Thursday, July 27, 2006

دست خشمگینی پشت دستهایم نشسته و آنها را نوازش میکند ، با گرمی و مهربانی دستهایم را به نوشتن وا میدارد و وقتی نوشتن تمام شد ، سر گیجه میگیرم.. گه گیج میشوم از متن سخت و خشنی که نوشته ام ، از جملاتم ، از لحنم .. من نمیخواسته ام ، یا فکر نمیکرده ام ، که در حال سر بریدن عقدیه ای بوده ام ، در حال فریاد زدن حقیقتی بوده ام ، من لای پتوی نرمی فرو رفته بودم و مینوشتم... همین...

دستهایی جای دستهای من حرکت میکنند ، دهانی جای دهان من حرف میزند و اندیشه ای در گوشم زندگی میکند...

روزی که وجودم به وحدت بپیوندد ، همه یکی خواهیم بود و این روزها ، روزهای مشق من است

خواهان آنروزم.. شدید!

پ.ن : میدانم چرا خشمگین است... میبینم .. این روزها، آنچنان هم که برای کاندولیزا و جنیفر رویایی است ، رویایی نیست...







email adress



archive