکه دستهای بقیه توله ها روی صورتش، اونرو اونقدر اذیت میکنه که از شیرجه زدن توی اون آغوش بیزار میشه. خودم رو طفلی میدیدم که توی سر هم زدن بقیه توله ها رو بازی نمیدونه و همین روزاس که گرگ نری ، شده برای حفظ خونوادش ، اون رو بدره.
با اینکه چند ماه بیشتر نبود، ولی خیلی طول کشید تا ترکم کنند . من رو تنها بذارن ، تا از فرط تشنگی رام رو اینور و اونور دنبال آب بکشم ، به لب آب برسم ، و صورتم رو اولین بار تماشا کنم.





Friday, January 27, 2006

از یکی از سیاره های آلفا سنچوری، یه نامه رسیده بود اینجا ، اینطوری

" سلام به دوستان بی نمک زمینی
ما خیلی از روزها به شما نگاه میکنیم و حرکات شما را دید میزنیم، خواستیم خدمتتان بگوییم که عمل رقص ، حرکت بیخودی است، فقط انرژی را مصرف میکنید تا چند دقیقه به خودتان تکان بدهید، حتی خیلی از شما رقصیدن را هم خوب بلد نیستید و نمیتوانید زیبا برقصید.
گذشته از آن کارهایی میکنید که دور از عقل است ، به کسی که ثروتمند است حسودی میکنید و او را با حرفهایتان می آزارید
از آن گذشته نسبت که افرادی که بدتر از شما هستند ، خوشرفتار میشوید و با آنها مهربانی میکنید، به آنها پول میدهید و آنها را نوازش میکنید.
تازه ، از همه گذشته ، بخاطر چیزهایی که دارید، اخم میکنید و بخاطر آنچه ندارید گریه میکنید.

گویی خودتان هم متوجه هستید که گریه موقع بد است و اخم موقع بد. به گفته ما و دوستان فضایی ما، شما از عقل بویی نبرده اید."

دوستان زمینی ، یه نامه خواستن بنویسن، ولی مکث کردن، یه جمله روی دیوار اسپری کردن، که آلفا سنچوریا از تو تلسکوپشون ببینن:

"تلسکوپهای شما، حسهای مارا نمیبینند. وگرنه ما هم مثل شما، به دنبال آن یک جای خوب زندگییم"



توی شهر خسته و دودی ما، عرق فروش مهربونی زندگی میکنه که هر کس که بهش زنگ میزنه و ازش عرق میخواد ، با مهربونی بهش میگه چه عرقهایی داره و ارزون تر از همه ، سر ساعت، سفارشش رو میبره و بهش میده
روزا شب میشن ، عرق فروش توی ترافیک گیر میکنه ، پلیس جلوشو میگیره ، دوستاش مسخرش میکنن، سفارشارو به موقع میبره ، با روی خوش به مشتریاش میرسونه ، ارزون حساب میکنه و میره سراغ سفارش بعدی
عرق فروش بعضی شبا رو از خودش مرخصی میگیره، مشتریاش که زنگ میزنن میگه که امروز جایی سفارش نمیبره ، روی مبلش لم میده و پیپشو دود میکنه
عرق فروش بعضی شبا میره توی رویاهای بچگیش و بزرگیش، بعضی شبا، دلش لک میزنه واسه اینکه به یکی سفارش عرق بده ،یکی براش عرق بیاره، سر ساعت سفارشش رو برسونه دم در خونش، یه لبخند مهربون تحویلش بده ، ارزون حساب بکنه و بره سراغ مشتری بعدیش
همونطور که دود پیپش رو حلقه میکنه، زنگ میزنه به یکی از دوستای قدیمیش که با هم عرق فروشی رو شروع کرده بودن. یه شراب صد ساله سفارش میده، آروم لبخند میزنه، سرش رو تکیه میده به پشتی مبل، چشماش رو میبنده





Monday, January 23, 2006

- خدا همه چیز...
- خدا همه چیزه ، همه چیو میدونه
- مگه میشه ، مگه میشه همه چیز رو بدونه ، تمام کسایی که دنیا میان رو بدونه ، باور کردنی نیست ، یعنی نمیشه اصلن قبول کرد ، یعنی از جنس باور کردن نیست ! تصور همچین چیزی غیر ممکنه!
- اگه زمان رو دستت داشته باشی ، به همه ماده تسلط داری و دیگه قرار نیست از توی ماده ، از همه چیز خبر داشته باشی ، قرار نیست اطلاعات ماده رو توی ماده ی دیگه ای ضبط کنی ، اینکار شدنی نیست ، چون حجم اطلاعات بینهایتن ، در صورتیکه وقتی زمان رو در دست داری، خود ماده ، میشه اطلاعات و همش در دسترسه
- اینها همش تخیلاته ، زمان چیزی نیست که بشه در دست گرفتش ، اصلن چیزی به اسم زمان وجود نداره ، همش همینیه که هست، اتفاقات فقط یکبار اتفاق می افتن و در دست داشتن زمان بی معنیه ، مغزه که زمان رو میسازه و خاطرات باعث میشن که تعبیری به اسم زمان برای انسان بوجود بیاد ، مثل رنگ ، رنگ وجود نداره و این مغزه که رنگ رو میسازه ، دنیا، بی رنگه ، بی زمانه ، از جنس اتفاقه و این ماییم که برای هر تیکش یه اسم گذاشتیم
- اون چیزی که تو داری حس میکنی چی؟ اونهم مغزه ؟ اون احساسی که الان داری؟ اونی که داره دنیا رو میبینه ، حالا رنگ ، حالا زمان ، مغز ، هر چی . اون چیزی که باعث میشه تو اینها رو بفهمی ، اونهم مغزه ؟
- اونهم مغزه ، اگه مغز من از بین بره ؛ من هم پاک میشم از صحنه ، میشم یه بدن بدون مکانیسم شعوری ، منظورم از شعوری ، هم حسیه ، هم منطقیس ، دیگه برام نه رنگ معنی داره ، نه صوت ، نه مزه ، نه عشق ، نه هیجان ، نه هیچ چیز دیگه
- اگه یک روزی اثبات شد که میدان مغناطیسی مغز... اصلن یه چیز دیگه ، اگه اثبات شد که چند نفر با یکی کردن میدان مغناطیسی مغزهاشون ، یک چیز فکر میکنن و یک چیز میبینن ، اونوقت قبول میکنی که مغز ، سلولها ، همه کاره نیستن و میدانی که تولید میکنن همه چیز رو کنترل میکنه ؟
- این رو میشه قبول کرد که اندازه وجود میدان مغناطیسی جاهای مختلف مغز فرق میکنه و تحت تاثیر عوامل بیرونی قرار میگیره ، ولی نمیشه گفت که کنترل میکنه ، میدان مغناطیسی تولید شده ی فعالیت سلولهاست ، نه چیزی که رو اونها حرکت کنه و اونها رو کنترل کنه
- اگه فعالیت قسمتهای مختلف مغز ، این میدان رو روی خود مغز جابجا کنه و فعالیت میدان در هر قسمت باعث بوجود اومدن یه الگوریتم فعالیت سلولی جدید ، برای رفتن میدان ، تمرکز میدان ، روی قسمت دیگه مغز بشه چی ، اونوقت این کدومه که داره این روند رو کنترل میکنه ؟
- یه روند جبریه ... چه ربطی داره ، تو راجعبه زمان حرف میزنی و به اینجا میرسی (معمولن البته این میشه که تو چقد کتاب خوندی راجعبه این، چند تا لیسانس فیزیک داری، سایز دولت چقده اصن که حرف میزنی؟! ) ، چیزی به اسم زمان وجود نداره ، زمان ساخته مغزه ، ساخته ی خاطرس
- زمان ، محور مختصات زمان که توی فیزیک دیدیم نیست ، اون ساخته ی خاطرس ، زمان مجموعه بزرگیه که توش ماده معنی میده و ما نمیتونیم حسش کنیم ، چون اندازه ما روش صفره ، چون ما با سرعت نور حرکت میکنیم و ما بی زمانیم ، ما از جنس الکترومغناطیس دور مغزمون هستیم ، ما توی مجموعه زمان ، فقط یک مقدار داریم ، یک value داریم ، و از اونجا ، ماده ای که میبینیم ، ماده به معنی اطلاعات وضع شده بر روی زمان ، میفهمیم ، روزی ، لحظه ای که مقدارهای زمانی چند نفر یکی میشه ، همه یک ماده رو میفهمن ، یک چیز رو فکر میکنن و میتونن یک چیز رو ببینن ، اون وقیته که میدان مغناطیسی مغز همشون ، یک میدان شده ، به وحدت رسیدن ، این وحدت ، تو حالتهای جزییش ، با تله پاتی و خوندن فکر و حسهای مشترک ، لحظه ای که مقدارهای زمانی افراد نزدیک به هم میشن پیش میاد ، حالا این رو ول کن ! فکر کردی تمام میدان های الکترومغناطیس جهان ، چه حسی راجعبه کل جهان دارن ؟ تمام ماده رو تحت کنترل دارن و در یک وحدت بسیار بزرگن . یعنی اگه جهان رو ، ماده رو ، مثل مغز فرض کنی که داره الکترومغناطیس تولید میکنه و الکترومغناطیس با جابجا شدن روی ماده ، اونرو کنترل میکنه ، فرض کنی ، و ببینی که الکترومغناطیس با سرعت نور حرکت میکنن و مفهوم حرکت و زمان ، یه چیز دیگه میشه براشون ، مثل مثال مغز میبینی که با یه الگوریتمی ، الکترومغناطیس ، همه دنیا رو میچرخونه که اگر هم این چرخوندن ، بخواد حرکتی اختیاری انجام بده ، ماده متوجه اون نمیشه و از نظر فیزیک(به معنی نیوتن!) ، یک سری اتفاقات معمولی و مربوط به هم اتفاق می افتن و کسی اختیاری به خرج نداده . مثل مغز که هم میشه فکر کرد همه کارهاش ، جبریه و یه سری اتفاقات بیولوژیک پشت سرهم داره اتفاق میفته و ما داریم زندگی میکنیم ، هم میشه حس کرد که ما داریم زندگی میکنیم و این ماییم که همه ارادمون رو کنترل میکنیم .
- این فرض، ..... ، بستگی به این داره که تو، بتونی برای موجود بی حیاتی مثل انرژی الکترومغناطیس ، اراده و فهم و شعور قائل بشی
- آره ، یعنی برای نور ، فهم قائل بشی ، ... اگه یه روزی ، موجوداتی کشف شدن که از این جنس بودن چی ، موجوداتی از جنس الکترومغناطیس ..
- جن؟
- و روح
- اثبات برای خدا نخواهد بود ، همین رو میتونم بگم
- خوبیش همینه ، قرار نیست خدا اثبات بشه برای کسی ، تا موقعش





Sunday, January 22, 2006




راس میگی
یکی نیست بهم بگه یا گه نخور، یا میخوری تا تهشو بخور با میل و رغبت ، با کیف و لذت
آره راس میگی
شدم عین بچه هایی که میخوان میخوان میخوان ، بعد که گیرشون میاد، میگن ، هممم... نه نمیخوام
راس میگی
ضمنن من دروغ نمیگم، دهنم سر این چیزا گاییده شده جای دیگه، تو نگا
من منت هم نمیذارم ، حداقل نمیخوام بذارم
اینارو راس نمیگی
ولی اینو راس میگی
من یه پارچه آقا نیستم
اینم راس میگی
زندگیه توه نه هیچکس دیگه
ایضن زندگی منه نه هیچکس دیگه
ناخودآگاه داریم معامله میکنیم یه قسمتایی از زندگیامونو با هم
من جر نمیزنم
تو هم پلیز نکن
درسته که راس میگی
ولی داری منت میذاری، اگه نمیدونی


بعدشم
بیا دوست باشیم! چرا اینطوری میکنی!



روباهه گیر تبلیغ کرم زیباییه ، مرغه ناراحته که صابخونه کونش نذاره که چرا امروزم تخم نکردی ، گرگه از مزه خمیردندون جدیدش خوشش اومده ، میمونه داره با پوست نارگیل هویج رنده میکنه، خروسه ، آی خروسه ، آی خروسه، آخ آخ وای خروسه! شیره نگاه میکنه، دفتر کاریش رو باز میکنه ، مینویسه همه چی خوبه، باقالیا از امروز مجبورن مالیات ندن، امضا، شیر پشمال هفتصد و نود و پنجم، پادشاه پارک جنگلی باقال ساتماق





Friday, January 20, 2006

دلم واسه یه خروسی تنگ شده



یکی گفت که چی؟
گفتم وبلاگ خودمه!



خوشبحال اوناییکه دفعه های اوله که مست میکنن



گر ایزد ز رحمت ببند دری
ز رحمت گشاید در دیگری

یه روز بیل گیتس اینو خوند ، طرح ویندوز به ذهنش زد





Wednesday, January 18, 2006

حالا که اینطوری کردم و اینطوری شد، قدر خیلی چیزا رو میدونم ، آدم باید ببینه ، که باید از دست بده، تا قدر بدونه
چندتا خوبی داشت، کار کردنم رو جدی گرفتم و کار پیدا کردم که اگه انصراف نداده بودم ، شاید اینقدر جدی نمیشدم سرش. فهمیدم که چیزی که دارم ، چقدر ارزش داره. فهمیدم که جرات دارم، ولی جرات کافی نیست. حرف خودم رو که چند سال پیش سر کلاس مدرسه فرزانگان زدم ، دوباره به خودم اثبات کردم..
"هر وقت دیدی داری کار محیرالعقولی میکنی، بدون که یجا رو اشتباه اومدی"

خوشحالم

سه ماه پیش
باورم نمیشد اگه یکی برام تعریف میکرد که طی سه ماه آینده چه اتفاقایی برام میفته
بقیش رو هم... بهتره توی سرم نسازم


بوبزای این عکسه منو یاد یه چیزای خیلی خوبی میندازه (:
هومم... (:



از انصراف انصراف دادم

چقد خاطره....! (: !!





