Monday, December 26, 2005
سلطنت عشق
نویسنده : علی نورانی پور بنام خداوند خالق جهان خالق تو خالق جهانيان و کیست نیکو سخن تر از کسی که به سوی خداوند دعوت کند و کاری شایسته در پیش گیرد و بگوید من از تسلیم شدگانم فصلت 41 آیه 33 اوست که می آفریند ، اوست که زنده میکند و میمیراند و بازگشت به سوی اوست . اوست که بر همه چیره است ، نه آنچه ما از چیرگی میدانیم ، نه آنکه چیره بر دیگری شود نه آنکه چیره بر قلم ، چیرگی از آن اوست و اوست که بر هرکس چیرگی میبخشد . اوست خالق جهانی که در آن چیرگی مفهوم دارد. اوست کسی که زمان را آفرید . اوست که بر تمام ماده مسلط است چرا که فراتر از ماده ، زمان را در دست دارد . تنها او را میپرستیم ، تنها او را میخوانیم و تنها از او یاری میجوییم. اوست دانای رازهای نهان ، اوست گرد آورنده تمام جهان ، با همه نور و جواهرات اندرونش . از آسمان بر ما حکمرانی میکند ، مکان آفریده اوست و او به مکان محیط است . او به انسان تکلم آموخت ، سپس او را آزمایید و روزی همه را گرد خواهد آورد . بسوی او باز میگردیم تا شاهد آنچه کردیم باشیم . بر زمان محاطیم ، آنروز از زمان ، تغییرات ماده را میپرسیم و تک تک برگهای تاریخ را بدون هیچ صفحه بریده شده خواهیم دید ، خود را خواهیم دید و آنروز همه گواه دهند و قاضی باشند و آنروز کسی پدر کسی یا کسی برادر کسی نخواهد بود ، بر هیچکس ستم نرود و هر کس خواهد گفت مستحق چیست. آنگاه حیات شروع میشود. هر کس اندازه دانه ارزنی خوبی پیش آورده باشد ، آنرا میبیند و هر کس اندازه ذره ای بدی کرده ، آنرا خواهد دید. دنیایی که در آن هستیم : از کودکی دنیا برایم زندگی بر روی سرزمینی بود که بیشتر از آنچه احساس کنم چرا زنده هستم ، برایم عجیب بود که چرا اینجا هستم . چرا این همه سیاره اینجاست ، چرا انفجار بزرگ رخ داد . چرا باید یکسری با یکسری ازدواج کنند و دیگر حق ندارند به کس دیگری دست بزنند، هیچگاه از خود نپرسیدم چرا زنده هستم ؟ هیچگاه نپرسیدم چرا این وجودی که اطراف من در حال حرکت است را میتوانم حس کنم ؟ چرا تمام آنچه به مغزم میرسد را میتوانم حس کنم ، چرا نمیتوانم خودم را ببینم ؟ من همه تصویرها را در آینه ها از برم ، اما چرا این بدن ، باید مال من باشد ؟ بقیه هم یکی مثل من در سرشان دارند ؟ شاید آنچه دارم میبینم همه یک فیلم باشد .. اما من در آن بازی میکنم ، پس فیلم نیست ، زندگی است ، زندگی را معنی کرده اند زن ، پول ، بچه ، ... معنی زندگی چیز دیگریست ، این فیلم نیست ، اما سرانجام دارد ، بدون پایان نیست ، پایان دارد و پایان آن شاید با مرگ من همزمان باشد ، اما مرگ من شاید پایان زندگی نبود ، من میبینم قبرستانهای شهرها را که هر روز افراد آن میمیرند ، اما زندگی ادامه دارد .. جواب آنها را پیدا نکردم . در دنیایی نشسته ام که چیز زیادی از آن نمیدانم و میخواهم کشفش کنم ، سراغ آنکه میداند میروم ، چیزهایی از او میشنوم که او از کسی که میدانسته میداند شنیده است ، از آن پس میدانم چیست و هر کس از من بپرسد به او خواهم گفت .. روزی اگر کسی به من غیر از آن بگوید باید از آن دفاع کنم یا قبول کنم اشتباه شنیده بودم . مشکل آنجاست که فردایش دیگر به کسانی که نمیدانند و آنهایی که به من آموخته بودند، باید آنرا توضیح دهم و نشانشان دهم آنچه فکر میکنند اشتباه است و آنها نمیدانند ، چرا که دانست میلیونها دروغ ، چیزی به علم انسان اضافه نمیکند جز اینکه بدانی دروغ هستند. و از کجا بدانی آنچه اکنون درست میپنداری ، اشتباه نیست؟ .. میگویم کسی که به من آموخته ، همه زندگی بوده ، به من نیاموخته ، بلکه نشان داده ، خودش آنرا تایید کرده و بنده اش را شاهد بر آن قرار داده . بار اول نیست ، کوچکتر که بودم ، دست به کتری زده بودم ، بار آخر هم نداشته . هرچه برایم توضیح میدادند کتری ، "داغ" است ، نمیفهمیدم ، اینروزها هم هرچه گفتند "E=mc2" متوجه نمیشدم یعنی چه . جهانی که در آن زندگی میکنیم 2 : صفحه های تاریخ را ورق میزنیم ، داستان زندگی بشر را روی این کره خاکی دنبال میکنیم . به خود و همه میگوییم که صفحات را ورق میزنیم تا از آن عبرت بگیریم . از تاریخ گذشتگانمان پند بگیریم و در زندگی امروز خود بکار بگیریم ، اما هیچگاه پند نمیگیریم و نمیتوانیم از تکرار اشتباهات جلوگیری کنیم ؛ تاریخ دوباره تکرار میشود. وقتی کلمه تاریخ را میشنویم ، بیاد جنگ و سلطنت می افتیم ، بیاد ظلم و تاریکی می افتیم ، بیاد امپراطوری های بزرگ و ارتش های عظیم می افتیم که همه از یک جا شروع شده بودند ، از سرزمینی پر از هرج و مرج کسانی برخاستند تا وحدت را در آنجا حکمفرما کنند ، سرزمینها را با هم متحد کنند و جنگ میان آنها را با جنگ بزرگتری خاتمه بخشند . این ایده آل گرایی تا آنجا پیش میرفت که سرزمینها با هم متحد میشدند ، ارتش بزرگی پدیدار میشد و به سرکوب مخالفان میپرداخت ، تا جاییکه مخالف جدیدی بر میخاست و تاریخ را دوباره تکرار میکرد . ارتش بزرگ به جایی رسیده بود که جز مراقبت از خود کاری نداشت و همین ظلم او را افزون میکرد و ظلم بیشتر او مخالفان شدیدتر و بیشتری برای او میساخت و این تا آنجا تکرار میشد که ارتش بزرگ ، تبدیل به ظالم بزرگ و مخالفان تبدیل به آزادیخواهان بزرگ میشدند . تا روزی با هم میجنگیدند که آزادیخواهان پیروز شوند و تاریکی بزرگ پایان گیرد. آزادیخواهان بزرگ وقتی بر سرکار آمدند ، باز همان آش بود و همان کاسه ، سرزمین بزرگ یا تحت فرمانروایی چند آزادیخواه بود یا یکی ، بعد از مدتی آنها هم شده با جنگ یا صلح به وحدت میرسیدند و ارتش بزرگ پدیدار میشد. آنچه از روز اول ظلم را تعریف شدنی کرد ، آنچه از روز اول جنگیدن را برای بشر ، چه به آخرت ایمان داشت ، چه نه ، تعریف شدنی کرد . روزهای اول جنگ گرسنگی بود و روزهای آخر آن ، مقام و قدرت . سرزمینی که در آن زندگی میکنیم ، گهواره احساسات مردمی است که در آن زیسته اند ، احساس گرسنگی قدیمیترین درد بشر ، از روز اول انگیزه او برای همه چیز بود ، او را به کار وا میداشت ، او را به جنگ وا میداشت ، خوبی را با گرفتن گرسنگی و درد آموخت . سرزمینی که در آن زندگی میکنیم . سالها قبل تر از ما پدید آمد و حضور بشر متمدن در آن ، کسری از ثانیه در یک روز تاریخ آن است. سرزمینی به نام زمین. زمانی در سرزمینی به نام زمین چندین میلیون سال پیش است ، به رصد خانه سر کوچه میروم ، تلسکوپ بزرگی دارند که با آن همه سیاره ها را میشود دید . پشت صندلی آن مینشینم و به آسمان زل میزنم. ستاره های بزرگی را میبینم که آنقدر داغند که نور آبی دارند ، خدا میداند روی آنها چه خبر است و در دلشان چه میگذرد . سیاره هایی را میبینم که متان روی آن روان است ، باران متان می آید و رودخانه متان در آن جریان میگیرد . ناگهان چشمم به سیاره ای می افتد که عجیب است . شکل ظاهری اش شبیه یک کره چشم است . جزیره بزرگی روی آن و بقیه آن آب است . یک جزیره گرد و خیلی بزرگ ، و دیگر آب ، هوای آن آنقدر گرم نیست که همه عناصر بخار شوند ، آنقدر هم سرد نیست که همه جامد شوند . آبی که آن سرزمین را پوشانده ، در دو سرش جامد و میانه اش مایع است . در همه جای آن هم بخار آبش پیدا میشود . بخار آبش در بالای جو خودش سرد میشود و دوباره مایع میشود ، تا به آنجا برسد ، مسافتی را روی جزیره و آب میپیماید ، به جایی دیگر میرسد و باران میشود. خیره به آن سیاره مانده ام و عجایب روی آنرا بهت زده نگاه میکنم ، .. که ناگهان جزیره میشکافد . از وسط شروع به شکافتن میکند و تکه ها از یکدیگر دور میشوند ، تکه هایی سپر شکل ، که نوک تیز و انتهای پهن دارند ، از یکدیگر فاصله میگیرند ، یکجا می ایستند و منتظر موجود جدیدی بر روی آن میشوند. همانطور که به شکل جزیره نگاه میکنم ، چیزی را در آن یکسان میبینم ، همه جزیره ها نوک تیز شده اند ، به یک سمت . همه ی آنها انتهای پهن دارند و سرهایی رو به بالا . با خود می اندیشم ، این آتش نیست ؟ سالها بعد ، وقتی اخبار روی زمین را میخواندم ، ستون کوچکی دیدم که آدمها نوشته بودند ؛ "در سیاره های دیگر تلسکوپهایشان را برعکس به شکل زمین نشانه میروند." سرنوشت و تقدیر دنیایی را فرض کنیم که همه اجزای آن به هم مربوطند . بقول نظریه آشوب بال زدن یک پروانه در کامبوج ممکن است باعث بوجود آمدن طوفان در آمریکا شود. مساله اینجاست که این ارتباط فقط در باد و بال زدن پروانه نیست. چراکه طوفان بوجود آمده در آمریکا ممکن است باعث سقوط سهام کارخانه های آنجا و ورشکستگی صاحبان آن شود . علت ورشکستگی آنها هم ، بال زدن آن پروانه در کامبوج نبوده . میلیونها حشره و حیوان و انسان و رودخانه و ستاره و کهکشان در ورشکستگی او نقش داشته اند . مهمتر از همه ، زمان آن همه اتفاق و جهت گیری آن اتفاقها در زمانهای مختلف . منجر به این اتفاق شده است ؛ در یک کلمه ، جهان آنها را ورشکسته کرده است. ولی از آنجا که به نظر صاحبان علم ، علم چیزی است که باید بدرد بخورد و باید بتوان از آن استفاده کرد ، این حرف غیر علمی است و این خود انسان است که تعیین میکند چه اتفاقی برای او بیفتد . این جمله ایست که بارها و بارها از پدران و مادران و معلمهایمان شنیده ایم . در زندگی به ما ثابت شده که چیزی را بخاطر تنها زحمت کشیدن و تلاش کردن بدست نیاورده ایم ، گاهی حتی ایده ای نداشته ایم از اتفاقی که برایمان می افتد و گاهی همه ترسها و تلاشهایمان درست نتیجه برعکس داده. در ریاضی ، اراده خود را یک مقدار و اراده هر فرد را مانند آن با یک مقدار ، متناظر میکنیم . اراده ی ما نتیجه ای دارد که رفتار ماست و زیرمجموعه ای از رفتار جهان بر روی ما . بعنوان مثال اراده ی دیدن برای کسی که جهان چشمش را کور کرده باشد ، نتیجه صفر میدهد و نتیجه آن اراده ، در جهان ( مشروط بر اینکه این اراده ، فقط نفس دیدن و نه رفتاری دیگر باشد ) صفر است . نهایتا هر فرد با تعدادی رفتار ، وارد ابر مجموعه جهان میشود و ناخودآگاه یا خود آگاه ، یک نیرو به سمتی در این مجموعه وارد میکند . مخاطب این نیرو ، به فرض هم جهت بودن همه ی نیروهای فرد و عدم تداخل با خویش ، "بقیه ابر مجموعه بزرگ" است . اما تاثیر او در برابر این ابر مجموعه ی رفتار ، تاثیر یک عدد ، در برابر مجموعه نا متناهی اعداد است . این به این معنی است که جنس حرکت عدد، از جنس حرکت مجموعه نیست و ابر مجموعه ی جهان ، از نظر ریاضی بر تمام مقادیر خود محیط است . مقدار این مجموعه در برابر چیزی مفهوم پیدا میکند که آن هم از جنس ابر مجموعه باشد. مقایسه ی تمام رفتارهای جهان و یک عضو این مجموعه ، مقایسه ای غلط است . عضوی که در جهت خلاف آب شنا میکند ، زیر مجموعه ای از "حرکتی در خلاف جربان آب" است . مخالف بودن با جریان آب ، قسمتی از داستان ماهیهای قزل آلاست ، نه تلاش ماهیها برای عوض کردن تقدیر. تمامی این سخن بر این فرض بود که شخص میتواند اراده کند و هر آنچه را که میل دارد ، بخواهد ... در صورتیکه میدانیم احساس عشق ، نفرت ، خشم ، دوست داشتن و ... همگی چقدر بسته به هورمونهای بدن ، شرایط تربیت ، شرایط آموزش ، آب و هوا و محیط و در یک کلمه جهان دارند. طبیعت , قوانینی دارد که بر اساس آن قوانین ، همه چیز به آن شکلی در آمده اند که امروز میبینیم . بر اساس همین قوانین ، بشر بر روی این کره خاکی بوجود آمد و بر اساس همین قوانین شروع به پیشرفت کرد . کشف قوانینی که انسان را به این مرحله از رشد رسانده ، مانع او در راه رشد نیست ، مسیر رشد انسان ، جهت عوض میکند و این جهت عوض کردن به معنای اشتباه بودن راه نیست . جهان با توبرتو بودن قوانینش ، راهی ساخته تا در آن هر فرد بتواند به هر جهت حرکت کند و خود مسیر حرکتش را تشخیص دهد . جهانی ساخته که هر کس در عین آزادی زندگی کند ، خودش را به خودش بشناساند و مسیر اجباری جهان را نگاه کند . در حیات پرسه بزند ، به کوههای زندگی داد بزند و پژواک داد خودش را از تمام کوههای اطراف بشنود ، چیزی که هر کس میتواند خود را برای خود قاضی بگیرد ، و نگاه کند . جز این است که هر چه بد کردم با زندگی ، مانند همان بر سرم آمد و یا جز این است که هرچه خوبی با زندگی کردم ، مانند آن به من برگشت . قوانین زندگی ، فراتر از قوانین انسانها ، فرای ماده ، در زمان شناور است. گاهی که جهان باعث آن میشود که زیر آفتاب بیابان ، بطری آب بر روی خاک خالی شود ، فحش میدهیم . فکر میکنیم که به بطری فحش داده ایم ، یا شاید به فکر خودمان که ما را به بیابان کشاند یا شاید چیز دیگری که بطری را سوراخ کرده . آن موقع فحش دادن ، رو به هیچکدام اینها نیستیم ، اما فحش را محکم داده ایم ! به کجا فحش داده ایم ؟ من میگویم به جهان ، به زمان ، به زمین ، ... به سرنوشت ... کمی بیاندیشیم .. به چه کسی فحش داده ایم؟ اراده میکنم بله ، اراده میکنم . اما باقی جمله ارتباطی به کاری که میکنم ندارد . اراده میکنم که این کبریت را روشن کنم . روشن کردن کبریت ، تفکرات من قبل از تصمیم گیری من بوده و ارتباطی به اراده کردن من و تصمیم گرفتن من نداشته ، چه بسا اینکه قبل از روشن کردن کبریت ، فکرهای بسیاری به ذهنم خطور کرده بود و من روشن کردن کبریت را انتخاب کرده بودم. من در فکرهای خودم تنها با انتخاب کردن آنها وارد میشوم و فکر را وقتی عوض میکنم که مسیر انتخابهای من در فکرهایم ، فکرهایی به خارج از این فکر کنونی بوده. من یک فعل انجام داده ام ؛ که در زندگی روزمره ، آنرا اراده کردن ، تصمیم گرفتن ، انتخاب کردن مینامیم . این کلمات همگی در یک لحظه ، آن هنگام که قصد کاری را از قبل ، چه ده روز قبل ، چه ده ثانیه قبل ، چه ده سال قبل ، در ذهن داشته ایم ، میکنیم ، قصد میکنیم ؛ اراده میکنیم ، تصمیم میگیریم ، انتخاب میکنیم . زیاد به دنبال این احساس نگردید ، این احساس گاهی می آید که در انتخاب کردن شک میکنید و اکثر ما روزها که از در خانه بیرون می آییم تا زمانیکه به خانه برسیم ، بخوابیم ، سراغمان نمی آید. جایی شک نمیکنیم که در لحظه چه باید کرد ، چه چیزی درست است. آری ، این زندگی ماست . چیزی در زندگی ما نه آنقدر مهم است نه آنقدر کار سختی است که احتیاج به تصمیم گیری داشته باشد . به کرات شاید فکر کنیم . اما نهایتا هیچ وقت از خود نمیپرسیم ، شاید اشتباه باشد ، سیب زمینی پوست گرفتن و رانندگی کردن پشت ترافیک و صحبت کردن با افرادی که نهایتا حرف مهمی به آنها نمیزنیم و روزمرگیی که انجام شدن یا نشدن آنها ، تاثیر خاصی بر زندگی ما ندارد ، احتیاج به تصمیم گیری ، شک کردن و انتخاب کردن ندارد . قوانین ساده ای دارد که به مرور زمان آنها را یاد میگیریم و هر روز مهارتمان در بکارگیری آنها بیشتر میشود ، تا آنجا که گاهی بدون فکر کردن ، بهترین راه حلها به ذهنمان خطور میکند . حسابداران با تجربه ، شاعران با تجربه ، موسیقیدانان با تجربه ، روزنامه نگاران ، دروغگویان ، نویسندگان ، کارگران ، ورزشکاران ، اقتصاد دانهای بورس ، دون ژوئن های بزرگ ، عشوه گرهای بزرگ ، خبر چینها ، خانه دارها و ... همه بدون اینکه لحظه ای شک کنند ، بهترین انتخاب ممکن را میکنند . هر کدام از این افراد در آنچه برایشان مهم بوده ، شک کرده اند ، انتخاب کرده اند ، تصمیم گرفته اند ، اراده کرده اند . همگی این افعال یک صفت در ذهن دارد که از جنس ماست ، از جنس زندگی کردن است و لحظه ای که آنرا بیشتر داریم ، بیشتر زندگی میکنیم و بیشتر، خودمان هستیم. روزی که همه زندگی آنچه باشد که خواسته ایم ، روزی است که بیشتر کاری را میکنیم که دوست داریم . مست عشق هستیم و از انجام هر چه میکنیم خوشحالیم . چرا که با همه سختی هایش ، کاری را که دوست داشته ایم کرده ایم ، خودمان بوده ایم. چه شد که این بلا سرمان آمد ؟ چه شد که روزها شب میشوند و ما چیزی را انتخاب نمیکنیم. چه شد که هر چه آمد خوش آمد ؟ چرا اینرا خدا پرستی نامیدیم و خدا پرستیدن را شنا نکردن در جریان مخالف و موافق جریان آب بودن فرض کردیم ؟ مگر میتوان جز خدا را پرستید . مگر میتوان زندگی کرد و جز بنده ی او بود؟ مگر میتوان زنده بود و قدر او محیط بر آن نباشد. کسی که زمان را آفریده و مکان را . مگر میشود جز حکم او بر آفریده های او راند . مگر میشود که خالق چیزی ، واقف بر آن چیز نباشد؟ هر کار که بکنی ، خداوندت بر آن شاهد است و اگر او نمیخواست . انجام نمیشد و او جز حق بر بنده اش نمیخواهد . اوست دانای رازهای نهان. کجا را؟ چه چیز را ؟ چرا ؟ آن چیست که من میخواهم ؟ من چه میخواهم ؟ من پول میخواهم . من راحتی میخواهم . من خوشبختی میخواهم ... اولی را ترجمه کردند راحتی و قدرت و نه خود پول . کسی خود پول را نمیخواهد . راحتی و آرامش و قدرت آنرا میخواهند ... چیزی است که همه میخواهند . در یک کلمه ، نعمت است . چیزی است که در این دنیا ، محور مختصات افعال بشری است و هیچ حرکت انسان بدون حضور آن انجام نمیپذیرد. مشکل من بر سر عبارتهای دوم و سوم است ، که آنها را تبدیل به مقادیری از پول کرده اند . خوشبختی در زبان یک آمریکایی ، دقیقن به معنی پول زیاد و در مراحل بعدی عشق ، از نوع خودش ، است. خوشبختی ؛ یعنی بخت خوب ، با رضایت همراه است. بدبختی ؛ یعنی بخت بد ، با نارضایتی همراه است. چه موقع خوشبخت بوده ایم ؟ لحظه هایی را در ذهن بیاد می آوریم ، که از زندگی ، همین را میخواسته ایم ، زندگی بر وفق مراد ماست و ما راضی هستیم . آنچه کرده ایم آنچه بوده که خواسته ایم . آنچه پیش آمده ، نتیجه انجام دادن آنچه بوده که خواسته ایم . چه چیز دل ما را سنگ کرد؟ دلمان شکست و دلمان سنگ شد.. وقتی کاری کردیم که دوست داشتیم و نتیجه اش بد شد، به زمین و زمان لعنت فرستادیم ، هر که ضعیف تر بود و نازکتر ، زودتر به خشم آمد و آنکه قویتر بود و استوار ، در تنهایی گریست. آیا او فکر میکند گفت ایمان آوردم و رهایش کردیم ؟ آنگاه است که می آزماییم ، کدامتان در راه ثابت قدم ترید.. ما ، آن کسی هستیم که "دوست دارد" و آنچه دوست دارد ، انتخاب میکند . ترس اوست که به ازای دوست داشتن ، باید با او جنگید و ترسوها ، سربازان او. کسانی که بزرگترین حس زندگی آنها ترس است ، ترس از دزدی ، ترس از گم شدن ، ترس از مسخره شدن ، ترس از احمق خطاب شدن ، تمام روز مشغول "درست" جلوه دادن خویش هستند و تنها چیزی را انتخاب میکنند که از نظر دیگران درست است و ترس مسخره شدن توسط دیگران یا بدنام شدن توسط دیگران یا تنها شدن توسط دیگران را به دنبال نداشته باشد . آنها ، دیگران را معیار زندگی خود قرار داده اند و دیگران را میپرستند و دیگران ، در موقع لزوم پشتیبان آنان هستند ، تا جاییکه ضرری به خودشان نرسد. وقتی که بدانی دوست میداری و بدانی دوست داری که دوست بداری ، از چیزی نمیترسی ، چرا که منبع ترس را دیگر میشناسی و میدانی از او باید ترسید. آنچه دوست دارم من چه چیز را دوست دارم ؟ من احترام را دوست دارم ، من زندگی را دوست میدارم ، من پول را دوست میدارم ، من دوستم را دوست میدارم ، ... من چه چیز را دوست داشته ام ؟ آنها را ، چه کرده ام برای آنچه که دوستش داشتم ؟ برای آنچه همیشه دوست داشته ام ، چه کرده ام ؟ صداقت را من دوست دارم ؟ برایش چه کردم ؟ چقدر در زندگی به دنبالش گشتم ؟ وقتی پیدا نکردم چه شد ؟ دلسرد شدم ؟ اندوهگین شدم ؟ فردایش چه شد ؟ چه کردم ؟ تحمل کردم ؟ دلم دیگر نخواست ؟ یادم بود که چه لذتی داشت ، یادم بود که چه بود ، ... ولی نبود ... چه کردم ؟ شکست را پذیرفتم ؟ یا از صداقت متنفر شدم ؟ یک شکست در این خواسته دوست داشته ی زندگی ، من را سر جا محکم کرد ، شکست بعدی من را از هدف متنفر کرد ؟ ... یا شاید صداقت را دوست نداشته ام ، .. شاید من از کودکی دروغگو ساخته شده ام ، .. شاید تا بحال لذت آنرا نچشیده ام ، ... مثل فلانی! چرا باید فکر کنیم که این شکستها جز لطمه فایده دیگری برایم داشته باشد؟! یک روند دائم که محکوم به شکست است . نیروی چیزهایی که در زندگی داریم ، از لذتهای قلبهای پاک ، برای آنچه دوست داشته اند بوجود آمده اند ، شرکت بزرگی که از نیروی آن در همه جای جامعه استفاده میشود ، از عشق ورزیدن افراد زیادی به کار و ثروت و مقام و احترام نتیجه شده و هرچه این نیروها اندازه های بزرگتر پیدا میکنند ، عاشقان آنها ، شیفته تر میشوند تا آنجا که کسانی که جان خود را سپر بلای من همبازیهایم کردند ، یک لحظه خنده ی رضایت از لبهایشان دور نشد ! ما در داستانهایمان عادت کرده ایم دیوانه بازیهای عاشقان را نگاه کنیم و مسخره کنیم ، چرا که گاهی عشق ممنوع میشود . در جمعی ، کسی که بدنبال دختری در یکی از شبهای اوج زندگی اش از دیواری بالا رفته تا او را ببیند ، مایه حسادت و در نتیجه مسخره شدن او میشود و این جمع چیزی از عشق بازی او تعریف نمیکنند ، جز دزدی بالا رفتن او از دیوار... من دیگر چه دوست داشته ام ؟ ... شکلات! از این شکلات پهن بزرگا! نکبت دونه ای سه هزار تومنه! .. من ترجیح میدوم مارس بخرم ، .. هم ارزونتره، هم بهتر! مزشون هم که فرق نداره! همشون یه چیزن! تازه این مارسا دو تا تیکه شکلات داره با یه عسل روش ، تا اونیکی که با سه هزار تومن یه ردیف نازک بیشتر نیست! این جمله ها ادامه دارند ، هرچه مساله مهم تر باشد ، ادامه پیدا کردن این فکرها ، که هیچکدام هم انتخابی در پی ندارند و صرفا به تایید تا تکذیب انتخابهای گذشته میپردازند ، به هیچ کجا ختم نمیشوند تا وقتی که تصمیمی بگیری.. شاید من هفته ای کلی خرج دیگه میکنم که سه هزار تومن رقمی نیست توی اونها و میشه با یکی صرفه جویی یکی بخرم . ولی مطمئنم نه بهش قراره معتاد شم! نه قراره از این ببعد همش از اینها بخورم که همه بفهمن من از اینا میخورم! این مال منه ، چون خوشم میاد ازش! و دیگه اون اتفاق ، یک تراژدی با پایان مارس نخواهد بود . ضمنا ، شکلات یک مثال بود ، نه نظریه راجع به خوردن شکلات ! چیزی که من از سه هزار تومان خرجم نمیدانم ، لذتی است که در موقع خوردن شکلات و در دفعات بعدی دیدن آن پشت ویترین به من دست میدهد ، باید قمار کنم ، پول را پیش بدهم و صبر کنم تا آنرا بخورم و فرداها و پس فرداهای دیگر را نگاه کنم . این است رسم انتخاب . این است رسم زندگی ، که قانون دارد و در تمام زندگی ثابت است . دنیا فراوان از مثالهای آن است و ما شاهد بر آن . سخت است! بارها دیده ام ، طوفانهایی که کشتیها را خرد میکنند ، یا کسی که در حال غرق شدن است و کسی به سراغش نمیرود ، زنی را که گریه میکند و دوستش دارم ، معتادی که کنار خیابان افتاده و جز فحش و خماری و سرمای آسفالت چیز دیگری نمیشنود ، ... سخت است سراغ آنچه دوست دارم بروم ، سخت است به دنبال لذت بودن ، مگر ندیده ام هرویین با او چه کرد ؟ سخت است راه !! راه این نیست!! راه لذت نیست! راه دوست داشتن است ، خواستن است ، از زندگی دوست داشتن است ، از زندگی خواستن است ، مگر عذاب زندگی را میخواهیم ؟ آنکه لذت را با دوست داشتن اشتباه گرفت ، گول خورد .. آنکه دوست داشتن را با سختیهایش نفهمید ، گول خورد .. آنکه دوست داشتن را ، لبخند رضایت را ، با قهقه لذت و شنا کردن در لذت اشتباه کرد ، گول خورد .. آن ، "لذت گرفتن" ، دوست داشتنش بود و هدف و نهایتش ، .. آنرا پرستید ، آنرا آیین خویش کرد ، .. از تمام زندگی دور شد ، .. به دنبال لذتش چنگ زد و هر لحظه لذت بیشتری طلب کرد ، .. زندگی به او بخشانید و قیمتش را از او گرفت . او آنرا بدست آورد ، سختی کشید و طعم رضایت را نچشید ، .. چون او لذت را طلب کرده بود ، نه رضایت . خشم دستش را به سمت او دراز کرده بود ، به طرفش رفت ، لحظه ای مکث کرد ، سیلی بر گوش دخترک کوبید ، .. تنها میتوانستم نگاه کنم ،... مرد بعد به من نگاه کرد ، صورتش بر خلاف کاری که کرده بود ، پوزخند میزد ، نگاهی از جنس تنبیه نبود ، کثیف بود ، با خود تحقیر داشت ، جمله ای هم به من گفت ، خون آنطور در صورت من میدوید که معنی حرفش را متوجه نشدم ، چرا فکر میکرد چون سن او از من بیشتر است ، به ظلم او نباید جواب دهم ؟ فریاد زدم ، فحش دادم ، به سمتش رفتم ؟ .. یا نشستم ، خود فرو بردم و توکل کردم ؟ هر چه کردم ، یک چیز در من ماند و مثل خوره من را خورد ، .. خشمگین بودم ، عزیزت را سیلی بزنند و تو تماشاچی باشی .. چه شد ؟ طبیعت چه کرد ؟ زندگی چه کرد ؟ ایستاد و تماشا کرد ؟ .. همیشه ایستاده و تماشا کرده و هیچکار نکرده ؟ چرا چنین حرفی بزنم حال که زندگی خود و اطرافیانمان را دیده ایم و مثال کم نداریم برای زندگی ، تاریخ را دایم و قوانین کلی آنرا همه از بریم ... هر چه دل بیشتر به زندگی داده باشی ، میدانی که بیشتر رحمان و رحیم است ، میدانی بیشتر قهار و تمام کننده ی کارهاست و میبینی عادل است . او عادل است و قصاص را عدالت میداند . چه این قصاص از طرف تو باشد . چه از طرف زندگی . جدا از خشم تو ، .. هیچ بی عدالتی در عرش پهناورش بی جواب باقی نمی ماند. خشم تو ، روزها مثل خورده تو را میجود ولی آنچه از این بی خبری این است که این خشم ، از زخمی شدن تو در برابر چیزی که دوست داشتی پدید آمد و علت وجودی اش ، وجود دوست داشته ای برای تو بوده است و تو در تمام این مدت ، عصبانیت و قهر خود را بر چیزی که دوست داشته ای برگزیده ای ، دیگر به چیزی که دوست داری فکر نمیکنی و هدفت آن شده که از آن متنفر شده ای . کسی بر سر کار میرفت ، کار را دوست داشت و آرزو میکرد یکی از بهترین کارکنان آنجا شود . بعد از یکسال فرد جدیدی آمد که خیلی از او بهتر بود ، جدا اینکه در آن دفتر تقریبا همه از او بهتر بودند. کار کردن و احترام ، .. آنچه بود که او میخواست . روشش را بهترین کارمند شدن فرض کرد و وارد رقابت شد ، شکست خورد و خشمگین شد . گاهی روزها به این انگیزه بر سر کار میرود که روی کسی را کم کند یا کس دیگری را بر سر جایش بنشاند. او رویای آینده را ، به زندگی کنونی اش انتخاب کرد و همه جا آنرا دید ... این هدف نیست! این غرق شدن در بازی است ، این اسیر شدن در خود زندگی است . این مال کسی است که به آخرت ایمان نداشته باشد . مال کسی است که زندگی را این چند روز ببیند . این اتفاق را که موجودی مارا خلق کرد ، زندگی بخشید ، ما را دوباره زندگی بخشد ، نفی کرد . شک کرد که کسی که جهان را آفرید ، باز خلق جدیدی بیافریند ، شاید پیشرفته تر از این خلق ؛ که سلولهایشان هر کدام DNA کل موجود را به درون خود میبرند ، متوجه میشوند که اکنون در کجای بدن جانور هستند و سپس نقشه سلولی مربوط به خود را از درون DNA استخراج میکنند و شروع به تغییر و ساختن سلول جدید میکنند. کسی که جهان را ببیند و فرض کند با مرگ، تمام این داستان تمام میشود ، .. در گمراهی سختی است . او به کسی ضرری نمیرساند یا منتی بر کسی ندارد که به چه اعتقاد دارد ، او به ضرر خویش گمراه شده ، در بازیهای زندگی غرق شده و بازی بزرگ را نمیبیند ، آنچه همه در آن هستیم و امتیاز اصلی بازی ، جای دیگر است . آنچه بازی برایمان معنی میدهد ، حرکتی است که در آن نتیجه ، چیز مهمی نست . حداکثر بر سر پول است که قمار نام میگیرد و دیگر مفهوم بچه گانه اش را از دست میدهد. چرا که در قمار پول میبازی و وجود داشتن یک سمت بد در بازی ، تمرکز و جدیت بیشتری میطلبد. آنانکه زندگی را بازی فرض کردند ، شکل آنرا درست دیدند ، ولی در عظمتش شک نکردند ، .. چرا که بازندگان و برندگان این بازی ، بیشتر از پول و احترام ، زندگی بدهکارند ! چرا که به آنها زنده بودن داده شد ، نفهمیدند و شکر نکردند . لعنت فرستادند و همه چیز را انکار کردند . در زندگی به تصاحب کردن چیزهایی مشغول شدند که تا چند سال دیگر باید به آنها بچسبند و بعد از آن مرگ خویش را بنگرند. و براستی ، در سرزمین آتش ، این آنقدرها هم دور از ذهن نیست. و سخت است. کلمه وقتی میشنوم "هرویین" ، احساس بدی به من دست میدهد . کلمه هرویین را نمیبینم ، معتادی را میبینم کنار خیابان ، لاغر و نحیف . جمع شده و چیزی روی خودش کشیده. وقتی میشنوم "عشق" ، یاد فلانی می افتم. وقتی میشنوم "درس" ، نپرس یاد چی می افتم . وقتی میشنوم "خیلی ذوق کرد" ، یک صورت احمق را میبینم که دیگران مسخره اش میکنند. ذوق کردن ، احساس خوبی برایم دارد ، ولی بقیه اینطور نمیگونید . تا بحال فکر نکرده ام آیا دیگران هم ذوق میکنند ؟ مگر ما چه فرقی با هم داریم . من اگر یک روز حرف نزنم ، دنیا تمام خواهد شد ؟ اساس بچه ای را میشناختم که بسیار باهوش بود . سریع حرف زدن را یاد گرفت . شمرده حرف میزد و رفتارهای محبت آمیز و متملقانه را خوب تشخیص میداد. وقتی صدای موسیقی از تلویزیون می آمد ، میدوید ، می آمد و جلوی تلویزیون می ایستاد . خیلی بی تربیت بود و فحش ها را سریع یاد میگرفت ، به او چند فحش جایگزین یاد دادند تا بجای فحش آن کلمه های بی معنی را بگوید ، چند باری جلوی جمع آن فحش ها را داد ، اما چه دید که دیگر آنها را ادامه نداد و به فحش های سابقش برگشت ؟ کلمات بی معنی که در جمع میگفت باعث میشد در جمع خیره به او نگاه کنند و بهت زده بمانند . اما وقتی فحشهای اصلی را میداد ، با هزار تا چشم گرد به سمت خودش متوجه میشد . او سنی نداشت ولی گرفتن حس را از دنیای اطرافش خوب حس میکرد و معیار اساسی و نیاز اساسی او برای زندگی ، حسهای زندگی او بود. آنچه ما از زندگی میگیریم ، همه بر اساس آنچه است که از زندگی حس میکنیم ، چه دیدن ، چه شنیدن ، چه خشم ، چه عشق ، حسادت ، نفرت ، امنیت و ... همگی احساست ما هستند و ترمینال ارتباطی ما با دنیا . هر چه آنها را بیشتر بگیریم ، بیشتر در زندگی و بیشتر در اوج زنده بودن هستیم و هرچه کمتر آنها را حس کنیم ، کمتر زندگی کرده ایم . نه اینکه زندگی کردن ، به معنی پول ، زن ، بچه باشد . زندگی ، از جنس زندگی ، از جنس حال ، اکنون . بزرگترین ثروت زندگی ، حسهای آن است ، برای آنها لاش میکنیم ، در ایده آل هایمان ، فراوان از آن میچشیم . فقر آن ، بدترین فقر و سیلاب آن ، خراب کننده ترین طوفان . فرق رفتاری زن و مرد ، از اینجا آغاز میشود. زن ها ، بخاطر ساختار بدنی خویش ، حس فعالتری نسبت به مردها دارند ، کوچکترین موضوع اذیت کننده ، جریان شدیدی از احساس بد را به درون آنها میفرستد و به همان دلیل عکس العملهایی متناسب با همان شدت احساس بروز میدهند . این موضوع باعث میشود گرد و خاک نشسته بر روی تلویزیون که سال به سال توجه مرد خانه را متوجه نمیکند ، تیری در چشم خانم باشد و تا جایی ادامه میابد که او را به سر حد آن برساند که یک را حل کلی برایش بیابد . او علاقه چندانی به کسب درجات عالی زندگی ندارد و آنها هیچگاه برای او انگیزشی بوجود نمی آورند ، چرا که او بقدر کافی از زندگی و رویاهای روزمره اش لذت میبرد که احتیاجی به گرفتن حس بیشتر از زندگی ، برای ارضا روح خویش ، نداشته باشد . او از کوچکترین مسائل زندگی میتواند خوشحال باشد و مشکلات بزرگ او را خرد میکنند ؛ یا شدیدا تحمل مشکلات بزرگ و حسهای بزرگ زندگی را پیدا میکند ، یا به دنبال گوشه امنی از دنیا بری خود میگردد .. به طور ذاتی بیشتر از مردان تحمل میکنند ، چرا که زندگی و طوفانهای احساسی آن ، از آنها سدی در برابر مشکلات و ناهنجاریها ساخته است . یک زن باهوش ، به سرعت تمام احساسات درونی ، حسادتها ، حساسیتها ، عکس العملهای یک مرد را متوجه میشود ، او جدای از منطق ، از روی چهره مرد حالت درونی او را متوجه میشود . چرا که این ابزار دقیق حسی در خانمها ، سالهاست که به شناختن رفتارها و عکس العمل های حسی افراد مشغول بوده و به تجربه دریافته که این منشا حسی ، معتبرترین داده گرفته شده از دنیاست ، پس اعتماد قلبی اش را در دلش قرار داده و آنرا آنجا تقویت کرده و ایمان دارد که حرفها ، ارزشی ندارند ، حسها حکمرانی میکنند ، پس راحت دروغ میگویند ، دروغهاییکه حسی در آنها نباشد ، بی ارزش ترین چیز نزد یک زن باهوش است و به همین خاطر خرج کردن و خرید کردن با آنرا از عادی ترین کارها میداند . این مشروط بر آن است که حسی پشت آن حرفها نباشد و آن حرفها مخالف آن حس نباشند ، صرفا دروغهایی که دروغ را دروغ جلوه میدهند ، منطق را دروغ میکنند . نه هیچ حسی را . چرا که آنجا طوفان حس آنها را در خود میپیچد و تابلو ترین دروغگوهای زندگی میشوند . و مرد ؛ فقیر و دردمند ، محتاج به زندگی ؛ او کم حس میکند ، منطق را راحتتر میشنود ، چرا که کم پیش می آید منطق او با حسش در مقابل هم بیایند . در زندگی ، جز در چند مورد ، آنقدر جاذبه حس کمتر از جاذبه منطق بوده که منطق انتخاب شده . و منطق چه بوده ، حسی که از درست بودن به او میرسیده . در مکالمات ، او چهره و حس طرف مقابلش را درست نمیبیند و به لحن و حرف او گوش میکند . او ابزار دقیق زنان را ندارد و مجبور است با دقت در جملات ، درستی و غلطی حرف را متوجه شود و از نیت فرد مقابلش با خبر شود . این ابزار او را با خود آگاه به سمت دوست داشتن درستی پیش میبرد و دایره لغات را در ذهن او تقویت میکند . راحت تر صحبت میکند و معنی های خوب و بد و جملات کوچک بکار برده شده را متوجه میشود . کنایه ها را بهتر درک میکند ، بهتر کنایه میزند و طنز میگوید . حسها ، هدف زندگی او هستند . مثل همه . اما این حسها ، به او کم میرسند و خود او از این بی خبر است . وقتی درد را راحتتر تحمل میکند . میگویند مرد تحملش بالاتر است . در صورتیکه دقیقن برعکس است . او کمتر از درد را حس کرده و درد واقعی ، او را به زانو می اندازد. مثال در زندگی هایمان کم ندیده ایم که دردهای عاطفی ، چطور یک مرد را خرد میکنند . آنچه مرد از درد میداند ، خیلی کمتر از آنچه است که زن کشیده . چطور میتواند یکی از آن طوفانها را تحمل کند وقتی که خانه اش باد تندی هم ندیده ؟ او سخت ارضا میشود . برای او اشیا زود عادی میشوند ، چیزی ندارند که به او نشان دهند ، چیزی ندارند که او بخواهد . چیزی ندارند که او را به اوج احساس برساند ؛ او را به حکم طبیعت اشیا بزرگ ارضا میکنند. عشق های بزرگ او را لحظه ای به اوج آن ارضای قلبی و آن رضایت قلبی میرسانند و او را فرداهای بعد تشنه و له له زنان در طلب آن باقی میگذارند . طعم رضایت از زندگی و احساس را نمیتواند رها کند ، با خود کلنجار میرود ، از زندگی کنونی خویش خارج میشود و در آرزوی رسیدن به آن لحظه ، شروع به تلاش میکند. مردها ، آرزوهای بزرگ دارند ، چرا که لذت از زندگی برای آنها ، آنجاست ، ... آنها آرمانگرا و عاشقان بزرگ میشوند و برای لحظه ی رسیدن به عشق روز شماری میکنند. اینها قانون طبیعت است و در همه جای آن ثابت ، حتی در لحظه ی هم آغوشی. اشیا وقتی به میز نگاه میکنم ، چند قطعه چوب کنار هم را نمیبینم ، میخهایی که آنها را به هم متصل کرده نمیبینم ، من یک "میز" میبینم. سلیقه من ، برای آن میز ، مجموعه کلماتی است که راجع به میز شنیده ام ، جنس چوب آن ، قیمت آن ، مارک آن ، اندازه آن ، به روز بودن یا قدیمی بودن آن ، فاکتورهای اساسی هستند که باعث میشوند من از آن خوشم بیاید ، یا نه. این وقتی تبدیل به تراژدی میشود که برای همه چیز ، از همین سیستم مقایسه استفاده کنم ، برای انسانها ، مقادیر و معیارهایی از لغات پیدا کنم و آنها را با آن بسنجم. آن موقع است که ثروت و زیبایی یک انسان او را برای من بالاتر میبرد و بیسوادی و فقر او ، ارزش او را برای من کم میکند. قبل از صحبت کردن با او از او مدارک برای معیارهایم میخواهم ، سریع به او امتیاز میدهم و در یک رتبه از لایه های اطراف خودم برای او جا تعیین میکنم . همه ی این کارها را برای این انجام میدهم که افرادی که در اطراف من هستند ، درست باشند ، بر اساس معیارها درجات بالا داشته باشند و من توانسته باشم بهترین زندگی را برای خودم فراهم کنم . ایراد کار اینجاست که اشیایی که اطراف خویش جمع کرده ام ، روزی که معیارهایم غلط از آب در بیایند ، همه غلط خواهند شد. و یک سوال ، آنهایی که اطراف من ، جزو نزدیکان من شدند ، یا اشیایی که جزو دوست داشتنی های زندگی من شدند ، از راه معیارها وارد شده بودند ؟ یا صرفا به دلم نشستند ؟ نفرت نفرت همان عشق است ، با زخم خوردگی . نفرت بخاطر یک معیار است ؛ عشق . نفرت جایی است که آنجا عشق را سلاخی میکنند . نفرت آنجاست که دوست داشتن را گناه میشمرند . آنکه عشق ورزید و سختی چشید ، سختی چشید و حرف نزد ، صبر ورزید و عشق باخت. استوار شد و آنکه عشق ورزید و سختی آنرا نچشید ، سختی آنرا نفی کرد و از سختی آن دوری گزید ، از آنچه خواست دور شد ، متنفر شد و نفرت ورزید . نفرت انگیزه اش شد ، نفرت در دلش پر شد ، هدف از زندگی اش را نفرت از عشق انتخاب کرد و نفهمید نفرت از عشق داشتن ، باز هم انتخاب عشق است ، بعنوان آیین اول . و جنگیدن با آیین اول زندگی ، هدف او ، انگیزش او برای نفرت ورزیدن . آنکه متنفر است ، دلش آکنده از ترس و خیالبافیهای انتقام از قاتلان عشق اوست . آنها که او را سوزاندند و عشق را در کامش تلخ کردند. او نمیبیند بازی بزرگ را ، زندگی را ، که همه برای یک هدف است ؛ زندگی او با انتقام زندگی میکند ، با نفرت و ترس برانگیخته میشود ، کم نیست مثالهای زندگی ، سخت است، آنکه یگانگی وجود و یگانگی زندگی را نفی کرد، آنکه نتوانست زندگی را یگانه حسهای آن ببیند ، نتوانست دردهای بی دلیل را بر خود تحمل کند و طوفان زندگی او را ذلیل و زبون کرد. او که علت وجودش را در کره خاکی فراموش کرد و زندگی را ، زنده بودن را ، عجیب و سوال برانگیز ندید ، به هزار سختی و خوشی بی دلیل زندگی گریه کرد و خندید و خود را لعنت شده بر سرزمین آتش دید. سخت است . او لطفی بر کسی نکرده اگر حقیقت زندگی را ببیند ، خودش را رهایی بخشیده اینها قوانین زندگی کردن است ، که همیشه آنها را میدانسته ایم . میمون من احساسات یک میمون که جهش ژنتیکی داده شده را حس میکنم ، من ورزش میکنم و رفتاری بسیار شبیه به میمونها دارم. اما من آن هستم ؟ من سوار بر مغز یک میمون هستم . اما میمون نیستم . من ، ترمینال ارتباطی ام با دنیا ، آن نقطه ای هستم که تمامی احساسات به آن میرسد . من ، مغز نیستم ، من مغز را هم میتوانم حس کنم. من ! حس میکنم! من مغز نیستم، خود مغز چیزی را حس نمیکند ، من چیزی هستم از جنس زندگی که این الکتریسیته برایش معنا پیدا میکند . من مانند یک تماشاچی در سینمای مغزم نشسته ام ؟ من فکر میکنم موقع فیلم دیدن . ولی آن فکر ها من نیستم ! آنها مغز من هستند . من تنها انتخاب میکنم و دوست دارم . من یک بعدی هستم ، از جنس حس کردن . باقی فعالیتهای مغزی من است . فعالیتهای مغزی و بدنی میمونی که با آن زندگی میکنم ، به آن معنی که کار میکنم ، پول و همسر و بچه بدست می آورم ، و آن قسمت دیگر که خود زندگی است ، زمان حال است و اکنون ، من هستم که حس میکنم . من ، یک میمون نیستم ، چرا که اگر میمون بودم ، باید ناخن هم میبودم ، اگر مغز باشم ، فرقی ندارم با استخوان ، یا رودی که از آن جریان برق کوچکی میگذرد، ... من آنچه هستم که از جنس زندگی است ، نه آنچه میخورم ! آنکسی که موقع انتخاب حضورش روشن تر است . زمانی که اراده میکنیم ، آن لحظه که تصمیم گرفتیم ، به اوج حضورش میرسد. آنرا ابرمن ، من برتر نام داده ایم و از قدیم میشناسیمش. چه کردیم با او ؟ یونان روزی که یادآوری حقیقت زندگی شروع شد، وقتی بود که نوشتن رونق گرفت و افکار به بازار وارد شدند . آن روزها دقیق ترین اطلاعات از نحوه پیشین تفکر در جهان را بهمراه داشته و مثالهایشان از زندگی ، نزدیکترین به واقعیت . در آنها چیزی خوب و بد ندارد و این عرش بزرگ همه را راهبری میکند ، خوبها با بدها در نزاعند و عرش شاهد بر آن . هر آنچه خدایان بخواهند ، همان میشود و بشر بنده ی آنهاست و بندگی خدای جنگ مانع از بندگی از سایر خدایان است . خدای جنگ ، خدای خشم ، خدای ظلم ، خدای بدی ، قحطی ، خونریزی ،... خدای مریخ ، مارس آنها وحدت قدرت در خدا ، نفس کلمه خدا را ، قبول داشته اند ، اما با تفکر آنرا تبدیل به نوشته کردند و نتیجه منطق و نوشته آن شد که خوبی و بدی جدا کردند و خدایان مختلفی برای هر شئی فرض کردند . هر روز از احساسات دور شدند ، حقیقت لحظه ی حال را فراموش کردند و غرق در تفکر و منطق شدند . غرقه گی در تفکر ، عشق ورزیدن به آن و انتخاب آن ، علوم پایه را پدید آورد و بشر شروع کرد. این جبر بود ، این جبر بود که نتواند حقیقت را ببیند و بگوید از لحاظ علمی خدا وجود ندارد ، چون میتوانست آب را بجوشاند ، فرفره ای جلوی آن بگیرد و فرفره بچرخد. این جبر بود و زندگی جای دیگری ادامه داشت ، همه دانشمند نبودند و همه یکجور فکر نمیکردند ، افراد زیادی آمدند و رفتند، روزی همه خواهیم دید، آنها و خودمان را ، مدتی طولانی است ، که دیگر کسی خدا را مانند آنچه که باید یاد نمیکند ، .. جزو "خرافات" شده ، ... و در هر زمانی ، همه یکجور فکر نمیکردند ، همه یکجور زنده نبودند. تاریخ تاریخ آن نیست و نبوده که در تاریخ فلان ژوئن سال فلان هیتلر با فلان اندازه سرباز وارد شده به فلان جا و فلان کرده. تاریخ این بوده که بچه ای با مادرش از ترس توی یک زیرزمین قایم شدن و خیره به در زیرزمین زل زدن ، نفس هاشون رو قورت دادن که اونها رو نبینن ، ناگهان یه صدای پوتین پشت در میاد ، در آروم باز میشه ، یه سرباز با نیش باز اون دوتا رو میبینه ، سرباز با خونسردی بر میگرده و دوستهاشو صدا میکنه ، سه تا سرباز می ایستن دم در، سریع یکیشون شروع میکنه در آوردن لباسهاش، .. یا آسمان با بمب افکن ها سیاه شد و از همه جا صدای موتور بمب افکنها ، سقوط بمبها و انفجار شنیده میشد ، .. بوی خون می آمد و آتش و صدای فریاد همه جا بلند بود . این لحظه ها حس شده اند و داستان نبوده اند ، همه ما هم میدانیم که اتفاق افتاده اند و اتفاق می افتند . اگر اینروزها بخواهد اتفاق بیفتد ، سخت ترین و کثیف ترین نوع خود خواهد بود و آنروزها سخت ترین روزها برای دنیا پرستان و اشیا پرستان است . هر چند خودشان آتش آنرا بر افروخته باشند ،... اول , آخر , عشق او به عشق سفارش کرده . او عشق را برای انسان برتر برگزیده . صداقت را به دروغ برتری بخشیده . راستگویان را برتر و دروغگویان را ضعیفتر قرار داده . اوست که حس ها را خوب و بد تعیین کرده ، خوبها را دوست داشتنی و بد ها را دوست نداشتنی گردانده. او عاشق است و نخواستن عشق او ، خواستن خشم و غضب اوست. او قهار است و ترسیدن از قهر او ، خواستن رحمت و بخشش اوست . او پیروزمند است و پذیرفتن خواست او ، صبر ورزیدن بر دوست داشتن اوست. اوست که بهتر از بنده اش ، راز دل او و غمها و اشکهای شبهای او را میداند و بیشتر از تحمل کسی تکلیف نمیکند. او خوبی را بر بدی برتری داده و حرف پاک را بر حرف غلط برتری بخشیده. تنها او را میپرستیم و تنها از او یاری میجوییم. زندگی را دیدیم و خوب و بد را شناختیم . ما را از عذاب دور کن. ما را با رحمت خود سیراب کن. |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |