Friday, January 27, 2006

توی شهر خسته و دودی ما، عرق فروش مهربونی زندگی میکنه که هر کس که بهش زنگ میزنه و ازش عرق میخواد ، با مهربونی بهش میگه چه عرقهایی داره و ارزون تر از همه ، سر ساعت، سفارشش رو میبره و بهش میده
روزا شب میشن ، عرق فروش توی ترافیک گیر میکنه ، پلیس جلوشو میگیره ، دوستاش مسخرش میکنن، سفارشارو به موقع میبره ، با روی خوش به مشتریاش میرسونه ، ارزون حساب میکنه و میره سراغ سفارش بعدی
عرق فروش بعضی شبا رو از خودش مرخصی میگیره، مشتریاش که زنگ میزنن میگه که امروز جایی سفارش نمیبره ، روی مبلش لم میده و پیپشو دود میکنه
عرق فروش بعضی شبا میره توی رویاهای بچگیش و بزرگیش، بعضی شبا، دلش لک میزنه واسه اینکه به یکی سفارش عرق بده ،یکی براش عرق بیاره، سر ساعت سفارشش رو برسونه دم در خونش، یه لبخند مهربون تحویلش بده ، ارزون حساب بکنه و بره سراغ مشتری بعدیش
همونطور که دود پیپش رو حلقه میکنه، زنگ میزنه به یکی از دوستای قدیمیش که با هم عرق فروشی رو شروع کرده بودن. یه شراب صد ساله سفارش میده، آروم لبخند میزنه، سرش رو تکیه میده به پشتی مبل، چشماش رو میبنده







email adress



archive