Sunday, March 05, 2006

به این نقطه از درک و شعور رسیدم که هر کاری که میکنم غیر ارادیه.. ‏جدی میگم این کم جایی نیست. از صبح که بلند میشم تا برم دانشگاه مثلن ‏و بیام، هیچ نقطه ای تصمیمی جز اون چیزی که نهایتن دلم میخواد ‏نمیگیرم و اون چیزی که دلم میخواد ، ارادی نیست. اگه یه کاری بخوام ‏بکنم ، یاد یه اتفاقی بیفتم که بخاطرش اون کار رو انجام ندم، اون اتفاقی ‏که یادم افتاده ارادی نبوده. اون یاد افتادنه کاملن غیر ارادی بوده، بد ‏اومدن من هم همینطور، در نتیجه انجام ندادن اون کار هم غیر ارادی ‏بوده، چون چیزایی رو که بهشون فکر میکنم، غیر ارادی بهشون فکر ‏میکنم . انتخاب نمیکنم که وقتی فلان حرف رو میشنوم یا فلانی رو ‏میبینم، چی از توی سرم رد شه.‏
جدا از این! کارایی که کردم، تا امروز، و اون چیزایی که بهشون حتی ‏افتخار میکنم، خیلی ارادی نبودن، اتفاقی و جبری یه کارایی کردم، یه ‏نتیجه هایی داده که نمیفهمم افتخار کردن من به این کارایی که کردم از ‏کجا در میاد!؟
جدا از این! بیمحلی کردنا ، یا بیخیال بودنهای من، مولد خیلی اتفاقات ‏توی زندگیم بودن، که هیچ کدوم دست من نبودن. ولی بیمحلی من از مهم ‏ترین عاملهای بوجود اومدن اون موقعیتا بوده. حتی توجه بیش از اندازه ‏من به خیلی چیزا هم دست من نبوده، من خودم اگر میتونستم انتخاب کنم ‏که به چیا زیاد توجه کنم ، اول از همه یکی رو که ریده تو قلب و مغزم ‏رو مینداختم از توی سرم بیرون.‏







email adress



archive