Tuesday, February 21, 2006
دون ژوئن جوان تصمیم گرفته دودول خودش رو از بیخ قطع کنه، که دیگه مجبور نباشه همراه بدن رفقاش ، نفرتشون رو هم بخره.
دون ژوئن دیگه حالش از نگاههایی که خواهش و نفرت رو با هم جلو سفرش میذارن بیزار شده. از نگاههایی که مالنا رو اونطوری به گه کشیدن. از پیرزنهایی که فحش به مالنا میدادن، از مردایی که دست به مالنا میکشیدن ، از زنهایی که حسادت تیکه تیکشون میکرد. هم مالنا ، هم دون ژوئن، خستن، از تنهایی غریبی که دارن. از تنهایی که نمیشه ازش حرف زد و یکم ازش حرف زدن کافیه تا حسادت و انزجار رو توی شنونده ها به مرز آخرش برسونه. تنهایی غریب و شیکی که از بیرون خیلی قشنگه و حس کردنش تحمل میخواد. یه عالم تنهایی ، با یه عالم گرگ زشت ، که منتظرت صدای نالت رو از سلولت بشنون ، تا نیششون باز شه ، ته دلشون بهت بخندن، که چند ثانیه ،زندگی خودشون رو، گرگ زشتی رو که هستن ، به زندگی تو ترجیح بدن ، آب خنکی روی زخمهای حسادتهاشون بریزن، راحت تر تو رو نبینن ، جات رو توی سرشون کمرنگتر کنن ، راشونو بکشن و برن وای بحال دون ژوئن، اگه یه روز ، نیازی به اینا داشته باشه وای بحال دون ژوئن ، اگه اینا اعضای هیات منصفه دادگاهاش باشن وای بحال مالنا و دون ژوئن، اگه یه روزی لخت و بی پول کنار خیابون افتاده باشن و دست سمت اینا دراز کنن . |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |