Sunday, January 15, 2006
گریه ام میاد. یاد تمام گذشتم افتادم و دلم میخواد به حال خودم زار بزنم . هر کاری که کردم و میکنم ، نمیدونم اشتباه بوده یا درست بوده یا اصلن هر چیز دیگه . همزمان با این فکر که چی درست بوده ، چیزی رو میدونم که توی حالت خاصی بهم اثبات شده . فقط بهم اثبات شده و دلیل و منطق براش نیاوردن . مهمترین دفعش یه شب بود که خواب آسمون شب رو دیدم . ماه هنوز یکم بیشتر از نصفه قرص بود و بقیه آسمون ستاره ها بودن ، یه عکس بود و وقتی بهش فکر میکردم ، سعی میکردم نکته ای از توش پیدا کنم که یا خودم یا کس دیگه ای بتونه تعبیرش کنه . میگفتم آسمون رو دیدم که نصفش رو ماه گرفته ، ماهه اینطوری اونطوری و فلان و بقیش ستاره ها . به یه نفر گفتمش و اونهم تعبیر خاصی براش بهم نگفت . حالا مساله اینجاست که من خواب نمیبینم ، خیلی کم خواب میبینم و یادم میمونه ، اما اون خواب دهن من رو سرویس کرد ، اونقدر واضح و شفاف بود که مطمئن بودم یه تعبیری داره . توی قران یه چیزایی دیده بودم راجعبه ماه و ستاره توی خواب ولی بی ربط بود و اصلن تعبیر خواب ، تناضر دادن اشیائ توی خواب با اشیائ توی واقعیت نیست . اونروزا خیلی درگیر این بودم که گرس و حشیش بکشم یا نکشم . خیلی زیاد . مونده بودم که اینها من رو دور میکنن ، یا نزدیک میکنن ، به مدت چند روز هم ترک کردم . دو ماه ترک کردم و تمام این مدت با خودم کلنجار داشتم که نکنه من باید گرس بکشم و دارم اشتباه میکنم ؟ تا اینکه رفتیم با سه نفر دیگه کویر ، به صرف کاکتوس مسکالین . توی کویر کلی ذوق و شوق داشتم که قرار بود کاکتوس بخورم . خوردیم و هیچی نشد. افتضاح اینجا بود که با کلی تشریفات رفتم کاکتوس خریدیم ، تیکه کردیم ، پختیم ، رفتیم کویر ، جای مناسب رسیدیم ، خوردیم، هیچی نشد! هر چی صبر کردیم هیچی نشد! من اونقدر ان شده بودم که گفتم به درک ، بعد از دو ماه حشیش نکشیدن ، تا جایی که میتونستم کشیدم و حال و روزم خیلی عوض شد. بزرگترین تجربه عرفانی ، خدایی ، متافیزیکی ، کوفت ، زهرمار ، هر اسمی که میخوای بذار روش بود. ماه رو بعنوان یکی از بزرگتریم منابع طبیعی های شدن (الکترومغانیس خفن داره ! اون شب فهمیدم) کشف کردم ، نور دیدم، که بقیه یا میدیدن ، یا به روشون نمی آوردن ، یا ندیدن ، نور دیدم ، نور دیدم ، نور دیدم . چیزهایی دیدم و شنیدم که خیالم تخت شد که توی مسیر درستم . شیاطینی اون وسط حال و هوای عجیبم جلوم ظاهر شدن و بعدش نفرین شدن ، شیاطین منظورم جن نیست ، آدمی که خودش رو مدیوم شیطانی کرده ، داری تند تند نفس میکشی با صدای بلند نفس نفس میزنی ، اونقدر سست میشی که نمیتونی وایسی ، زانو میزنی و نفس نفس میزنی ، حالت عوض میشه ، اونوقت یکی میاد جلوت میشینه ، با لحن کثیفی ازت میپرسه "داره آبت میاد نه؟!".. بعد که تموم شد ، سرش داد زدم ، مثه یه سوسک ، مثه یه موش ، مثه یه تیکه ان فراری شد و به گه خوری افتاد . بعد نیم ساعت نصف بدن همون آدم کهیر زد و نصف صورتش ، پیر شد و آویزون شد. گوشه چشمهاش افتاد ، گونه هاش فرو رفت و چروکیده شد. ابروی اون طرف صورتش خیلی عجیب کشیده شده بود و تمام مدت خودش رو توی آینه ماشین میدید و هی به اون دوتای دیگه میگفت من مورد حمله واقع شدم ، کهیرهاش نخوابیدن تا وقتی که حرف من رو گوش کرد و رفت روی سرش آب ریخت ، فرداش هم تمام اون نصفه بدنش درد میکرد.
بگذریم . اون شب ، این تنها اتفاقش نبود ، من از جمع دور شدم و چیزایی دیدم که گفتن ندارن ، نور دیدم ، خیلی زیاد ، ماه رو میدیدم ، اما مثل همیشه نبود . اون بالا بود و تمام و کمال شاهد من بود و جای خدایی داشت. حرفهایی شنیدم و چیزایی دیدم ، که عجیب ترین شب زندگیم رو برام ساختن و مساله اساسی اونجا بود که وقتی نمایش تموم شد ، متوجه شدم که آسمون ، همون و همون و همون آسمونی بود که توی خواب دیده بودم . تمام کارهایی که کرده بودم ، تا اونشب برم کویر و اون اتفاقها بیفته انگار از قبل معلوم بودن . اون موقع (و خیلی دفعه های دیگه ) بهم ثابت شد که جبر یعنی چی . یه روز دیگه توی ماشین بودم و داشتم don’t cry رو گوش میکردم . هیچموقع پیش نمی اومد که جمله ای یا حرفی رو که هیچ ربطی به هیچ جایی توی زندگی نداره رو بخوام جدی بگیرم . ولی جمله ی آخرش که میگه don't u cry tonight رو مثل بقیه حرفها نشنیدم . یه چیزی انگار داشت روی tonight تاکید میگرد. سخت نگرفتم ، نمیتونستم هم سخت نگیرم . به خودم گفتم یا من دارم دیوانه میشم و فکر میکنم این با من بوده ، یا که نه ، همه چیز دست خودشه و خودش هم دید که من این رو جدی گرفتم . امشب میاد و همه چی معلوم میشه که من دارم دیوونه میشم یا نه . شب شد ، یه فیلمی دیدم ، توی یه جایی بودم ، که داشتم از گریه میترکیدم، ولی اگه گریه میکردم ، گند میزدم . یا مثلا وقتی دبیرستانی بودم ، مطمئن بودم که شرایطم توی جمع دوستام چطوریه و همونطوری شد، آرزوم بود ، آرزویی که بهش ایمان داشتم ، هیچ کاری براش نکردم، رسمن هیچ کاری نکردم و همونطوری شد. فکر خیلی چیزا رو نمیکردم اون موقع ، ولی تا امروز ، هر چیزی که فکر میکردم و ایمان داشتم که اتفاق میفته ، درست از آب در اومده . خیلی جالبه برام ، اگه بقیش هم درست از آب در بیان. من ، با اتفاقایی که برام افتاده ، برام اثبات شده و بهم نشون داده شده که سرنوشت وجود داره . همش رو اینجا نه یادم میاد ، نه میتونم بنویسم ، نوشتنی نیستن که بنویسم ، بهم نشون دادن که آخر و عاقبت کار معلومه و دارم میبینم که خودم به دستای خودم اون رو میسازم . یک جاهایی به چشم خودم دیدم که اراده ای توی منظور و مفهوم حرفهام ندارم ، بعضی وقتا حاضر جوابیایی میکنم که خودم میمونم اینو از کجام در آورم!؟ چند ساعت لازم بود فکر بکنم همچین چیزی بگم ، فقط دهن باز میکنم و چیزی میگم که روحم ازش بی خبر بوده ، توی حرفهام، قبل از زدنشون ، قصد ندارم ادعایی کنم ، کسی رو بکوبم ، یا رهنمودی بدم یا آینده بینی کنم ، ولی حرفهایی میزنم و چیزایی مینویسم که پس آمدش این اتفاقها میفتن . ادعا میکنم ، حرفهای کلفت کلفت میزنم ، توی جمع چند صد نفری داد و بیداد راه میندازم و بدون یدونه تپق جمله هایی رو پشت سر هم ردیف میکنم که قبلن اصلن بهشون فکر نکردم ، حرفهایی رو میزنم که بعدن وقتی بهشون فکر میکنم ، کف میکنم و اون موقعی که حرفها رو زدم ، فقط دهنم رو باز کرده بودم. به نظرم ، در مورد همه همینه، همه متوجه منظور اصلی حرفهاشون نیستن و خبر ندارن که اراده ای به حرفهاشون ندارن . دلم میخواد ماجرای این یکسال رو ، از چهار دی هشتاد و سه ، تا این لحظه برای همه تعریف کنم ، تا خودم اولین کسی باشم که این در گوشی بازیا رو تموم کنه. |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |