Monday, September 12, 2005

روی صندلی نشسته بودم،

یک صندلی آهنی سرد ، وسط یه زمین صاف و صیقلی ، سبز تیره ، شبیه به خاکستری ، طبق معمول افق تاریک ، چند کلمه جلوی صندلی نوشته اند که بخوانی؛

- حرف نزن
- صبر کن

اگر بچه خوبی میبودی، ناگهان ، وقتی انتظارش را نداشتی ، زمین موج موج و رنگارنگ میشد ، آسمان روشن میشد، خودت را روی مبلی میافتی که جلویش کاغذی با چند خط جوهر رویش، گذاشته اند . تلاش میکردی که معنی آنرا بفهمی , صدای باد میامد. آسمان تاریک میشد.زمین می ایستاد، میخواندی؛

- حرف نزن
- صبر کن

چیزی به خاطر نمی آوردی.
سعی میکردی رنگهایی را که دیده بودی با سبز مایل به خاکستری بسازی, یا بنویسیشان.
وقتی نمیشد. بیاد می آوردی؛

- حرف نزن
- صبر کن







email adress



archive