Friday, August 26, 2005

دست و پاهایی که در هم فرو میروند, کنار یکدیگر می لغزند و از لای پاها بیرون می آیند, پیچ میخورند , به پای گره شده ای فرو میشوند و دوبار لای پوست های عرق کرده ی دیگری وارد میشوند, پاهای خیسی که روی هم سر میخورند و از لابلایشان صدای خیسی و حباب بیرون می آید, لزج سفید رنگی که بین پوستها سر میخورد, وقتی بهم فشرده میشوند, لزج سفید از لای رانهای بهم پیچیده برون میاید و وقتی از هم جدا میشوند , به یکی میچسبد, هر جا را که نگاه میکنی دست و پاها را میبینی , زمین با آنها فرش شده, وقتی به افق نگاه میکنی , آسمان آبی رنگی را میبینی و زمینی که میجنبد, هر از چند گاه پایی خط افق را لحظه ای خط میزند و دوباره به ازدحام شیرجه میزند, همهمه ی دست و پاها همه جا میپیچد, کسی حرف نمیزند و فقط صدایشان را میشنوی , صدایشان مثل آن است که در دهان شتری نشسته باشی و سر تا پا گوش به نشخوار کردنش گوش کنی, صدای تفش را که از زبانش جدا میشنود, بلند گوش کنی, کمی ظریفتر است, زیاده روی کردم, از صدای جویدن نشخوار ظریف تر است, بوی عرق می آید, از تمام زمین بوی عرق بلند میشود,, آنجا که بوی عرق شیرینی بیرون زده, معرکه ی پوستهاست , دستها را میبینی که همه انگشت به سوی یک نقطه گرفته اند و انگشتهایشان دنبال دستگیره ای برای مالیدن است, .. صحنه ی سختیست, مثل یک جسد مرده که کرمهای چاق و گوشتالو برای خوردنش از سرو کول هم بالا میروند , یا مثل خانه لاروهای حشرات, دست و پاهایی میبینی به همان رنگ, با همان حرکات, به آنها نگاه میکنی, یاد بوی عرق می افتی, یاد انگشتها می افتی , یاد لزج سفیدی که از لای رانها بیرون زده بود, تکان نخورده, دستی روی شکمت حرکت میکند , گرم است و آرام , لبخند میزنی , امنیت قدیمی به سراغت می آید, آن حس خیلی دور, گرمایی خیلی قدیمی , یاد لاروها می افتی , پایت را بالای موج آنها میگیری, دستی کف پایت را قلقلک میدهد, پایت را بیشتر فرو میبری , نمیتوانی لذت دستها و پاها را روی ساق پایت با چیزی برابر کنی, پایت را بیشتر فرو میبری , آرام با پایت گوشت نرمی را که نمیبینی نوازش میکنی. کنارش را گرمای دست و پاها نمناک کرده , چشمهایت را میبندی,آرام لبخند میزنی







email adress



archive