Thursday, February 23, 2006

چندتا خواب تو هم بود
یه جنگل بود ، نه گرم بود ، نه سرد ، آروم بود و ساکتف خوشبو، شاخه های خشک که جون میدادن واسه آتیش توی هم پیچیده بودن مثل سر جارو و زیر درختا بودن
یه خونه بود با یه عالم آدم توش، یادمه تخم مرغ داشتیم میخوردیم، از توی پله ها تا طبقه دوم هم صف بود واسه دایو استخر که توی طبقه دوم بود، هر چند من نه دایو رو دیدم نه استخر رو ، فقط میدونستم هست
یه تیر اندازی و خون و خونریزی حسابی توی یه محله ی خوشگل شد، از ارتش اومدن داد و بیداد کردن ، بعد گفتن پول لازم داشتین بگین نه، بعدن بهتون میدیم
بعد که راه افتادن ، من چهار نفری رو که جلوی ماشین بودن و اعضای فرعی قضیه بودن با سرنگ آب پاش به خاک و خون کشیدم، هیچیشون نشد، ولی ماشینشون خراب شد، ترمزش برید، به درو دیوار خورد ، آخرشم افتاد توی یه جوب به عرض یه پیکان،
ماشینشون پیکان ازین قدیمیا بود، نخودی!
ما فرار کرده بودیم توی همون جنگله ، بعد برگشتیم دوباره شهر
یه فامیل قدیمی رو توی خیابون دیدم ، تنها بودم، رفتم توی خونشون ، با زنش بود ، حرف میزد و میگفت که دیگه نمیخواد گسسته درس بده، با یه لحن عجیبی میگفت بهش احساس خوب نمیده ، انگار که براش کابوس میاره، بهش گفتم چرا نجاری نمیکنه؟ این رو هم از یه تیکه کالباسی که داشت زنش میبرید به سرم زد بهش بگم
طی یه تدوین همزمان، از زاویه بالا، یه موشک رو نشون داد که صاف میرفت بخوره توی جنگل، موشکه رفت رفت رفت، خورد تو یکی از درختا، آتیش بلند شد، ولی نه خود اون درخت سوخت ، نه درختای بغلی ، یه دست درخترو بلند کرد، زیرش اون چوب خشکا داشتن میسوختن و تموم میشدن : جنگله نسوختنی بود
بعد برگشت توی همون خونه، شب بود، یکی از اونهایی که دوست بود گفت چرا رفتین عین مزدورا توی جنگل قایم شدین
جالب قضیه اینجا بود که اون کشت و کشتار رو کسی یا نمیدونست، یا دلش نمیخواست ازش حرف بزنه، من هم یه موجودی بودم که خیلی ترسیده بود و همش از اون قضیه حرف میزد و تقریبن همه به تخمشون بود، خصوصن یادمه زن آقای معلم گسسته







email adress



archive