Monday, June 20, 2005
از هر رو بيشتر به تو ثابت ميشود كه خودت در زندگي تنها از بين چيزهاييكه كنارت ميايد انتخاب ميكني، بر اساس آنچه دوست داري و هنوز هم شك داري كه خدا چكار ميتواند بكند. زندگي را عادت كرده اي،چيزي كه از گذشته ات در آن خبر نداري، به هيچ چيزش احاطه نداري، مثل بچه اي دور "زمين" آن ميگردي و بر اشياي آن اسم ميگذاري، روابط بين اشيا را كشف ميكني و نام "درست" و "منطقي" روي آن ميگذاري، چيزي كه منطقي بودنش را من و تو ساخته ايم و اصلن منطقي نيست. چيزي كه منطقها دروغ ميبافند، حسها نميتوانند و تو هنوز با حسهايت ميجنگي. هر روز بيشتر به تو ثابت ميشود و آنروز كه آنرا با چشم يقين ميبيني، به عظمت آن پي ميبري، اندازه هاي كهكشان را حس ميكني، اشكال كهكشان را كه براي تو نقاشي شده ميبيني، ميترسي، وحشت ميكني از باور وجودي به اين عظمت، سرت را پايين مي اندازي،ميگويي هيچ چيز وجود ندارد، چشمهايت را ميبندي تا خجالت نكشي از ديده ات... آنموقع خيلي دوري از بندگي و خيلي نزديك به حقيقت
از "بندگي" متنفري، براي درسهايت بنده اي ، براي درآمد آينده ات بنده اي، براي لباست ، صورتت ، زيباييت، بنده اي، چه بخواهي چه نخواهي بنده ي يكي از عناصر زندگيت شده اي، اگر همه زندگي را از يك جنس ببيني، "جنس زندگي" ببيني، و بنده ي همه ي زندگيت باشي، كاري نكردي، خايه مالي نكردي، خودت را بازيكن بهتري براي آن كردي، چه بخواهي چه نه، بدون هستي، بدون وجود، وجود نخواهي داشت، اين را بفهم كه زير مجموعه مختار هستي، جزيي از هستيست. |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |