Monday, January 31, 2005

Pretending
Love is a flame that can't be tamed
And though we are its willing prey, my darling
We are not the ones to blame
Trust is a word all lovers know
The glorious art of staining souls, my darling

We are not the ones to blame
The more we have the more we want
And the more it hurts our hearts, my baby
It always ends up in tears
So keep on pretending
Our heaven is worth the waiting
Keep on pretending it's alright
So keep on pretending
It will be the end of our craving
Keep on pretending
It's alright
When doubts arise the game begins
The one we will never win, my baby

It always ends up in tears...
So keep on pretending
Our heaven is worth the waiting
Keep on pretending it's alright
So keep on pretending
It will be the end of our craving
Keep on pretending
It's alright
So keep on pretending
Our heaven is worth the waiting
Keep on pretending it's alright
So keep on pretending
It will be the end of our craving
Keep on pretending
It's alright
Love is a flame that can't be tamed
And though we are its willing prey, my darling
We are not the ones to blame



LIVE IT
LIVE IT
LIVE IT

in bed, in mostarah; THINK IT!





Sunday, January 30, 2005

ب- جملات روزمره خود را باين جملات آراسته كنيم؛

من بهترم
من خفنترم
من خيلي خوبم
من خيلي خفنم
من از تو بهترم
من از تو خفنترم
من از تو بيشتر ميفهمم
من از تو بدبخت ترم
من از تو عاشق ترم
من از تو معشوق ترم
من از تو كسشعر ترم
من از تو داغون ترم
من از تو بدترم
من از تو خواركسسه ترم
من از تو كمترم
من تورو بيشتر دوستدار ترم
من خيلي ترم
من خيلي خيلي ترم
من بيشتر از تو خيلي بيشتر ترم
من خيلي بيشتر از اون چيزي كه فكر نميكني هم بيشتر ترم
و نتيجتن تو از من كمتري


كيرم دهن
واقعن

همين




آقا ما آخر نفهميديم اين "برگ سبزيست تهفه ي درويش" منزورش دقيقن چي بوده





Saturday, January 29, 2005

فارسي فكر كردن ممنوع

(تورو خدا!)
انگار كلاساي يوگاي زيادي هست كه اينكارو ميكنن،
دنبال پايه ميگردم

خبر بدين





Friday, January 28, 2005

شمام Truman Show?

منم





Monday, January 24, 2005

قفسي متابوليك ساخته برم
خود به قفس نكوبه تنم
به آسمان چشم ندوزه
با پيله بازي كنه تنم
تا درم آرد "سازنده ترم"



حرف نسبتن آخر

ما
خيلي خوبيم
از لحاظ كيفيت جنس توليد شده

چون در دستمان كنترل سيستمهايي را داريم، كه خودشان ندارند

و خدامان را به هيج سيستمي نميفروشيم

چه مارك ايكاروس باشد
چه مارك مارس





Saturday, January 22, 2005

سفت بايست

در سخت ترين جاها

كمك خواهي شد

از تو سفت ايستادن





Tuesday, January 18, 2005

خواننده ي گرامي،
اين وبلاگ شديدن ديناميك ميباشد و در طي "محور زمان"، عليرغم ثابت بودن شخص نويسنده تغييرات كمي و كيفي زيادي مشاهده ميشود.

نويسنده را درك كنيد. هرچند خودم هم درك نميكنم، فقط نتيجه ميگيرم، كه من مثل يك بچه راحت خودم را اينور و آنور پرت ميكنم. (as a dardo del)

اين وبلاگ از روز اول تا الان تغييرات زيادي داشته، كه از دو حال خارج نيست، و هر لحظه ، به نظر خودم درست بوده. ولي هربار كه پستهاي قبلي خودم را ميخوانم، بيشتر گذرم را روي "محور زمان" متوجه ميشوم



خيلي جاها، پيش خيلي از آدما، توي خيلي از جمعها،.. كاري كردي كه اون جمع رو بهم زدي، با هم دعواشون انداختي، كاري كردي از از هم بدشون بياد، به جون هم بپرن، در صورتيكه قبلن اينطوري نبودن، با هم دوست بودن، سوءتفاهم بينشون نبود، راجعبه هر چيزي كه ناراحت ميشدن با هم حرف ميزدن، حرف در گوشي نداشتن، پشت سر هم حرف زدن نداشتن. چه تك تكشون چه يه جمع


اگه حواست بوده كه كاري كه داري ميكنه نتيجش اين ميشه، كه كيرم دهنت، ازم فاصله بگير

اگه حواست نبوده كه حرفات و كارات، بعدن يه كاري ميكنن كه اينطوري ميشه، بذار يه چيزيو بهت بگم. ازشون خيلي خوشت نمياد نه؟ تاحالا اذيت شدي.. نه؟ از دست خيليا اذيت شدي، نه؟ به هيچكس اعتماد نتونستي بكني.. نه؟ به هركس كه اعتماد كردي ، از پشت ازش خنجر خوردي.. نه؟
اين ويروس رو هم همونها بهت منتقل كردن، كه از همه ي غريبه ها بدت بياد و بعد از يه مدتي هم آشناها هم غريبه شن، و هرچي بيشتر شك ميكني كه غريبه ها عوضين، بيشتر بهت ثابت ميشه كه هستن، چون دست خودت نيست، بهشون ميفهموني كه ازشون بدت مياد، بدون اينكه خودت خبر داشته باشي، و اونها هم متقابلن همين حس رو به تو پيدا ميكنن، مگر اينكه ازت قويتر باشن، بهت بي اعتنا بشن،.. و تو هم مثل يك ويروسي، اين ويروست رو به همه پخش ميكني ، تا جاييكه از همه متنفر ميشي، از خودت هم متنفر ميشي، دوگانه ميشي با خودت و فكر ميكني چيزايي كه دلت ميخواسته و ميخواد رو دوست نداري، هيچ چيز رو دوست نداري، مگر چيزهايي رو كه بهشون فكر ميكني ، چيزايي رو كه بهشون فكر ميكني رو ميخواي تا ته بري.. ولي نميتوني، چون ته ندارن، هيچ كاري ته نداره، خودتم ميدوني ، و هرچي بيشتر جلو ميري بدتر مطمئن ميشي كه چي؟! اينو تا فلان جا رفتم، كه چي؟! اينكار تا ته كردم كه چي؟! ممكنه يه جواب بگيري! كه بتوني حالا تا "اونحا" بري.. ولي "اونجا" هم كه برسي... كه چي رو از خودت بازم ميپرسي.. نمفهمي كه چي ميخواي.. فقط ميخواي به خودت ثابت كني كه ميتوني، چون چند سال پيش چندتا آدم ويروسي بدون اينكه خودشون بدونن يكاري كردن كه بهت بفهمونن "نميتوني" ، "ضعيفي" ، "كودني" ، "ذليلي" و اگه بهشون بي اعتنايي ميكردي، ميزدنت، تا درد بكشي ، و بفهمي كه "ضعيفي" ، "كودني" ، "ذليلي" .. و اگه ميزدنت و بهشون بي اعتنايي ميكردي، اونقدر ميومدن جلو تا بكشنت، و اون لحظه ديگه از خودت دفاع ميكني، اگه توي دفاعت شكست ميخوردي، برات صد بار توضيح ميدادن، كه "ضيعفي" ، "كودني" ، "ذليلي".. ولي اگه با تمام وجود دفاع ميكردي، لحظه اي كه كتك خورده نشسته بودي، فكر نمكردي كه ذليلي، چون ميدونستي كه تو از تمام ماهيچه هات كمك گرفتي ، تو از تمام نيروت كمك گرفتي، و از پس زور ماهيچه هاي اونها بر نيومدي، تو تقصيري نداري، اگر دوست داري كه ايندفعه كه اومدن بزننت كه بهت بفهمونن ضيعفي، بازم نخواي خودت رو حلاجي كني كه "من ضيعفم"... بيا اين دمبل، اين باد سرد بيرون، اين استخر سرد، شيرجه بزن توش، كه سرما رو بزني، دمبلو هزار بار بده بالا كه ببيني هر روز بيشتر از ديروز ميتوني..

نه براي اينكه به خودت ثابت كني ذليل نيستي!
آدم ذليل نيست، آدما يه مرض خيلي مسري گرفتن
آدمها هرچي بيشتر حس ميكردن ، بيشتر اين مرضو ميگرفتن، "تو ذليلي" ها بيشتر لهشون ميكرده
هر چي ضعف هاي "كوتاهتر" ،"درازتر"، "لاغرتر"،"چاقتر"،"زشت تر"، "خنگ تر" و....ي بيشتري داشتن، مريضاي ديگه "تو ذليلي"هاي منطقي تري داشتن ، كه بيشتر روشون اثر ميذاشته، مريضاي ديگه اگه حسودي ميكردن يكي از اين ايرادارو رو ميكردن، و تو ميدونستي كه درسته اين حرفشون، و باورت ميشده كه ذليلي

چون هيچكدوم هيچوقت ازت تعريف واقعي نكردن، مگر اينكه باهاشون صميمي بودي ، غريبه نبودي

و تو تنها حرفهايي كه از غريبه ها راجعبه خودت شنيدي، زشتي و كوتاهي و درازي و لاغري و چاقي و ....يي بوده. غريبه هاييكه ازت واقعن تعريف ميكردن، يا ميخواستن بهت نزديك شن، يا گولت بزنن كه بهت نزديك شن، چون مريضها ميدونن كه تعريف كردن از يه مريض، چه حال خوبي به طرف ميده، و اونهايي كه از يكي تعريف ميكردن و هيچي نميخواستن، هيچ هدفي نداشتن از تعريفشون و فقط چيزيو كه حس كردن بهت گفتن، عجيب بودن، بزرگ بودن ، مهربون بودن ، دوست داشتني بودن، امنيت داشتن، مريض نبودن، توي همه ي كاراشون اينطوري بودن، بهشون راحت ميشد راست همه چيو گفت، منصف بودن، حسود نبودن

مثل بچه ها
پاك بودن
ساده بودن

ولي عين بچه ها
خيلياشون نميدونن كه راحت ممكنه مريض شن،
اگه خيلي دردشون بگيره و نتونن تحمل كنن
اگه نتونن تحمل كنن

اگه كتك بخورن ، و بهشون ثابت بشه، اون جمله ها، اون "تو ذليلي" ها ، از دهن مريضا بشنون، و باور كنن، كه ذليلن... به جماعت مريضا اضافه ميشن

اين مريضيه، خيلي مسريه
خيلي مسريه
خيلي مسريه


اسمش شيطانه



هر چي نترس تر باشم، قويتر ميشم
هر چي نترس تر باشم، راحتتر اون چيزي رو كه هستم و ميخوام بيان ميكنم
هر چي نترس تر باشم، راحتتر اون كاري رو كه دوست دارم يا به ذهنم ميرسه انجام ميدم
هر چي بيشتر كارايي رو كه دوست دارم و چيزايي رو كه به ذهنم ميرسه انجام بدم، خيلي قانونمند و اتفاقي ميرم طرف اون چيزي كه ميخواستم. چه "اون چيزي بوده كه دلم ميخواسته از ته" ، چه "اون چيزي بوده كه به فكرم رسيده بوده". از "دل" و "فكر و هدف!"

هرچي قويتر بوده ام، بيشتر بودم!
و "آدمهاي زياد" رو دوست دارم.

ولي "آدمهاي زياد"، بسته به اينكه دنبال چي برن.. اون ذهن و هدفه.. يا اون چيزي كه ته دلشونه.. برام نفرت انگيز و دوست داشتني ميشن. ولي قوي ها ، جاشون توي دلم از همه قرص تره، از ترسوها بدم مياد، چه از كاري كه دلشون ميخواسته ترسيده باشن، چه از كاري كه بهش فكر كردن.
و ثانين!.. ماها آدميم... همه كارهامون فكر يا دل نيستن، يه تركيبي از اين دوتان. ولي ديروز تلويزيون يكي رو نشون ميداد ، يه هنرمنديو، كه مسلم بود هنرمند خفنيه، و توي خونش كشته بودنش، با سيم تلفن خفه شده بود. قيافش رو كه نگاه ميكردم، ميتونستم حدس بزنم قاتلش از باغبون و زن و بچش ميتونسه باشه، تاااا فرشته ها، تاااا يكي مثل خودش

چون فهميدم دعواهاي تخمي از كجا در ميان،
از فكر،
حرفهايي كه از ته دل در ميان، هيچوقت دعوا درست نميكنن، هيچوقت، حتي اگه ظاهرن به ضررت باشن، راحت گوش ميكنيشون و بستگي به قوي بودنت، كم يا زياد ناراحت ميشي.
كاش ميشد "هيچي" ناراحت نشه آدم.. يا نه.. ناراحت بشه... "هيچي" عصباني نشه... يا نه عصباني بشه.. بتونه بياد بيرون ، بكشه خودشو بيرون از عصبانيتش..

كاش ميشد. فكر نكنم

آزاد ميشدم





Sunday, January 16, 2005

آروغ



"The Bitter End"

Since we're feeling so anesthetised
In our comfort zone
Reminds me of the second time
That I followed you home

We're running out of alibis
From the second of May
Reminds me of the summer time
On this winter's day

See you at the bitter end
See you at the bitter end

Every step we take that's synchronized
Every broken bone
Reminds me of the second time
That I followed you home

You shower me with lullabies
As you're walking away
Reminds me that it's killing time
On this fateful day

See you at the bitter end
See you at the bitter end
See you at the bitter end
See you at the bitter end

From the time we intercepted
Feels more like suicide...

See you at the bitter end
See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end See you at the bitter end



"Special K"

Coming up beyond belief
On this coronary thief
More than just a leitmotif
More chaotic, no relief
I'll describe the way I feel
Weeping wounds that never heal
Can the savior be for real
Or are you just my seventh seal?

No hesitation, no delay
You come on just like special K
Just like I swallowed half my stash
I never ever want to crash
No hesitation, no delay
You come on just like special K
Now you're back with dope demand
I'm on sinking sand
Gravity
No escaping gravity
Gravity
No escaping... not for free
I fall down... hit the ground
Make a heavy sound
Every time you seem to come around

I'll describe the way I feel
You're my new Achilles heel
Can this savior be for real
Or are you just my seventh seal?

No hesitation, no delay
You come on just like special K
Just like I swallowed half my stash
I never ever want to crash
No hesitation, no delay
You come on just like special K
Now you're back with dope demand
I'm on sinking sand
Gravity
No escaping gravity
Gravity
No escaping... not for free
I fall down... hit the ground
Make a heavy sound
Every time you seem to come around

No escaping gravity
No escaping gravity
No escaping gravity
No escaping gravity



"Protect Me From What I Want"

It's that desease of the age
It's that desease that we crave
Alone at the end of the race
We catch the last bus home

Corporate America wakes
Coffee republic and cakes
We open the latch on the gate
Of the hole that we call our home

Protect me from what I want...
Protect me protect me

Maybe we're victims of fate
Remember when we'd celebrate
We'd drink and get high until late
And now we're all alone

Wedding bells ain't gonna chime
With both of us guilty of crime
And both of us sentenced to time
And now we're all alone

Protect me from what I want...
Protect me protect me
Protect me from what I want...
Protect me protect me

Protect me from what I want...
Protect me protect me
Protect me from what I want...
Protect me protect me



عجيبه
غريبه؛
يه معماي پيچيده


كمودور كه داشتم دوست داشتم يه بازي داشته باشم كه مثل زندگي باشه
اكشن
ادونچر
داستان باحال
ماكسيمم وجودت، دست خودت!
دست سوم ندارم كه ناراحت باشم اراده اي به دست سومم ندارم
شايد تكاملم؛
رسيدن به ماكسيممم باشه

بستگي داره
به
DREAM
كه
DESTINY
ميباشد
(copyright by wakinglife)



استاد گفت

بعضي از حرفات ثقيله، سخيفه، عجوله، خامه، سنگينه

و وقتي يه چيز ديگه بهش گفتم، گفت

ابن سينا هم يه چيزايي شبيه اين توي كتاب اشاراتش گفته

تقريبن نوازش پدرانه اي بود از يك باتجربه، بعد از تنبيه مربوطه و لازمه



فرض

خدا (آقاي خدا!) با چندتا فرشته در عرش خدايان با تخمايشان يقل دوقول بازي ميكنند.

فرض

فرشته ها ، آقاي خدا را نميبينند! خدا را ميدانند

فرض

خدا از فرشته ها و آدمها و جنها و حيوانها و گياهان، وسيع تر است، مثلن ده برابر بزرگتر! كه ده برابر اين موجوادت ، مرتبه و موجود بدست ميايد!

فرض

خدا، يك آدم نيست!

فرض

هر اتفاقي بيفتد، اگر خورشيد تبديل به آرم مك دونالند شود، يا فردا چشمك زن صورتي سبز شود. كار "آقاي خدا" نيست! خدا صرف وجود است و همه چيز خداست. همه اراده ها خداست. همه خداست. از سنگ و سگ و درخت و آدم و آدم فضايي و شيطان و فرشته و جن و خورشيد چشمك زن همه خداست.

فرض كمي

اراده ي خدايي را اگر تاثير هر موجود در نظريه آشوب فرض كنيم. نهايتن مخ ميگوزد.

فرض كيفي

بيشترين وجود. نزديكتر به "عظمت" خداست. نزديكتر به خدا نيست! خدا نقطه اي دراوج نيست! خدا همه چيز است. تعجب بيشتر من از اين وجود با ديدن از خودم بزرگتر به من دست ميدهد. ولي هر چيز بزرگتري . خداتر نيست! هر چيزي ! خداست!
اگر من تحت تاثير هر چيزي باشم. درست است كه آن هم وجود است. آن هم خداست. ولي همه وجود نيست. و از او هم قويتر هست. جز آنكه همه چيز است و "چيچي تر" برايش بي معني



وقتي از حرفهاي بقيه سر در نمياري، ميدوني اونها دارن راجعبه چيزي حرف ميزنن كه تو نميدوني، حسودي ميكني
وقتي با كسي حرف ميزني ، ميدوني كه با تو نيست، حرفهاش حتمن دروغ نيستن، ولي منظورش رو از حرفهاش نميفهمي، هزار و يكي منظور از هركدوم در مياد، نميدوني كدومه
يه وقتي ولي ، با يكي كه صميمي هستي و پيشش احساس امنيت ميكني، هر حرفي بزني، هرچي خودت رو تعريف كني و احمقانه باشه، طرف نميخنده، نه اينكه جلوي خودش رو بگيره، نه ، نميخواد بخنده، وقتي ميخنده به حرفت كه تو هم خندت گرفته، وقتي يه حرفي رو ميزني بهش دقيقن ميفهمه كه منظورت چيه، كيه ، منظورت از "اون" يا "اين" يا ضميرا رو هم حتي ميفهمه، وقتي چيزي رو ميخواد بدونه ازت سوال ميكنه، و لحظه اي كه ازت سوال ميكنه راجعبه حرفت، اگه تو بهش نخواسته باشي بگي،از سوالش شوكه نميشي، ولي اگه سعي كرده بودي بهش بگي، و داره سوال ميكنه، سرد ميشي، مگر اينكه حس كني اون فهميده ، و ميخواد مطمئن شه..
آدمهاي غريبه واقعن چه فرقي دارن با آدمهاي صميمي. آدمهاي صميمي صرفن اونهايي نيستن كه يه مدت زياديه ميبينيشون. بعضيا صميمي ميشن، چرا ؟ صميميت باهاشون زمان نميخواد، از نگاه اول يه احساسي داري ، كه با اين ميشه صميمي شد، يهو ديدي اعتماد ميكني به كسي كه تاحالا باهاش حرف نزدي، و بعد از ده دقيقه حرف زدن ميفهمي كه درست اعتماد كرده بودي. ديدي اولين احساسي كه به آدمها بدون هيچ دليل و منطقي داشتي، هميشه درست ترين بوده؟ ديدي وقتي از يكي ميترسي، طرف ميفهمه، وقتي خوشت مياد ازش، طرف ميفهمه، وقتي ازش بدت مياد، طرف ميفهمه، وقتي بهش حسودي ميكني، طرف ميفهمه... ديدي اصلن وقتايي كه ميخواي طرف نفهمه چه احساسي داري بهش. براي خودت قانون ميچيني، كه اينطوري كنم، اونورو نگاه كنم، باهاش بد باشم، بهش بي محلي كنم.. چرا اينقدر براي خودمون هم واضحه كه طرف متوجه ميشه ما چه حسي داريم بهش؟ وقتايي كه فكر ميكنيم، كارهامون و فكرهامون رو بياد مياريم و فكر ميكنيم كه اون از اين حرفها بوده كه فهميده. از توي هر حرفي هم ميشه هرررچي كه دلمون خواست در بياريم و سريع قانع ميشيم، ولي نگاه نميكنيم به مشابهاش كنار خودمون. كه واقعن ، ما ، آدمهارو از روي حرفها و كارايي كه كردن قضاوت ميكنيم؟ يا از روي حسامون؟
ديدي يه وقتهايي .. مطمئني كه طرف بهت دروغ نميگه؟ و واقعن هم نميگه؟
ولي ديدي بعدن كه "فكر" كرديم بهش.. با يه سري كاراي قبلي و بعدي طرف، يه چيزي از توش در آورديم و بهش گفتيم دروغ؟
چرا اينقدر هممون شبيه هميم؟! روابطمون از دو حال بيشتر خارج نيست، يا طرف رو درك ميكنيم، به چشمهاش نگاه ميكنيم و ميفهميم چي ميگه ، كجاس، چي ميخواد. فكر نميكنم و همه چيز رو عرض يك لحظه ميفهميم و بعدن اگر بخوايم بنويسيم وضيعت دوستمون رو، كلي كاغذ سياه ميكنيم، آخرش هم نگاش ميكنيم، ميگيم الان اين جمله رو فلاني و بهماني بخونن چي فكر ميكنن؟! .. پارشون ميكنيم و ميريزيمشون دور..
يا حالت دومش، حرفهاي هم رو خشك خشك ميشونيم، جمله بندياشو توي ذهنمون باز ميكنيم، معنيهايي رو كه دوست داريم روي كلمه ها و لحن و جمله و "خاطره ي صحبتمون" ميذاريم، يه چيزي ميفرستيم توي ذهنمون. براي هر جمله تا جايي كه معني رو بفهميم سوال هست مگر اينكه به طرفمون اعتماد و ايمان داشته باشيم، راجعبه اون موضوع با هم يك چيز رو ديده باشيم، بتونيم حدود معاني رو درست حدس بزنيم.. كه بازم كامل نيست.. وقتي لحن رو ازش بگيريم افتضاح ميشه. اسمايلي هاي ياهو باز كمك ميكنن، اين دو نقطه دي چه چيز عجيبيه، ته هر چيزي كه بياد، جمله درست ميشه، خوشايند ميشه، قبول كردنش راحت ميشه. يه جوري دو نقطه دي اين معني رو ميده كه ، اين يك جملس -بخند بهش و سخت نگيرش- ولش كن- نخوا تا ته معنيش بري...
خيلي عجيبه.. ولي عادت كرديم بهش
روش فكر كردن موقع حرف زدن با غريبه ها. فكر نكردن و فقط حرف زدن با صميميا.

و آدم نميتونه گول بخوره. مگر از راه حرف زدن با غريبه ها، فكر كردن به جمله ها، معني هاي مختلف از جمله ها در آوردن ، معني ديگه از جمله ي ديگه در آوردن. كه به نظر من تعريف اصلي دروغه. "بينهايت معني" خاصيت جملس، و دروغ هدايت كردن منطق به طرف يك معني خاص
كه هدايت كردن ، خودش يجور دروغ گفتنه. يك واقعيت ديگه رو ديكته كردنه.
چون همه ميدونن واقعيت خودشون رو، لحظه اي كه دو نفر با همن، واقعتهاشون يكي ميشه، دروغ بي معني ميشه
و حقيقت... حق! همون وجود هر كدوممونه، كه چيز ديگه نداره! همينه كه هست!
نه اون چيزايي كه قابليت تغيير دارن

اوه اوه

چقدر دلم ميخواد نامه بنويسم، ولي نامه و نوشته و منطق و معني، دهنم رو صاف ميكنه
اگه به من اعتماد نداري، خواننده محترم، مطمئن باش، شك نكن، كه اين متن رو به هيچ وجه نفهميدي و از واقعيت خودت نگاهش كردي
هر چند
لحظه اي كه به من اعتماد نداري.. همه ي اين جمله ها زير سوال ميرن، و جمله هاي آخريم بيشترين انرژي رو با خودشون حمل ميكنن، كه بسته به واقعيتي كه تو از زندگيت ميبيني، تو رو به اين نوشته جذب يا دفع ميكنن.

و لحظه اي كه دفع ميشي، اين نوشته رو نفهميدي، براي خودت جاي كلمات معني گذاشتي، و هيچ چيز جور در نمياد، و وقتي با من حرف ميزني، اگر حرفمون بياد طرف اين نوشته و اين وبلاگ ، شروع ميكني با من بحث كردن، كه يعني چي؟ نه اين نيست! اون نيست! اين هست! اون نيست! و سعي ميكني واقعيت خودت رو با واقعيت من يكي كني، ولي يكطرفه، ميخواي واقعيت خودت رو به من ديكته كني

و ديكته كردن واقعيت و هدايت كردن و همه كلماتي كه شامل اين معني هستن ( كه نشون دهنده ي يك معني اند)، از جدا بودن آدمها نشئات ميگره، از تلاششون براي تنها نبودن، كه قشنگه ، ولي تلاشه قشنگه، نه هدفه! چون هدفه تسخير داره، مسخره كردن داره، سلطه جويي داره، گدايي براي تاييد از بيرون داره،
يك جوري بيشتر تنهايي رو اثبات ميكنه به خودمون، فكر رو تقويت ميكنه،

راستي هرجا گفتم "فكر".. منظورم "فارسي توي مغز فكر كردن"ه. اونيكي فكر كردن كه هميشه بهش گفتيم "جرقه اي در مغزش زد" رو من اسمشو دوست دارم بذارم "انديشيدن".. كه هميشه خيلي قويتر از فكر كردن نتيجه ميده

نكته : اينجا بدتر از شرت من، وبلاگ من است. با اين فرق كه شرت من را يك كارخانه تهيه كرده و به بدن من زياد ماليده شده، اما وبلاگ من از لاي بدن من بيرون آمده. مثل نقاشي من





Tuesday, January 11, 2005

بيابان را سراسر مه گرفته بود، آسمان از خاك پر شده بود، مثل يك روز ابري، همه جا تاريك بود و فقط صداي طوفان ميامد، هرچه بيشتر سعي ميكردي ته آسمان را ببينيي ، سياهتر ميشد، انگار منتظر نگاه تو باشد. زمين خشك تر از هميشه، ميلرزيد، دو هفته ميشد كه آنجا بوديم. هر روز سردتر.. هميشه تاريك. روزها ميتوانستي زمين و آسمان را از هم تميز بدهي. اما شب ، سفت زمين بود و نرم آسمان. سرما شكنجه ميكرد. زمين آنقدر سرد شده بود كه كفشهايمان را با لباسهايمان پوشانده بوديم. ولي آسمان گرم بود. نور خورشيد اينبار عوض اينكه آسمان را بگذراند و زمين را گرم كند، آسمان را گرم ميكرد و به ريش زمين ميخنديد.

راه رفتن مسخره تر از هرچيز، چيزي نمانده بود. كجا ميرفتيم؟ شايد اولين باري بود كه باور كرده بوديم زندگي ميكنيم. تازه شروع كرده بوديم از هم ميپرسيديم يعني چي ميشه؟ يعني الان همه قراره بميريم؟ چرا خودمان را نكشيم؟ چرا تاحالا نكشته بوديم؟ چون زندگي جالب بود؟ زنم جالب بود! الان هم همونه؟ از اين جالب تر؟! انتظار براي مرگ؟.

فرار كرده بوديم
از اينكه خورده نشيم.. خيلي از آدمها از سر گرسنگي شروع به خوردن جسدا و همديگه كرده بودن، فكر كنم تا الان چيزي ازشان نمانده باشد، بعيد است توانسته باشند شكمشان را كنار بزنند و نمايش را تماشا كنند، يا از سرما يخ زدند يا از گشنگي يا از ترس سكته كردن يا از نگراني . شايد هم فكرهايشان را روي هم گذاشته ان و چند نفري به شكار يكديگر ميروند. فكرش را بكن.. توي اين سرما، شكار آدم دوپا، آدم باهوش دوپايي كه هنوز توانسه خودش را زنده نگه دارد. كار خيلي سختيه... طفلكيا...

