Sunday, July 31, 2005






Saturday, July 30, 2005


از تمام دلبستگيهاي من به خانه پدري كه بگذريم، درخت ليمويي باقي ميماند كه بيشتر از هر رفيقي به آن وابسته بودم، عضوي از خانواده بود زودتر از همه آدمهاي خانه ، به من خوش آمد ميگفت و وقتي كه خانه را ترك ميكردم آخرين نفري بود كه ميديدم. شايد تنها موجودي بود كه مطمئن بودم بي هيچ چشمداشتي دوستش دارم و برايم قطعي بود علاقه ام به اين درخت، دور از هر علاقه اي به ليمو يا سايه درخت ليموست. روزي كه پدرم تصميم به فروختن خانه گرفت، فكر ميكردم كه انگار قصد هجرت كرده ام، انگار قصد كرده ام از بچگيهايم دل بكنم. به همه چيز فكر كردم، درخت ليمو كه در فكرم آمد، دست خودم نبود، غمگين شدم. چند روز گذشت تا بتوانم مثل بچه آدم به درخت نگاه كنم و قبول كنم كه به آن دل نبندم، قبول كنم كه بچگي نكنم و از فروختن خانه مان، جنايت بشري و تراژدي جدايي نسازم. جمله هاي ببين و برو، ببين و دل نبند، دنيا محل گذره، آخرش يه كفن با خودت ميبري و ... اونقدر توي سرم ميپچيد كه ديگه حالم ازشون بهم ميخورد، هر چند وقتي كه ميتونستم قبولشون كنم حس ميكردم كون خر فلسفه زندگي رو پاره كردم. روزي كه خونه جديد رو براي اولين بار ميديدم، مونده بود شاخ در بيارم. يه درخت ليمو، عين همون درخت، وسط حياطش بود. همون اندازه، همون شكلي، دهنم باز مونده بود، روحم به آسمون نگاه ميكرد و ميپرسيد "ها؟"





Tuesday, July 26, 2005




Sunday, July 24, 2005

اگر فرض كنيم جهان بي قانون است ، پس ميتوانيم براي خلقت ، ناشدني فرض نكنيم، ميتوانيم در رياضيات بجاي مثبت و منفي ، سه بي نهايت در يك بعد داشته باشيم. يا بجاي خوب و بد، خوب و بد و زاقيل داشته باشيم، بجاي زياد و كم ، زياد و كم و قرته و فرنو داشته باشيم. آنگاه ميبينيم كه همه صفات اين خلقت دوگانه اند . فرض غلط از آب در مي آيد.
ميتوانيم فرض كنيم دنيا بي قانون است و غير از اين دنيا ممكن نيست، زياد و كم، مثبت و منفي، روشن و خاموش چيزي نيست كه بتواند حالت ديگري داشته باشد، كه خود اين، يك قانون است.
اگر به قانون ايمان آوريم و خالقي براي آن قانون نيابيم، فقط خود را گول زديم.
اگر خالقي براي قانون بيابيم و جهان را صاحب خالق ببينيم و انكار كنيم، رو در روي موجودي فوق العاده قويتر و داناتر از خودمان ايستاده ايم و او را نفي ميكنيم. ميپنداريم كه نفي ما نشان از قدرت ماست. خبر نداريم كسي كه دوتايي را قانون گذاشته ، خود كوري و بينايي را آفريده ، خود نفي و قبول را آفريده و خود اوست كه ما را مخالف او گردانده. خود اوست كه از خلقتش و سرانجام خلقتش، با خبر است. ما مانند موشهايي كه در لابرينتي ريخته شده باشند، فلسفه دنبال بو كردن را بلند بلند داد ميزنيم و افتخار ميكنيم كه ما خود آنرا كشف كرده ايم، خبر نداريم كه پنير و ديوار و تو در توهاي لابيرنت همه براي آن ساخته شده كه ما را بيازمايد و خودكشي در لابيرنت، قسمتي از طرح آزمايش است.
هر چند.
اين كجا و آن كجا.
خالقي كه خود بي نياز است و مخلوقاتي كه بي نيازي را درك نميتوانند بكنند.
خالقي كه همه ديوارها و پنيرها و موشها و آدمها و راهها و تودرتوها ، خود اوست.
خالقي كه آنقدر بزرگ است كه نميتوان آنرا تصور كرد.
خالقي كه خيلي قشنگ تو را ا ز اين نوشته دور ميكند ، تا در تاريكي گم شوي، شايد در وحشتت به خود بيايي و او را فرياد بزني و ببيني گوشي شنوا تر از او نيست. گريان پيش خالقت برگردي.

