Saturday, July 30, 2005
![]() از تمام دلبستگيهاي من به خانه پدري كه بگذريم، درخت ليمويي باقي ميماند كه بيشتر از هر رفيقي به آن وابسته بودم، عضوي از خانواده بود زودتر از همه آدمهاي خانه ، به من خوش آمد ميگفت و وقتي كه خانه را ترك ميكردم آخرين نفري بود كه ميديدم. شايد تنها موجودي بود كه مطمئن بودم بي هيچ چشمداشتي دوستش دارم و برايم قطعي بود علاقه ام به اين درخت، دور از هر علاقه اي به ليمو يا سايه درخت ليموست. روزي كه پدرم تصميم به فروختن خانه گرفت، فكر ميكردم كه انگار قصد هجرت كرده ام، انگار قصد كرده ام از بچگيهايم دل بكنم. به همه چيز فكر كردم، درخت ليمو كه در فكرم آمد، دست خودم نبود، غمگين شدم. چند روز گذشت تا بتوانم مثل بچه آدم به درخت نگاه كنم و قبول كنم كه به آن دل نبندم، قبول كنم كه بچگي نكنم و از فروختن خانه مان، جنايت بشري و تراژدي جدايي نسازم. جمله هاي ببين و برو، ببين و دل نبند، دنيا محل گذره، آخرش يه كفن با خودت ميبري و ... اونقدر توي سرم ميپچيد كه ديگه حالم ازشون بهم ميخورد، هر چند وقتي كه ميتونستم قبولشون كنم حس ميكردم كون خر فلسفه زندگي رو پاره كردم. روزي كه خونه جديد رو براي اولين بار ميديدم، مونده بود شاخ در بيارم. يه درخت ليمو، عين همون درخت، وسط حياطش بود. همون اندازه، همون شكلي، دهنم باز مونده بود، روحم به آسمون نگاه ميكرد و ميپرسيد "ها؟" |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |