Thursday, August 31, 2006
از مرکز توجه شدن خسته شدم..
از رقصیدن طوری که انگار هیچ کس نگات نمیکنه.. در حالی تابلوی قدی شدی دیگه داره حالم بهم میخوره.. دلم میخواد واسه خودم باشم... دلم میخواد آروم باشم... دلم میخواد زندگیمو بکنم.. کسی کاری به کارم نداشته باشه.. اینقدر شلوغ نباشه... شلوغ بی معنی.. شلوغی که همشون اومدن باغ وحش، به حیوون جدید کشف شده خیره شدن.. نه از جنس اونن.. نه نگرانیای اون مدلی دارن.. نه حتی یه لحظه خودشون رو جاش میذارن... تقصیر اونا نیست.. این منم که وقتی اون حشیش لعنتی رو میکشم تبدیل به خمیر بازی میشم... دیشب.. بدون اراده خودم.. سه تا پا (پا بود یا کون یادم نیست..) با کف دست گرفتم... مالیدم!... یعنی چی؟.. تو تخم سه نفر زدم... دوتاش بجا بود شاید.. ولی یکیش هم نبود.. هم محکم زدم... من این نیستم.. شاید باشم.. ولی نه وسط مهمونی.. میدونم... من رو پیشونیم نوشته که باید تابلو باشم.. ولی نمیخوام بیخود خودم خودمو تابلو کنم... اگه هستم.. ذاتمه... نه شغلم... کاش میشد میرفتم پیش مهدی کاش بشه برم.. دلم یه رفیق میخواد... ندارم... |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |