Tuesday, December 20, 2005

روزی روزگاری سنجابی بالای درختی زندگی میکرد
فردای آن روز ، فردای آن روزی ، گرگی به نزدیکی خانه سنجاب آمد ، بچه سنجاب را خورد و سنجاب ناراحت شد
سنجاب رو به آسمان کرد و گفت "خدایا! کونش بدر!"
فردای آنروز کون گرگ در عاج فیل گیر کرد و دریده شد و اهالی جنگل در بهت و حیرت فرو رفتند
روز دیگر شغال به خانه سنجاب آمد و تمام میوه های او را خورد ، سنجاب به خانه برگشت و میوه هایش را خورده دید و ناراحت شد
سنجاب رو به آسمان کرد و گفت "خدایا! کون شغال بدر!"
فردای آنروز کون شغال لای شاخه های تمشک وحشی گیر کرد و دریده شد.
روزی دیگر پلنگ به خانه سنجاب رفت و همسر گرانقدر سنجاب را درید ، بعد قورت داد. سنجاب وقتی به خانه آمد و خون همسر گرانقدرش را کف اتاق دید، ناله ای سر داد و گفت "خدایا! کون پلنگ را بدر"
فردایش پلنگ داشت میگوزید که کونش تکه تکه شد.

همه اهالی جنگل در عجب بودند و به دنبال دلیل موضوع میگشتند .. روزی دلیل بر همگان روشن شد؛

سنجاب مستجاب الدعوه بود







email adress



archive