Tuesday, January 17, 2006

از چس ناله بدم میاد ولی چه کنم که چس نالم میاد
کاش یکم بزرگ شم ، دیگه داره حالم بد میشه از بس خودم رو بالا بردم و فرداش نفی کردم
کاش یکم بتونم به داشته هام بنازم و چیزایی رو که شاید خواهم داشت رو بیخیال شم
یکم با الان خودم باشم و اینکه چه پخی قراره بشم رو فراموش کنم
همه چیز ممکنه.. این رو رد نکردم.. ولی نه اینکه من همه چیز رو ممکن میکنم
این من
چی شد
که اینقد گنده شد
واسه خودم
شاید تو یه رویا گیر کرد
نه اینکه رویاهه دروغ بوده یا راست بوده
ربطی به اون نداره
یه رویا بوده که باید تخمه میخوردم و نگاش میکردم
ولی اینکارو نکردم
تو فکرش فرو رفتم روز و شب هیچ
کیرمم کردم توش

از من پیر به خودم جوون نصیحت
هیچی ارزش لحظه الان رو نداره
هیچ آرزویی ، هیچ عقیده ای ، هیچ فکری ، هیچ چیزی

زندگی "کردن" رو عشق میباشد

آی

از بیکاری و خستگی و تنبلی و بی رمقی

دلم نجات میخواد و زندگی و لحظه های خوش
و نه دیگه هیچ رویای دوری

آمین!





Sunday, January 15, 2006

گریه ام میاد. یاد تمام گذشتم افتادم و دلم میخواد به حال خودم زار بزنم . ‏هر کاری که کردم و میکنم ، نمیدونم اشتباه بوده یا درست بوده یا اصلن ‏هر چیز دیگه . همزمان با این فکر که چی درست بوده ، چیزی رو ‏میدونم که توی حالت خاصی بهم اثبات شده . فقط بهم اثبات شده و دلیل و ‏منطق براش نیاوردن . مهمترین دفعش یه شب بود که خواب آسمون شب ‏رو دیدم . ماه هنوز یکم بیشتر از نصفه قرص بود و بقیه آسمون ستاره ها ‏بودن ، یه عکس بود و وقتی بهش فکر میکردم ، سعی میکردم نکته ای ‏از توش پیدا کنم که یا خودم یا کس دیگه ای بتونه تعبیرش کنه . میگفتم ‏آسمون رو دیدم که نصفش رو ماه گرفته ، ماهه اینطوری اونطوری و ‏فلان و بقیش ستاره ها . به یه نفر گفتمش و اونهم تعبیر خاصی براش بهم ‏نگفت . حالا مساله اینجاست که من خواب نمیبینم ، خیلی کم خواب میبینم ‏و یادم میمونه ، اما اون خواب دهن من رو سرویس کرد ، اونقدر واضح ‏و شفاف بود که مطمئن بودم یه تعبیری داره . توی قران یه چیزایی دیده ‏بودم راجعبه ماه و ستاره توی خواب ولی بی ربط بود و اصلن تعبیر ‏خواب ، تناضر دادن اشیائ توی خواب با اشیائ توی واقعیت نیست . ‏اونروزا خیلی درگیر این بودم که گرس و حشیش بکشم یا نکشم . خیلی ‏زیاد . مونده بودم که اینها من رو دور میکنن ، یا نزدیک میکنن ، به مدت ‏چند روز هم ترک کردم . دو ماه ترک کردم و تمام این مدت با خودم ‏کلنجار داشتم که نکنه من باید گرس بکشم و دارم اشتباه میکنم ؟ تا اینکه ‏رفتیم با سه نفر دیگه کویر ، به صرف کاکتوس مسکالین . توی کویر کلی ‏ذوق و شوق داشتم که قرار بود کاکتوس بخورم . خوردیم و هیچی نشد. ‏افتضاح اینجا بود که با کلی تشریفات رفتم کاکتوس خریدیم ، تیکه کردیم ، ‏پختیم ، رفتیم کویر ، جای مناسب رسیدیم ، خوردیم، هیچی نشد! هر چی ‏صبر کردیم هیچی نشد! من اونقدر ان شده بودم که گفتم به درک ، بعد از ‏دو ماه حشیش نکشیدن ، تا جایی که میتونستم کشیدم و حال و روزم خیلی ‏عوض شد. بزرگترین تجربه عرفانی ، خدایی ، متافیزیکی ، کوفت ، ‏زهرمار ، هر اسمی که میخوای بذار روش بود. ماه رو بعنوان یکی از ‏بزرگتریم منابع طبیعی های شدن (الکترومغانیس خفن داره ! اون شب ‏فهمیدم) کشف کردم ، نور دیدم، که بقیه یا میدیدن ، یا به روشون نمی ‏آوردن ، یا ندیدن ، نور دیدم ، نور دیدم ، نور دیدم . چیزهایی دیدم و ‏شنیدم که خیالم تخت شد که توی مسیر درستم . شیاطینی اون وسط حال و ‏هوای عجیبم جلوم ظاهر شدن و بعدش نفرین شدن ، شیاطین منظورم جن ‏نیست ، آدمی که خودش رو مدیوم شیطانی کرده ، داری تند تند نفس ‏میکشی با صدای بلند نفس نفس میزنی ، اونقدر سست میشی که نمیتونی ‏وایسی ، زانو میزنی و نفس نفس میزنی ، حالت عوض میشه ، اونوقت ‏یکی میاد جلوت میشینه ، با لحن کثیفی ازت میپرسه "داره آبت میاد ‏نه؟!".. بعد که تموم شد ، سرش داد زدم ، مثه یه سوسک ، مثه یه موش ، ‏مثه یه تیکه ان فراری شد و به گه خوری افتاد . بعد نیم ساعت نصف ‏بدن همون آدم کهیر زد و نصف صورتش ، پیر شد و آویزون شد. گوشه ‏چشمهاش افتاد ، گونه هاش فرو رفت و چروکیده شد. ابروی اون طرف ‏صورتش خیلی عجیب کشیده شده بود و تمام مدت خودش رو توی آینه ‏ماشین میدید و هی به اون دوتای دیگه میگفت من مورد حمله واقع شدم ، ‏کهیرهاش نخوابیدن تا وقتی که حرف من رو گوش کرد و رفت روی ‏سرش آب ریخت ، فرداش هم تمام اون نصفه بدنش درد میکرد. ‏
بگذریم . اون شب ، این تنها اتفاقش نبود ، من از جمع دور شدم و چیزایی ‏دیدم که گفتن ندارن ، نور دیدم ، خیلی زیاد ، ماه رو میدیدم ، اما مثل ‏همیشه نبود . اون بالا بود و تمام و کمال شاهد من بود و جای خدایی ‏داشت. حرفهایی شنیدم و چیزایی دیدم ، که عجیب ترین شب زندگیم رو ‏برام ساختن و مساله اساسی اونجا بود که وقتی نمایش تموم شد ، متوجه ‏شدم که آسمون ، همون و همون و همون آسمونی بود که توی خواب دیده ‏بودم . تمام کارهایی که کرده بودم ، تا اونشب برم کویر و اون اتفاقها ‏بیفته انگار از قبل معلوم بودن . اون موقع (و خیلی دفعه های دیگه ) بهم ‏ثابت شد که جبر یعنی چی . ‏
یه روز دیگه توی ماشین بودم و داشتم ‏don’t cry‏ رو گوش میکردم . ‏هیچموقع پیش نمی اومد که جمله ای یا حرفی رو که هیچ ربطی به هیچ ‏جایی توی زندگی نداره رو بخوام جدی بگیرم . ولی جمله ی آخرش که ‏میگه ‏don't u cry tonight‏ رو مثل بقیه حرفها نشنیدم . یه چیزی انگار ‏داشت روی ‏tonight‏ تاکید میگرد. سخت نگرفتم ، نمیتونستم هم سخت ‏نگیرم . به خودم گفتم یا من دارم دیوانه میشم و فکر میکنم این با من بوده ‏، یا که نه ، همه چیز دست خودشه و خودش هم دید که من این رو جدی ‏گرفتم . امشب میاد و همه چی معلوم میشه که من دارم دیوونه میشم یا نه ‏‏. شب شد ، یه فیلمی دیدم ، توی یه جایی بودم ، که داشتم از گریه ‏میترکیدم، ولی اگه گریه میکردم ، گند میزدم .‏
یا مثلا وقتی دبیرستانی بودم ، مطمئن بودم که شرایطم توی جمع دوستام ‏چطوریه و همونطوری شد، آرزوم بود ، آرزویی که بهش ایمان داشتم ، ‏هیچ کاری براش نکردم، رسمن هیچ کاری نکردم و همونطوری شد. فکر ‏خیلی چیزا رو نمیکردم اون موقع ، ولی تا امروز ، هر چیزی که فکر ‏میکردم و ایمان داشتم که اتفاق میفته ، درست از آب در اومده . خیلی ‏جالبه برام ، اگه بقیش هم درست از آب در بیان.‏
من ، با اتفاقایی که برام افتاده ، برام اثبات شده و بهم نشون داده شده که ‏سرنوشت وجود داره . همش رو اینجا نه یادم میاد ، نه میتونم بنویسم ، ‏نوشتنی نیستن که بنویسم ، بهم نشون دادن که آخر و عاقبت کار معلومه ‏و دارم میبینم که خودم به دستای خودم اون رو میسازم . یک جاهایی به ‏چشم خودم دیدم که اراده ای توی منظور و مفهوم حرفهام ندارم ، بعضی ‏وقتا حاضر جوابیایی میکنم که خودم میمونم اینو از کجام در آورم!؟ چند ‏ساعت لازم بود فکر بکنم همچین چیزی بگم ، فقط دهن باز میکنم و ‏چیزی میگم که روحم ازش بی خبر بوده ، توی حرفهام، قبل از زدنشون ‏، قصد ندارم ادعایی کنم ، کسی رو بکوبم ، یا رهنمودی بدم یا آینده بینی ‏کنم ، ولی حرفهایی میزنم و چیزایی مینویسم که پس آمدش این اتفاقها ‏میفتن . ادعا میکنم ، حرفهای کلفت کلفت میزنم ، توی جمع چند صد ‏نفری داد و بیداد راه میندازم و بدون یدونه تپق جمله هایی رو پشت سر ‏هم ردیف میکنم که قبلن اصلن بهشون فکر نکردم ، حرفهایی رو میزنم ‏که بعدن وقتی بهشون فکر میکنم ، کف میکنم و اون موقعی که حرفها رو ‏زدم ، فقط دهنم رو باز کرده بودم. به نظرم ، در مورد همه همینه، همه ‏متوجه منظور اصلی حرفهاشون نیستن و خبر ندارن که اراده ای به ‏حرفهاشون ندارن .‏

دلم میخواد ماجرای این یکسال رو ، از چهار دی هشتاد و سه ، تا این ‏لحظه برای همه تعریف کنم ، تا خودم اولین کسی باشم که این در گوشی ‏بازیا رو تموم کنه.‏





Saturday, January 14, 2006

گه ترین isp ایران رو معرفی میکنم!

شــــــــــــــــــرکـــــت پآآآآآآآرررس آنننننلااااایـــــن!!!

چهار روز پیش شماره انداز صفحم رو با کامنتام رو برداشتم، هنوز یه عده ای صفحه منو با شماره انداز میبینن، همه هم از پارس آنلاین. باحالیش هم اینجاس که صفحه رو f5 میزنی ، جدید نمیشه هیچ, ctrl f5 هم که میزنی ، بــــاززز هم هیچچچچی نمیشه!!
افتخار میکنیم به صاحبان خدمات و صنایع کشورمون که تا شلوارشون دوتا میشه کنس و خسیس و کون لق مشتری میشن



اگر ان باشی ، به معنی کلمه، ازت فرار میکنن
اگه خیلی ان باشی، همه خیلی فرار میکنن
اگه جواهر باشی ، همه میان طرفت
اگه جواهر براق و گرونی بشی ، میپرن روت
انا، جواهرا ، آبا ، ساکنا
ساکن بودن از همش آروم تره،
ساکنها خودشون انتخاب میکنن،
جواهرا نمیتونن
انا هم نمیتونن

چقد خوب بود
که سر کارت جواهر باشی
توی جنگ ان باشی
موقع عشق ساکن



هرچی مینویسم بعدن میخونمش خوشم نمیاد.. ):





Thursday, January 12, 2006

گاهی وقتا ، مثه امروز ،..
یه چیزای کوچیکی منو یه طوری از تنهایی در میارن که کمتر معاشرتی میتونه
منظورم از تنهایی اونیه که دلت میخواد یکی حرفت رو بفهمه،
یا یکی پیدا شه که مثل تو فکر میکنه
یه چیزی باشه که بهم امید بده
amelie رو دیدم
"کار از کار گذشت" رو خوندم
خیلی خوب بود
بعد از اینکه amelie رو دیدم، خودم رو توی آینه نگاه کردم
یه طوری انگار از خودم خوشم اومده بود
حالم خوب بود
یه جمله توش گفت که چسبیدم به سقف از کیف
these days are hard for dreamers



زندگی کردم مسخره شدم مسخره کردم ظالم شدم
کار درست چه بود؟
کار کردم خسته شدم خسته بودم بی حوصله شدم
کار درست چه بود؟
کار نکردم تنبلی کردم تنبل بودم چون خسته بودم
کار درست چه بود؟
رقصیدم خندیدم بخاطر خنده ام گریه کردم
کار درست کجا بود؟
دیروز حرف پریروزم را رد کردم، پریروز حرفهای امروزم را، فردا همه را رد خواهم کرد
حرف درست چیست؟
دیروز عاشق بودم دیشب متنفر امروز نمیدانم چیست


نمیفهمم درست یعنی چه
حتی اگر درست آن باشد که بیشتر لذت ببرم
حتی اگر درست آن باشد که بیشتر بدست بیاورم
هر چه کردم عکس العملم بود
درست یعنی چه

فقط میدانم زنده ام، گواهی میدهم خودم خالق زندگی ام نیستم، گواهی میدهم خالقم از جنس بشر نیست. همین

وفقط همین
وتنها همین





Tuesday, January 10, 2006

لازم نیست درسی رو که میگیری یادداشت کنی
درسی که میاد ،مال همون لحظس و تو همونجا یادش میگیری
چیزی که داره درس میده ، همیشه در دسترسه، همیشه اون چیزی رو که لازمه میگه
اگه یاد نگیریش ، دوباره بهت گفته میشه ، جور دیگه ، تو یه موقعیت دیگه
و توی هر موقعیتی ، درس همون موقع میاد
یادگیری این درس ، حفظ کردنش نیست
گاهی از رد کردن و نه گفتن یاد میده
گاهی با آره گفتن با کله!

و دیگه این اسمش درس نیست

شاید راه
شاید هدایت
شاید هر چیزی که دوست داری براش انتخاب کن





Monday, January 09, 2006

بعد از مدتها لذت یه جمع صمیمی رو حس کردم، شــــــــــــــــــــــــارژ شدم! به معنیه کلمه





Sunday, January 08, 2006

آرشیوم رو خوندم...
یاد اتفاقای همزمان نوشته ها افتادم

این یه سالی که گذشت، به اندازه چند سال پیرتر شدم
نمیدونم هم که واسه چی اینو اینجا نوشتم الان
شاید بخاطر این نوشتمش که یه روزی توی آرشیوم بخونمش

از الان، برای اون موقع که اینو دوباره میخونم:

کارا اونطوری خوب پیش رفت که میخواستی؟
به دفترت سر میزنی؟
خودت باش. که هرجا که جلو رفتی، بخاطر این بوده که کاریو که خواستی کردی
به گذشتت احترام بذار، تا بتونی خیلی از بچه بازییایی رو که میبینی، مثل بچه بازییای گذشته خودت ، عامل رشد لحظه ی الانت بدونی



هممون سیب سرخ رو گاز زدیم
هممون یادمونه، خواب معروف بچگی رو، که میخواستیم حرف بزنیم و نمیتونستیم
بچه ها همه چیز رو متوجه میشن ، ولی طول میکشه که حرف بزنن
نوزادا
وقتی شروع میکنن حرف زدن
نگاهشون عوض میشه
یواش یواش دروغ گفتن رو امتحان میکنن
گاز میزنن
ملچ و مولوچ



مشرووووووووووب



فقال فرامرز عاصف صلوات الله علیه :

"فشاره ، فشاره ، فشاره فسفره مغزم زده رو چارصدوپنجـــــــاه! میخوام از فورمولای شمس العماره بنویسم ، ولیکن قلم و دوات نیست! وای!"



توی مهد کودک و دبستان بعضیا بودن خیلی دولی بودن ، همش راجعبه دولشون حرف میزدن و نقطه اصلی حرفای جدیشون ، دول بود. این مغزه هم مثه اون شده ، فقط فرقش اینه که وقتی آدم دولی میشه، دولش هر روز افسرده تر میشه ، ولی وقتی مغزی بشه ، مغزه سریع پررو میشه و اراده قلب و و شش و دست و دول و همرو دستش میگیره





Thursday, January 05, 2006

خسته، .. زیاد





Tuesday, January 03, 2006

زمین لرزید، لرزید و لرزید، ریشه ها آنطور از خاک بیرون زدند که گویی شهوتشان را از خاک به آسمان داده اند، رعد از آسمان به شکاف زمین فرو رفت، نور همه جا را گرفت و غرش او جهان را ساکت کرد
از اوج نیلی آسمان فرشته ای طومار به دست ، با چشمانی بسته ، نزدیک خاک شد، از کنار شاخه های درخت پیر چرخید، نزدیکی زمین ایستاد
چشمانش را باز کرد و طومار را کشید

با صدای دیوانه کننده اش آه کشید

"از یگانه بستگی جهان به خونهای بسته، ما آفریدگار شماییم و خر یکی از آفریده های ما، آنهایی که ما را خر فرض کرده اند، به کوری محکومند"





برای اینکه دروغ معلوم نشه ، فکر میکنه قبل از حرف زدن که الان چه حرفی باید بزنه
بعد که فکر کردنه شد عادتش، سر همه چیز فکر میکنه و فکر باید هدف و نتیجه داشته باشه
هر فکری وقتی بخواد نتیجه داشته باشه، یا نفع خودت میشه هدفش یا درستی خود فکر
وقتی از درستی خوشش اومد ،از همه چیزای منطقی خوشش میاد
از چیزای منطقی که خوشش اومد ، میبینه خدا با منطق جور در نمیاد
وقتی خدایی وجود نداشت، هیچ شاهدی به هیچ کار خودش نمبینه
شاهدی که به زندگیش ندید، راحتتر دروغ میگه
راحتتر که دروغ گفت ، از رسوا شدن حرفهاش بیشتر میترسه
از رسوا شدن حرفهاش که بیشتر ترسید ، از حرفهای صادقانه که فقط آبرو میبرن بدش میاد
دوباره دروغ میگه



