Saturday, May 13, 2006
زیر نور مهتاب نشسته بودم و نامه مینوشتم ، انشایی مینوشتم که سر و ته داشت ، عاقبت داشت ، به دست کسی میرسید و دستم میلرزید وقتی او را در حال خواندنش میدیدم.. خط خطی میکردم و دوباره مینوشتم .. خودم رو برای اولین بار در سرزمینی احساس میکردم که دختری در آن کعبه خواسته هایم شده.. سرزمینی که امروز بیشتر از همیشه خودم را در آن غریبه میدیدم، تا به آن شب زندگیم را سوال برانگیز نمیدیدم.. انگار یه تلنگر لازم بود ، انگار باید در دنیای خواستنی ها ، خواستنی بزرگی میداشتم تا متوجه شوم که میخواهم ، متوجه بشوم که چقدر تنها هستم . او برای من دختر نبود ، او من بودم . در او خودم را میدیدم ، خودم را میدیدم که با او با هم خواهند بود.. خودم را میدیدم که از نگاه یک دختر مرا تایید میکند ، دوستم دارد و مثل من میخندد، من بودم و یک چیز را دوست داشتیم.. بعد از چند سال که تمام عمرم بود، خودم و دوست داشتنی های زندگیم را تنها نمیدیدم و نمیدانستم که تنها نیستم ، باید میرفت تا همه چیز مثل روزهای قبل شود ، مثل روزهای دیگر تنها شوم تا اینبار حس کنم، با چشمانم ببینم که تنهایم.. زندگی را دور از خودم و در پیرامون خودم ببینم، باور کنم که دنیا آمده ام. سیلی زائو بر کپلم بود و جیغ کشیدنم ، باور تنهاییم ..
گریه ام که تمامی گرفت .. خودم را غمزده در کویری دیدم که میمونهای لخت ، خودشان را با پارچه میپوشانند، دنیایی که آفتابش میسوزاند و سرمایش از پا در می آورد.. سرزمین بی رحمی که سنگ و آفتاب و میمونهایش زخمیت میکنند و تو باید ایستادگی کنی.. ایستادن و محکم بودن برایم بی معنی بود.. نمیخواستم!.. این کثافت را نمیخواستم، زندگیی که تنها و غمزده زیر آفتاب کویر رهایت میکند و از تو میخواهد که بجنگی... نمیخواستم بجنگم.. نمیخواستم ایستادگی کنم.. این بازی کثیف را نمیخواستم.. می ترسیدم.. خسته بودم و از مرگ هراس داشتم.. "نباید این باشد " .. "این نیست " ... "همیشه اینقدر سخت نبوده ،همیشه اینقدر سخت نیست".. با خودم تکرار میکردم و در زندان پهناورم دنبال تخت گرم و نوازش مادرانه میگشتم.. تن هر دختری که به من میرسید رو آغوش گرم میدیدم و سردی دکتر بازیمان را به حساب نا بلدی خودم میگذاشتم..تشویق میمونها را جای زخم سنگهاشان میمالیدم و هر روز دنبال بیشتر بودم.. تا شاید به به و چه چه هاشان گرمم کند.. هر چه بیشتر گشتم .. کمتر یافتم.. وقتی نگشته بودم ، امید داشتم و پیشرفتهایم فحش به خودم بود.. با این همه.. هنوز تنهایم نمیخواستم.. این بازی کثیف را نمیخواستم.. جراتش نداشتم ... فحش دادم.. فحش دادم و فحش دادم خشمم را دیگر میمونها هم میدیدند و دورتر میشدند.. فاصله شان را نگه میداشتند و به به و چه چه هاشان را بس کردند.. زخم بود، تنهایی بود و یک عالم لذت که غم داشت.. نمیدانستم که برایم اینقدر عجیب است، زندگی در دنیایی که محکوم به شکنجه باشی دنیایی که پادشاهی از آن دروغگوهاست و فرشته هایش خونی و غمگینند نمیدانستم که فکر میکردم رهایی من در دستان دختری است که خودم را در چشمانش دیده بودم.. به زندگی فکر میکردم.. به زندگی فکر میکردم و باز به زندگی فکر میکردم.. به زمان فکر میکردم و خودم را بازیچه ی دست زمان میدیدم.. یک شب چهار دی پیارسال درس میخواندم برای امتحان فردا محور زمان داشت علف کشیده بودم یک لحظه در ذهنم شروع به حرکت کرد یک فکر که مکث نمیکرد پشت سر هم میگفت و درست میگفت روی کاغذ شروع کردم به نوشتنش مینوشتم.. تند و تند مینوشتم هشت صفحه با نوشته های بزرگ که سریع پر میشد جواب تمام سوالاتم بود راجبه زمان که باور نمیکردم "من" آنها را فهمیده ام جمله هایی بود که به ذهنم نیامده بود و با همه چیز درست بودند خدا؟ تویی؟ این چیست؟ هیجان زده بودم و از شدت هیجان تصمیم گرفتم کاغذها را بسوزانم و این دیوانه بازی را بس کنم توی باغچه کاغذ ها را آتش زدم.. و مهتاب را دیدم اینبار مهتاب نبود.. لامپی از سقف همیشگی نبود یک سنگ بود در فاصله دور از من و زمین .. یک گوی معلق در فضا و آسمان ترسناک بود از بزرگی آسمان گهواره سنگ کوچکی به اسم ماه بود و میدانستم خورشید بزرگی درست زیر من ، پشت این زمین روشن است و روشنی این سنگ ، از نور اوست خدا خدا خدا خدا تویی؟ دیوانگی نکن بکن بکن بکن بکن! هر کاری که میخوای بکن یک دریچه دیگر بود یک جستجو دیگر بود ولی توان آنرا نداشتم که این یکی هم پوشالی باشد گفتم.. اگر تو خدایی.. من حاضرم.. من را ببر و نشانم بده که هستی و مرا برد با اشاره ای ، کوچکترین نشانه ای آن شب سر تعظیم می آوردم و گوش میکردم و مرا برد و نشانم داد و نشانم داد و باز نشانم داد دیوانه شده بودم، خوشحال بودم و مست ، آنقدر هیجان داشتم که به مادرم زنگ زدم و همه را برایش گفتم... چند روز گذشت ،با فاش شدن علف کشیدن من همه به این نتیجه رسیده بودند که دیوانه شده ام و میمونها را برای اولین بار دیدم... خیلی از آدمهای دیروز، شکل میمون شده بودند، صورتی که از شیطان نقاشی کشیده بودند ، در صورت آدمها پیدا میشد و فحش به من و خدا میداد.. هر چه شیطان کثیف تری در چشمشان بود ، بدتر زخم میزدند و زندگی شروع شد... نشانه بازی کردم... و دیدم و دیدم و دیدم آنقدر که در اینجا جا نمیشود، نمیخواهم ، و نمیتوانم بگویم. نه اینکه گفته باشند نگو ،.. گفتنی نیست.. تعریف کردن اینکه عاشق شده ای، برای هیچکس قابل لمس نیست.. آنطور که تو لمس کرده ای ، هر چه از درشتی چشما و چاقی سینه های معشوقه ات بگویی ، جز آنکه طرفت را حشری کنی ، کاری پیش نمیبری.. و گاهی.. میدانی .. گاهی.. دوست داری صدای نفس نفسهای تو و معشوقه ات را تا ته دنیا برای خودت و خودش نگه داری... این روزها.. زندگی فرق کرده.. آنقدر فرق کرده که میدانم درس چیست و تکلیف چه.. ایستادن را امروز میفهمم و اگر آن شبهای غمگین و تلخ کسی راز ایستادن را برایم تعریف میکرد، استخوانهای فکش را نشانش میدادم.. و نمیخواهم کسی استخوانهای فک خودم را نشانم دهد.. برای همین ساکت میشوم و هیچ نمیگویم جز یه چیز... عشق |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |