Sunday, January 29, 2006

تندی گرمای سینه اش را حس میکردم. بوی داغ شیر و زوزه های آروم و ملوس توله گرگها که دست روی سر و صورت هم میذاشتن رو حس میکردم ، پنجه های بی ناخشون رو که روی صورت هم فشار میدادن و صورت خودشون رو که به تن داغش میچسبوندن رو کورمال کورمال از لابلای سفره شیر میدیدم. خودم رو شبیه بچه ی ناقصی میدیدم که بوی شیر رو نمیفهمه ، یا گرمای سینه رو حس نمیکنه ، یا عرضه شیرجه زدن توی جمع رو نداره ، موجودیکه چند وقت یبار با یه ناله بلند ، بقیه رو از کنارش دور میکنه و اون وسط ، سر سینه خالیی واسه چند لحظه پیدا میکنه . بعد از اینکه چند بار مکید ، با فشار یک دست روی صورتش ، خاطره ی اون حرارت و داغی رو فراموش میکنه و عقب میشینه.
خودم رو بچه ناقصی میدیدم که حرارت اون بدن رو زیادی میبینه و پرزهای داغ اون تن کلافش میکنن . موجودیکه دستهای بقیه توله ها روی صورتش، اونرو اونقدر اذیت میکنه که از شیرجه زدن توی اون آغوش بیزار میشه. خودم رو طفلی میدیدم که توی سر هم زدن بقیه توله ها رو بازی نمیدونه و همین روزاس که گرگ نری ، شده برای حفظ خونوادش ، اون رو بدره.
با اینکه چند ماه بیشتر نبود، ولی خیلی طول کشید تا ترکم کنند . من رو تنها بذارن ، تا از فرط تشنگی رام رو اینور و اونور دنبال آب بکشم ، به لب آب برسم ، و صورتم رو اولین بار تماشا کنم.







email adress



archive