Tuesday, August 02, 2005
"... ميرفت و در شب كبود روي دامنه هاي هايليگ ميلغزيد و كوهستان نگاهش ميكرد و بهمن هايش را نگه ميداشت، ميدانست كه با يك رفيق نزديكش طرف است. لني وقتي شب به اسكي ميرفت حال عجيبي پيدا ميكرد، كه بعد دوست نداشت به آن فكر كند. البته او به خدا اعتقادي نداشت، چه حرفها! ولي احساس ميكرد كه به جاي خدا كسي يا چيزي هست . كسي يا چيزي كه كاملن با خدا فرق دارد و هنوز به داد كسي نرسيده است . وجود او را چنان بديهي ميدانست كه تعجب ميكرد كه چطور مردم هنوز به خدا اعتقاد دارند. حال آنكه چيزي چنين تابان و حقيقي وجود دارد، چيزي كه مطلقن نميشد در وجودش ترديد كرد. آدمهايي كه به خدا اعتقاد دارند در اعماق دلشان همه بي خدا هستند."
خداحافظ گاري كوپر |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |