Sunday, February 26, 2006

چشمام هنوز کورن، گاهی اوقات شد، توی این یک سال، که فرق روشنی و تاریکی رو میدیدم، تمام روشنی ها و تاریکیا مثل شب و روز، زندگی رو میچرخونن، چیزی که الان دارم بو میکشم، بوی شب بوه، فکر میکنم، حدس میزنم، الان شبه، هر چند ، شب فحش نیست، روز هم فحش نیست. رد کردن چرخش این دوتا فحشه. شبا دخترا قشنگن، ماشینا شیکن، مشروب میچسبه، خواب دوست داشتنیه.
من ، وطنم رو گرفتم دستم، دارم میرم هر کجا که خواست.

پ.ن : گاهی اوقات، واسه عده زیادی از متفکرین و عاقلین دنیامون، سوال پیش میاد،... که چرا مسیح یه مطب باز نکرد مریضا رو شفا بده؟ این نعمت خدادادی، این نیروی بخشیده شده به خودش رو، چرا حروم کرد؟
حالا تا شما چی فکر کنین







email adress



archive