از شدت سرما زمين ترك ميخورد، خاك هم سردش بود و خودش رو آغوش ميگرفت، براي همين زمين پر از ترك شده بود. زلزله پشت زلزله، ولي ديگه چيزي براي خراب شدن نمانده بود. زلزله ها دوست داشتني شده بودند، اينور و اونور پرتمان ميكردند، اوايل ميترسيديم، بعد عادت كرديم و اين چند روز آخري تا زلزله شروع ميشد، هر كدوم ميرفتيم سر جايي كه معلوم بود، شرط ميبستيم كي ميفته زمين، پرت ميشديم اينور و اونور، تازه ياد گرفته بوديم كه چهار دست و پا بيفتيم روي زمين كه پهن نشيم، بدون اينكه كسي حرفي بزنه اين قانون رو همه قبول كرده بودن چون خداييش نميشد دوپايي وايساد.
چيزي كه به ذهن هممون رسيده بود اين بود كه اين زلزله هاي به اين گندگي حتمن آتشفشانه، زمين ترك خورده بود و اينطوري داشت ميلرزيد...

ولي يه چيزي رو فكر نميكردم
همه زمين يك روزي دريا بود؟ همه خاكاي زمين يا لايه لايه كف دريا بودن، يا آتشفشان؟
مگه چقدر آب روي زمين هست؟ اينهمه آتشفشان چيكار ميكنن؟ اينهمه آب؟ بچه هاي خاك؟ بچه هاي خشكي؟


هم نگا كرديم. تعجب نبود. اميد شايد بشه گفت.
ولي غرق ميشديم كه

آتلانتيس؟
رفاقت با بابابزرگاي زمين؟
دلفينا؟
آبشش؟

نه
لازم نبود به هم نگاه كنيم
قهقه ي هم رو ميشنيديم

عجيبتر و قويتر از چيزي بود كه فكر كردن فاييده داشته باشه
صورتهامون همه خاكي و گلي شده بود و ديگه منتظر نبوديم
فهميده بوديم كه منتظر بودن هم مثل خاطره ي عكس زنم يه بازي با مغزه

ديگه به چيزي فكر نميكرديم كه بخوايم بترسيم، با دهنهاي باز زندگي رو نگاه ميكرديم





Monday, January 10, 2005

خوار خودتون گاييده ميشه
به من چه





Saturday, January 08, 2005

مربع دوست داشتني

همه حرفهات درست

به اين هم فكر كن... كه توي سردترين آبها از عمد شيرجه بزني، نه اينكه مازوخيستي دوست داشته باشي آب سرد رو، نه بخاطر اينكه ته آب سرد دنبال چيزي هستي، نه بخاطر اينكه بقيه ببينن كه تو شيرجه زدي

فقط براي خودت، همونطور كه تاحالا بوده
و زير آب سرد.. وقتي به تحملت و نيروت جلوي سرما فكر ميكني ، يه لذتي روحتو پر ميكنه، كه فكر ميكني از سرماست
ولي از خودته

واينم ميدوني
كه تنها منبع لذت
توي دلته

و اونموقع.. هرچي آب سردتر باشه.. تو بيشتر لذت ميبري، همونطور كه تاحالا بردي
و تازه شروع ميكني زندگي كردن

زندگي... يه سطل آب يخه
كه به اونهاييش كه عادت كرديم، لذت بخش شدن.. و اونهايي رو كه ازشون فرار كرديم
سرد





Friday, January 07, 2005

بخدا قسم،
اگر ماه را در دست چپ من
و خورشيد را در دست راست من
، يا برعكس
بگذارند

درس خوندن خودم رو درك نميكنم!
مثلن فردا امتحان دارم!
مثلن همين ديروز امتحان داشتم و همين مسخره بازي رو در آوردم
ولي مگه تنگ ميشم!؟

خداييش اگه درسه به تخمم بودا! يك درسي ميخوندم!

عوضش امروز ورزش كردم! صله ارحام كردم! پوارو ديدم! كلي دنبال كتاب درسم گشتم!
ولي الان ساعت ده و نيم شبه و من گاو





Monday, January 03, 2005

از خيلي وقت پيش، تا همين لحظه، هركس بهم گفته "من خيلي عوض شدم"، كلي توي دلم به ريشش خنديدم

ولي با تمام وجود عرض ميكنم

من خيلي عوض شدم

مثلن، از مبدا زماني اول اين بلاگ تا الان... دو سه بار تغيير گنده
و آخريش رو ميشه گذاشت بين پست قبلي و اين پست، با احتساب جمله ي اولم البته كه شامل خنده ي خواننده (منجمله خودم) به نويسنده (منجمله نداره ، خودم) ميشه.







email adress



archive