Friday, March 31, 2006

رضایت از زندگی، بزرگترین لذت زندگیه... که دکمه نداره

پ.ن : خودمم از داستان این فرشته ها و میمونهای متکبر سر در نمیارم... نمیشه دسته بندی کرد به این راحتیا



ای کاش تا وقتی که گرسنه نشدم، چیزی نخورم
ای کاش بتونم گرسنگی رو تا وقتی که خوردنی پیدا کنم، تحمل کنم
ای کاش موقع گرسنگی ، به گرسنگی فکر نکنم و گرسنگی راهم رو عوض نکنه





Thursday, March 30, 2006

فرشتگان سفید پوش ،
سیاه پوشان روزهای قبل
علامت سوالهای بزرگ برای میمونها متکبر
دیگران دوست داشتنی برای فرشتگان سیاه پوش و سفید پوش
رفتارشان یک دنیا تناقض برای میمونها دارد. دور میکنند ولی بدست می آورند. نمیخواهند ، ولی جلویشان میگذارند.
میخواهند ولی بروز نمیدهند؟
هستند و نمایش میدهند که نیستند؟
دزدند و نمایش میدهند که نیستند؟
خود پرست و خود خواه و عاشق خویشند؟
پس چرا به کمک خویش نمی آیند؟
شاید اینها مشتی شیاد باشند که نمایش میدهند؟

وقتی هیچکدام جوابی نداشت.. در فکر فرو میروند.. بزرگی را در جاکش بودن میبینند.. اعلام میکنند : او یک جاکش بسیار بزرگ است که همه را فیلم کرده.
میمون متکبر برتر را در ذهنشان تصور میکنند و به او لقب میدهند.

فرشته های سفید پوش
تنها یک کار کردند
با ترس وارد مذاکره شدند
درد را بعنوان بها خریدند
و دیگر در زندگی
جز آشنا نمیبینند.
چه درد باشد
چه ترس باشد
چه عشق باشد
چه لذت



فرشته های سیاه پوش..
زخم دیده های واقعی جهنم..
موجودات دوست داشتنی ، آزرده و خشمگین
وقتی رفتارشان را میبینی ، حس میکنی از بشریت نفرت دارند، صحبت هاشان پر از کینه و نفرت به دیگران است . دیگرانی که اگر برایشان مهم نبودند ، از آنها نفرت نداشتند. دیگران برای آنها مهم اند ، ولی دیگرانی که میبینند، جمعی میمون و ترسو و عوضی و دزدند. فرشته ها ، همه را دوست دارند. موجودات را دوست دارند. حیات را دوست دارند ، ولی این دیگران.. کثیف تر از آنند که بشود دوستشان داشت. زبانهایشان نیش دارد و نگاهشان دوست داشتنی نیست. آرزوهاشان ریز و دور و حتا کثیف است.
زخم میزنند. پس زخمشان میزنم.



میمونهای متکبر تا چیزی بدست می آورند مغرور میشوند و تا چیزی از دست میدهند مایوس
وقتی مغرور میشوند، مسخره میکنند و وقتی مایوسند لای جمله های مسخره کننده ها گیر میکنند
ارزش و مقام میمونهای متکبر را دیگران تعیین میکنند و ارزش خود را از حرفهای آنان میسنجند
برای آنان کار میکنند و صاحب شدن چیزی که توجه آنها را جلب میکند ، برترشان میکند
از حرفهای دیگران متوجه شده اند که گوش دادن به حرفهای دیگران ، کاری بد از نظر دیگران است
پس برای همه ادا اصول در می آورند که حرف کسی به تخمشان نیست
همیشه در حال نمایش دادنند و بینندگان را بیرون سالن تئاتر دوست ندارند، جمع آنها را فراتر از دوست داشتن، میپرستند.
میمونهای متکبر ، افسرده ترین موجودات روی زمینند، دوستان آشنایی دارند که آنها هم مثل خوشان تنها و خسته از نمایشند.
وقتی تنها مینشینند ، به دیگران فکر میکنند و ناخودآگاه مشغول نمایش میشوند.
لحظه ای از تنهایی در می آیند.. که یکی دو دوست و همکار آشنایشان را میبینند. نمایش خاموش میشود و خودشان را میابند.



اگر تصور کنی، اگر تنها بتوانی تصور کنی، که وقتی به کسی فکر میکنی، در او هم حسی درست میکنی که به تو فکر کند. اگر بتوانی تصور کنی که مغزها و روحهای همه ما بچه های آدم به هم وصل است و صدای هم را از دور دستها میشنویم. اگر جرات کنی باور کنی ، برایت میگویم، که دهنم رو گاییدی اونقدر فیلم پورنو برام پخش کردی. کمر برام نمونده از دستت.





Wednesday, March 29, 2006

جگوار یا یوزپلنگ سیاه درنده ترین حیوون جنگله، ولی شیر سلطان جنگله و قانون جنگل تغییری نکرده.





Monday, March 20, 2006

والا منم مثل تو به ژوکرا ميخندم ، ولی نميتونم مثل تو باهاشون ‏همزيست شم و صبح تا شب برنامشونو نگاه کنم .َ‏





Sunday, March 19, 2006

دخترکان باکره ای که دست به آنها نخورده. باکرگانی که تخت خواب و پتو ‏و بالش و کیر داغ پسرهای حشری تر از خودشان را بارها فرو داده اند ولی ‏تنها فرقشان با باکره ها ، پرده بکارتشان است. بدنهایی که خوابیدن و ‏عشق بازی را لمس نکرده اند و تلمبه زدن برای لذت را بجای آن چشیده ‏اند ، آنرا سخت و بزرگ دیده اند و به احترام بزرگی آن لحظه ، آن بازی با ‏بدنشان را عشق بازی نام داده اند. باکرگانی که روحشان دست نخورده و ‏خسته از تکرار دکتر بازیهای پشت پستو و بدنشان زخمی از بچه دبستانی ‏های دودول به دست ، خود را زن مینامند . زنانی که نوازش را تنها در ‏آغوش پدر و مادر خود یافته اند و دست کشیدن های بچه مدرسه ای ها را ‏به صورتهاشان ، چیزی از جنس دکتر بازیهای رختخواب حس میکنند . چرا ‏که خودشان از هم خوابه هایشان ، بچه هایی تربیت کرده اند ، حرف شنو و ‏سر به زیر. دست آموز و ترسو . چطور یک دست ترسو و دست آموز ، ‏امنیتی گرم هدیه کند ، چطور سگ خانگی تو ، وقت بی پولی به کمکت ‏بیاید . چطور میتوانی لیسیدنهای سگت را ، با نوازش ‏مقایسه کنی . چطور میخواهی خود را تسلیم سگ خانگیت کنی و با نگاه از ‏او بخواهی به تو عشق بورزد ، بتوانی تسلیم باشی و از تسلیم بودنت لذت ‏ببری . ‏
میتوانی به او لیسیدن یاد بدهی ، میتوانی تربیتش کنی ، چراغ را ‏خاموش کنی و او را به آغوشت بکشی…‏
لذت میبری ، پادشاهی میکنی ، حرف حرف توست ، ولی بازنده ای . ‏تنهایی ، امنیتی نیست . آرامشی نیست . تکیه گاه تویی . و تو تنها ‏ایستاده ای ، با یه بچه ی دست آموز شیرخواره در بغل. ‏

باکرگان بی پرده ،
موجودات همیشه نگران ،
کاش همیشه مادر نبودند . ‏
کاش گاهی فرصت داشتند پا روی پا بیندازند ، زن باشند و زنانگی کنند ،
کاش بازی روحشان را ، فریب خوردگی نمیدیدند ، تا بخواهند در طلب ‏انتقام برآیند و در طلب انتقام ، زهر کینه و حسادت و نفرت نوش جان ‏کنند . به هم بازیهاشان سنگ بزنند و با چشمان تشنه ، کینه و نفرت هدیه ‏کنند . ‏
ای کاش مربیان سگهای خانگی ، خود را اساتید گرانقدر بشریت نمیدیدند ، ‏که تحمل کنند ، بجای استاد و شاگرد . هم بازی و هم بازی باشند . گاهی ‏استاد باشند و گاهی شاگرد . ‏












Saturday, March 18, 2006

آقا بشریت کس خل شده جان شما، باور ندارین یه روز صبح تا شب Mtv نگا کنین



- افسرده شدی؟
+ نه
+ میجنگم
+ نمیذارم افسرده شم
- افسردگی با جنگیدن بهتر میشه ، ولی وقتی که پیروز شدی و جنگ تموم شد
- خود جنگیدن که عامل اساسی افسردگیه





Thursday, March 16, 2006

Fastball - The Way



کاش میشد صلح کرد، با همه ی تفکرات روزمره صلح کرد و همه ی فکرا رو راحت کرد و نهایتن بی اعتنا بود بهشون. خسته شدم از فکرایی که همش تکرار میشن و فقط باید بی اهمیتی بکنم بهشون. شاید اینم یه امتحانه، یه امتحان که از بس افتادم سرش، برای بار چندم مجبور شدم بگیرمش و پاسش کنم. خسته شدم از تکرار.





Monday, March 13, 2006

یکی از مجازاتهای سخت برای انسان این است که در اتاقی تنها بنشیند و غذایش را از زیر در به او بدهند.

هر چه این مدت طولانی تر باشد. مجازات سخت تر بوده.
اگر برای همیشه باشد. حبس ابد نام میگیرد.



خدایا
به من درس بده



امروز و دیروز توی دانشگاه واقعن عالی بودن ، قرار بود سه تا شهید ‏گمنام رو بیارن توی دانشگاه دفن کنن ، اکثریت مخالف بودن ، کار به ‏اینجا کشید که نزدیک چند صد نفر مخالف و چند صد نفر بسیجی توی ‏مسجد دانشگاه جمع شدن، هر کدوم از گروهها اومدن حرف زدن ، ‏آخرش یه نفر مداح رفت بالا شروع کرد روزه خوندن ، همزمان برادرای ‏بسیجیمون تابوت به دست را افتادن ملت رو کتک زدن و فحش دادن و ‏نهایتن شهدا رو دفن کردن. ‏
واقعن تجلیل از مقام شهدا به این شکل خیلی زیبا بود و فرهنگ سازی ‏شد. ‏
از اونطرف هم دانشجویان کتک خورده عوض اینکه شیشه های دفتر ‏بسیج رو بشکنن ، شیشه های دفتر رییس دانشگاه رو شیکستن که توی کل ‏این جریان یک دفعه هم دانشگاه پیداش نشد. البته بعد از اینکه شیشه های ‏دفترش شیکست خودشم اومد دانشگاه و مشت خورد و طفلک در رفت.‏
میله های دیوار جنوبی دانشگاه رو هم بعلت هیجان بیش از حد انداختن ‏توی پیاده روی آزادی که شانس آوردن کسی زیرش نموند.‏

بسی به این نتیجه رسیدم که بابا همش بچه بازیه. هر چی شورشه . همش ‏بچه بازیه . به نتیجه رسیدنش ، بازی بزرگان.‏





Saturday, March 11, 2006

یه نوحه عاشورایی رو تقدیم حضورتون میکنیم به اسم ندای جنت که ‏واقعن جا داره ندای ناف جنت نام گذاری بشن

‏" هر کی میخواد هر چی بگه
هر کی میخواد هر چی بگه ‏
من سگ کوی زینبم
من سگ کوی زینبم"‏

این قسمت یه ده بیست باری با تو سر و کله زدن ملت خونده میشه بعد ‏آقای مداح اهل بیت اضافه میکنن :‏

‏"بهشت جاودان ز تو
سلطنت جهان ز تو
کران بی کران ز تو
زمین و آسمان ز تو

من سگ کوی زینبم"‏

والا به نظر من بدون شرحه.. "تو" رو هر چی فرض کنیم شعر با نمک ‏از آب در میاد.‏

پ.ن : توی کتاب 1984 اسم جایی که حرف میکشیدن بود کانون برادری، اسم جایی که کلمه های جدید بیرون میدادن و معنی ها رو عوض میکردن بود کانون صداقت ، یه همچین چیزایی ، اسماش الان دقیق یادم نیست. این "ندای جنت" هم منو یاد اونا میندازه.



بعضی آدما موقع بحث کردن میشن یه دیکشنری ، دلیل میارن :
چون فلانی گفته
چون توی فلان کتاب نوشته
چون فلانیا اینطوری بودن
چون حدیث داریم!
چون الان توی فلانجا اینطوری میکنن


تحلیل محلیل از توی سر خودشون یوخ



توی کشوری که زن بودن، دلیل این میشه که توی ترافیک بهت را ندن، یا خیلی جاها بعنوان تو سری تو هر چی از دهنشون در بیاد بهت بگن، توی تاکسی انگشتت کنن و مطمئن باشن بخاطر فرهنگ کیریمون صدات در نمیاد، توی دانشگاه سیگار کشیدنت مساوی جنده بودنت باشه، ... داد زدن برای آزادی و اینکه میدونی نهایتن کتک میخوری از دست یه مشت گرگ پشمالو ( تازه اگه به کتک زدن قناعت کنن) خیلی جرات میخواد.

مگه نه اینه که افسرده بودن دخترهاو زنهای یه جامعه، همه جامعه رو افسرده میکنه
ای کاش بفهمن که همه ی دخترای هم سن و سال ما ، صد برابر پسرامون افسردن
پدرا و مادرامون که با انقلاب و جنگ سوختن
دیگه هیچی باقی نمیمونه

پ.ن : ای کاش دخترا برای گرفتن حقشون ، از اسم فمینیسم استفاده نکنن. کلمه فمینیسم هیچ ربطی به کلمه آزادی نداره. آزادی کلمه معنی داریه. مطمئنم اگه اسم این داستان، بجای فمینیسم و فلان، بود آزادی برای زنان، من خودم یکی از کسایی بودم که دوست داشتم توی شلوغیا باشم.





Friday, March 10, 2006

Neverhood OST - Skat Radio




بزرگ ترین حقه ای که شیطان درست کرد، این بود که به همه بقبولونه که وجود نداره



اسهال و استفراغ اونم ده دوازده وعده در روز و بیکاری، خواب های کابوس دار و تشنگی و بالا آوردن حتی آب، یه ترکیبی بوجود میارن که خیلی قشنگ دلت واسه سلامتی تنگ میشه





Tuesday, March 07, 2006

Shahram Shabpare(Shahpare Shaabpare ShaahpareGardaan) - Didar






Monday, March 06, 2006







یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گرچه در خود شکستیم ، صدایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم


پ.ن : نمیدونم مال کیه ، پکیدم از ذوق خوندمش





Sunday, March 05, 2006

به این نقطه از درک و شعور رسیدم که هر کاری که میکنم غیر ارادیه.. ‏جدی میگم این کم جایی نیست. از صبح که بلند میشم تا برم دانشگاه مثلن ‏و بیام، هیچ نقطه ای تصمیمی جز اون چیزی که نهایتن دلم میخواد ‏نمیگیرم و اون چیزی که دلم میخواد ، ارادی نیست. اگه یه کاری بخوام ‏بکنم ، یاد یه اتفاقی بیفتم که بخاطرش اون کار رو انجام ندم، اون اتفاقی ‏که یادم افتاده ارادی نبوده. اون یاد افتادنه کاملن غیر ارادی بوده، بد ‏اومدن من هم همینطور، در نتیجه انجام ندادن اون کار هم غیر ارادی ‏بوده، چون چیزایی رو که بهشون فکر میکنم، غیر ارادی بهشون فکر ‏میکنم . انتخاب نمیکنم که وقتی فلان حرف رو میشنوم یا فلانی رو ‏میبینم، چی از توی سرم رد شه.‏
جدا از این! کارایی که کردم، تا امروز، و اون چیزایی که بهشون حتی ‏افتخار میکنم، خیلی ارادی نبودن، اتفاقی و جبری یه کارایی کردم، یه ‏نتیجه هایی داده که نمیفهمم افتخار کردن من به این کارایی که کردم از ‏کجا در میاد!؟
جدا از این! بیمحلی کردنا ، یا بیخیال بودنهای من، مولد خیلی اتفاقات ‏توی زندگیم بودن، که هیچ کدوم دست من نبودن. ولی بیمحلی من از مهم ‏ترین عاملهای بوجود اومدن اون موقعیتا بوده. حتی توجه بیش از اندازه ‏من به خیلی چیزا هم دست من نبوده، من خودم اگر میتونستم انتخاب کنم ‏که به چیا زیاد توجه کنم ، اول از همه یکی رو که ریده تو قلب و مغزم ‏رو مینداختم از توی سرم بیرون.‏



بعضی آدما از خودشون استرس ساطح(ساطع ساته صاته ثاطه!) میکنن. حرف زدن و نزدن خیلی فرقی نداره، حضورشون کافیه که استرس بوجود بیارن.دو دقیقه نمیشه کنارشون ساکت نشست. حرف میزنن که سکوت رو شکسته باشن. ساکت بودن رو اصلن انگار قبول ندارن کلن! بعضیام هستن که آرومن, احساس امنیت میکنی وقتی کنارشونی، سکوت اذیتشون نمیکنه و حرف الکی نمیزنن. خونسرد به حرفای خودت گوش میدن و حرفهای خودشون هم گوش دادنی میشه. خونسرد متلک میندازن و به متلکا راحت میخندن، بدون اینکه حس کنن وسط حرفشون دویدی یا چمیدونم ریدی بهشون. خیلی وقتا آدمای صمیمی که کم میشن دور آدم، این امنیته کمیاب میشه . توی آدما دنبالش میگردم و یه روز مثل امروز که یه آدم خیلی گرم و نرم رو دیدم رسمن به این نتیجه رسیدم که تا وقتیکه آدمای خونسرد و نرم وجود دارن، من با هیچ گوی استرسی آبم تو یه جوب نمیره.





Saturday, March 04, 2006

ناراحت کنندس....

اینکه یه سری آدم وجود دارن که وقتی میگی من هیچی پول در نمیارم، خدنشون میگیره
وقتی میگی چیه بابا این زندگی ما داریم ، نیششون باز میشه
وقتی میگی ریاضی دو افتادم، البته قبل از اینکه اونا احوال ریاضی دوی تورو بپرسن ، قیافشون شکفته میشه
وقتی به تو متلک میندازن ، شادن تا خرتناق بناگوش
و کلی حرفای مزخرف اینطوری دیگه که میتونم ردیف کنم

چیکار باید بکنم با اینا به نظر شما؟





تازگیا تعداد بازدیدکننده های وبلاگم از روزی 16 17 نفر رسیده به 40 50 و بعضم چند روز پیشا 67 نفر... خیلی شرمنده شدیم، ایضا یاد sweetcoma افتادیم..
.. خیلی مممنون از حسن انتخاب شما (;



گاهی وقتا باید از توی یه عالم لذت و آرامش و امنیت بکشی بیرون تا ‏کلی آرامش و لذت و امنیت واقعی رو احساس کنی. همه کس هم این کار ‏رو نمیکنن، همه کس هم لیاقت آرامش و لذت و امنیت واقعی رو ندارن

مثه کنار گذاشتن بازی کردن با کامپیوتر میمونه ، وقتی که میتونی بجاش ‏ریاضی دو رو بخونی تا تموم شه.. درسته که خیلی مثال کیریه ... ‏خصوصن قسمت ریاضی دوش... ولی یا متاسفانه ، یا خوشبخانه، یا ‏خوشبینانه ، ... حقیقت داره



هیچ چیزی عوض نشده، بهتر نشده باشه
فقط من سه روز مثه خرس خوابیدم و الان حوصله ندارم
فقط همین، کاش کسالت و خماری و بی حوصلگی یه دکمه داشت که پاک میشد

دلم یه داف میخواد که قبل از اینکه فکر کنم لخت شیم بریم تو تخت بکنیم، دوست داشته باشم باهاش حرف بزنم و چایی بخورم..اصلن دلم میخواد یکی بود که دوست داشتم بشینم کنارش یا بغلش کنم ، حرف بزنم باهاش.. گفتنش مسخرس، ولی حقیقت داره.. حرف زدن خستم میکنه ..شاید نه من نه هیچ کس دیگه حرف مهمی نداره واسه زدن نداره.. حرف میزنیم انگار که سکوت رو بشکنیم، یه داف خوشگل که با هم راجعبه زنده بودن حرف بزنیم. راجعبه اینکه چرا باید خوب بود یا چرا نباید خوب بود. از این جور چیزا.. همه مسخ شده باشن انگار.. پسراش به این چیزا فکر نمیکنن.. چه برسه به درو دافای خوشگل و محترم..





Thursday, March 02, 2006

شروع یک روز خوب وقتیه که هیچی برات اونقدرا مهم نباشه توی اونروز که بخوای بهش فکر کنی، هیچ نگاهی اونقدرا مهم نباشه که بخوای دنبالش بگردی، هیچ جایی از دانشگاه فرقی نکنه که بخوای ترجیحش بدی، حوصله کلاس رو داشته باشی و حرفهای استاد رو بفهمی، کار خاصی نداشته باشی توی خونه و تا هر ساعت که دوست داشتی تو دانشگاه بمونی، با بیست و پنج کیلومتر در ساعت اوتوبان رو گز کنی، بیای دانشگاه ، با هرکی از در اومد گرم بگیری و با بیست و چهار کیلومتر در ساعت اوتوبان رو به سمت خونه برگردی. تا شب هم یکی دوبار گوشیت زنگ بزنه... خوبه دیگه.. دیگه چی میخوای







email adress



archive