جدا از اونهاییکه مخالف تمام نوشته های اینجان و هر روز میان بر اساس وظیفه شرعی کامنت میذارن, از بین پونزده بیست نفری که در روز اینجارو میبینن، کس دیگه ای نیست که حرفهای من به نظرش مزخرف نیاد و خودش نظری از خودش داشته باشه؟



نمیدونم چرا هرچی میگذره آدمهای آنرمال کمتر میشن، شاید خودم آنرمال شدم که دیگه آنرمالا رو معمولی و سالم و بقیه رو طفل میبینم





Sunday, January 01, 2006

دهلیزهای مغز حالتهای مختلف کارکرد مغزی هستند که مغز از خود در ‏آنها استفاده میکند . مغز با استفاده از کنترل درونی خود که بر اساس ‏تغییرات در کنترل دهلیزهاست برای جلوبرد روند خویش استفاده میکند . ‏خویش ، قسمتی از مغز است که احساس لذت محرک آن است ، قسمتی ‏جدا از اعصاب مغز که بر اساس کارکرد هورمونی ، کارکرد مغناطیسی ‏ایجاد میکند . بر اساس کارکرد مغناطیسی ایجاد شده اعصاب طبیعی بدن ‏شروع به فعالیت میکنند و با فعالیت آنها ، ریتم بدن به مغز و از آنجا به ‏خویش اتصال میابد و خویش ریتمهای جدید را در بدن پخش میکند.‏
در صورت ضعف کارکرد خویش ، مغز با حالت خود گردانی ریتم بدن ‏را عوض میکند ، حالت خود گردانی تا آنجا ادامه پیدا میکند که خویش یا ‏بدن ، مغناطیس جدیدی، غالب بر مغناطیس مغز انتشار دهند. خویش ، ‏میدان قدرتمندی تولید میکند که از راه آهنربایی بنام بصل النخاع بر ‏جریان مغناطیسی کره زمین عمود میشود و بخاطر حرکت وضعی زمین ‏، جریانی به سمت قلب میفرستد . اما مغز با تولید انرژی بیشتر ، این ‏جریان را به سمت عکس افزایش میدهد ، در نتیجه جهت میدان ‏مغناطیسی قلب را به سمت خود حرکت میدهد و دو نوع مختلف انرژی ‏در بدن پدید می آورند . این انرژیها با هم برخورد کرده و موافقت و یا ‏مخالفت با دو بدن مختلف معنا پیدا میکند .‏

بنام آفریننده مهربان

موها بر روی سر با روشی مشابه پراش نور ، جهت جریان مغناطیسی ‏کره زمین و اشعه کیهانی را بر بدن هدایت میکنند . فرق های سر در ‏واقع نمایشی از تمایل افراد به کثرت یا وحدت ، حس و احساس تا حرف ‏و منطق ، لذت یا ترس ، مرگ یا زندگی و یا هر دوگانه دیگری خواهد ‏بود.‏

همچنین ، رابطه دوگانه با یکدیگر در صفت معنا میشوند و صفت آن ‏است که ببوید نه آنکه عطار بگوید.‏

همچنین ، زندگی ، منطق نیست ، منطق مخلوق زندگی است و مخلوق ‏شده توسط خالقی دیگر ، از جنس خالق بالاتر خویش نیست.‏

همچنین ، اثبات شدن برای منطق ، از قوانین زندگی است ، که همه بدون ‏هیچ پیش زمینه در زندگی ، و صرفا با زنده بودن آنها را میدانسته ایم.‏

و نه این چنین : ‏
اثبات نشد؟ پس چیست ؟ ‏
اثبات شد؟ او هست !‏
اثبات شد که نیست؟ پس نیست!‏

و نه این چنان : او فلان کرد ؛ بد بود! ، دست دراز کرد؛ بد بود! بندگی ‏کرد؛ بد بود ، نالگی کرد؛ بد بود.‏

و نه غم برین : غم بود ، او نبود ،غم بود.‏

و نه شادِ شین : ‏
هست و هست و هست ! ایول که هست!‏
کور باشد آنکه نتواند دید!‏
خاک بر سرش گر این نتواند ،دید!‏

نه گریان و خمین ،
شادان و وخیم ،
سر هر کو کده خندان و نسیم ،
پاکنیم ما زر و سیم ،
نگریم روی نعیم ،
چشم ز نو باز کنیم ،
داد کنیم ، داد کنیم :‏

اوست که محمل همه آفرده ی اوست
آفرد هیچ که گوید که جز اوست
آفرد ، میراند و زنده کند
قلب و روح و ، تن و جان و ، دل و پوست







email adress



archive