پ.ن : پست قبلي ، من ، داد ميزنم كه بو كردن رو كشف كردم، داد ميزنم نديدن حقيقت توي زندگي مثل نديدن جنگل بخاطر درختاي جلوي چشمامونه، قوانيني هست، نشونه هايي هست، كه همه ميتونن ببيننشون، يكي از اينا رعد و برقه، چرا همه ما توي همه فيلما عادت كرديم توي صحنه هاي تخمي و مكافات و بدبختي، رگبار و رعد و برق ببينيم؟.. آمريكا يه هفتس كه داره روي سرش رعد و برق ميزنه، حتي بيشتر، هيچكس از آينده خبر نداره جز يكي، اون يكي خودش رو از چشمامون قايم نگه داشته، گاهي نشونه هاي روشني از خودش نشون ميده ، ديگه مسووليت هر كس گردن خودشه





Friday, July 15, 2005

تا چند روز آينده يه بلاي خيلي بدي سر آمريكا مياد





Wednesday, July 13, 2005

دست به نفسش ميكشد ، آهي ميكشد، آهش را لمس ميكند، ميگويد نفسم از ديروز سردتر شده.
يكي آن گوشه از تصور اينكه كسي نفسش را لمس كرده روده بر شده
نفسش قلاب ميشود، نفس او را از سينه اش بيرون مي آورد، خنده او قطع شده، به چشمانش زل ميزند و از او ميپرسد "چرا لال شدي؟" ، خيره نگاه ميكند و حرفي نميتواند بزند،
بعدها كه از او پرسيدند چرا لال بودي، جواب ميداد ، نميدونم يه جوري شده بودم..
،اعتراف نميكرد نفسش را گرفته بودند،
باورش نميشود نفسش گرفتنيست
نفسش را نميتواند حس كند
بگويي كور است، باز ميخندد، باز ميخندد تا ديده اش را بگيري ، حس كند، "يه جوري" شده





Wednesday, July 06, 2005

خوبي و بدي
جلوي همن
هر كدوم رو بخواي بايد بجنگي
جنگ و تفرقه
اصل اساسي جهنمه





Tuesday, July 05, 2005

آنگاه كه زمان از بين برود، تمام گذشته در پيش روي ما خواهد بود، "مردگان" وجود نخواهند داشت و همه زنده خواهيم بود، گذشته اي كه در زمان نهفته بوده پيش چشممان مي آيد و احتياجي به ياد آوري نيست، حافظه لازم نيست چراكه جهان گذشته را جلوي چشمانمان مي آورد، آنگاه خويشتن را ميبينيم و پي ميبريم كه در طول زمان، موجودات بي زماني بوده ايم كه در "حال" يك برهه تك بعدي از زمان حضور داشته ايم و طي آن به مرور زمان خود را رسم كرده ايم. مانند ديفرانسل بي مقدار dt روي يك نمودار خودمان را رسم ميكرده ايم و كارهايي كه كرده ايم انتگرال زير ماست ، ما كه بد بودنمان مشتق منفي و خوب بودنمان مشتق نمودار اين دارندگي است، دارندگي ما آن هنگام جسم و ماده نيست، آن موجود بي زمان است ، كه آنرا نفس خود ميدانيم، روج ميناميم، چيزي كه با آن دنيا را حس ميكنيم و چيزي كه با آن اتفاقات جسم را حس ميكنيم. از نوع انرژيست و نور اطراف ماست، از جنس الكترومغناطيس دور همه حيات داران جمع ميشود. آنرا پر تر ميكنيم. بدي آنرا تاريك و كم سو ميكند، خوبي آنرا پر نور.





Monday, July 04, 2005

حيووناي زخمي با رفتارشون به آدم فحش ميدن، شايدم ياد آوري ميكنن، كه چي آدمهاي زخمي رو روي زمين نگه ميداره.



بعد از اينكه يبار توي يه دورهمي دوربين گذاشتيم و فيلم خودمون رو گرفتيم و ديديمش، ديگه هربار خواستم دوربين رو بذارم اول ملت فحش ميدادن كه بابا راحت نيستيم اينطوري بعدن هم كه به زور گذاشتم، همه بدجور داشتن خودشون رو ميپاييدن كه كار عجق وجقي ازشون سر نزنه.

يه دوربين بود همش. كه فيلمشم خودمون ميديدم تازه.






Friday, July 01, 2005

" ما اعمال هر گروه را در نظر آنان زيبا جلوه داده ايم. سرانجام آنها به سوي پروردگار خود مراجعت ميكنند . سپس او آنها را از همه اعمالي كه انجام داده اند آگاه ميسازد"







email adress



archive