Monday, July 17, 2006

از این رسم خسته شدم ، از بغل این دختر به بغل اونیکی رفتن خسته شدم.. از سکسایی که شبش جلق میزنم دیگه خسته شدم.. چند روزه به این فکر میکنم که اگه یکی با قیافه فلانی و اخلاق بهمانی و خندیدن اونیکی و بوبزای این یکی پیدا بشه چقدر خوب میشه، توی این چند سال دوبار حس عشق دوباره اومد سراغم و هر دو بار نمیشد کاری بکنم، یکیش یه شب طول کشید.. یکیش سه چهار هفته.. اون یه شبیه رو شاید اصن به نظر نیاد ، ولی خیلی مهم بود.. این که حس دوست داشتن روشن بشه توم.. خیلی دیر به دیر اتفاق میفته..
باید ظاهر بدی داشته باشه اینارو اینجا مینویسم... ولی برای خودم اونقدرا مهم نیست، اینارو میخونن آدما و از روش رد میشن، .. برای خودم اینطور نیست، سوئیت کما ، یا اوایل همین وبلاگ و که میخونم خیلی چیزا میفهمم که اون موقع متوجهشون نبودم.. ثانین تازه یادم میاد که چیا نداشتم و الان دارم.. یادم میاد چیجوری بزرگ شدم و خیلی احساس خوبیه.. وقتی میدونی این لحظه ، گذشته ای برای آیندس و قرار نیست همه چیز ثابت بمونه...

اگه یادداشت نکنی ، همیشه فکر میکنی همیشه همینطوری بوده و باورت نمیشه که آینده چیز دیگه جز این باشه، یه سری خاطرات هی تو سرت تکرار میشن و یادت میره که زندگی گذشتت ، اون خاطرات نبوده.. خیلی بیشتر بوده.. گاهی آدم یه روزنامه رو برای یه مقاله یا یه تیترش نگه میداره.. چند سال بعد که دوباره میخونتش ، بقیه چیزای روزنامه جذاب ترن تا چیزی که واسش روزنامه رو نگه داشته بودی.

الان

عشق میخوام..
و زندگی دو نفره..
مسافرت دونفره..
یه جور ازدواج بدون امضا و سروصدا..
و تقریبن هیچ دختری رو نمیبینم که دلم بخواد اون این موجود باشه.. بقدر کافی هم امتحان کردم.. که به زور یه رابطه ای رو شروع کنم به خیال اینکه خودش درست میشه.. نشده ، نمیشه ، اصلن این مدلی نیست.

فکر میکنم این چند روز از در و دیوار داستان عشق رو شنیدم و از اونطرف چیزای دیگه که با هم قاطی شدن ، تحریک شدم..

چمیدونم







email adress



archive