Tuesday, June 28, 2005
آبي كنار رودخونه نشسته بود و داشت به چيزي لاي سنگريزه ها ور ميرفت. نارنجي پشت سرش ايستاده بود و با خودش فكر ميكرد كه چي لاي سنگهاس كه اينقدر جالبه. آروم رفت بالا سر آبي ، آبي همينطور داشت سنگريزه هارو نگاه ميكرد يه سريشون رو ور ميداشت ميذاشت يه طرف ديگه ، نارنجي كنجكاو شده بود و به سنگريزه ها زل زده بود.آبي جمعن چند تا سنگ صيقلي از بين كلي سنگ ديگه جدا كرده بود و گذاشته بود كنار پاش. دستهاش لاي سنگها داشت ميگشت كه نارنجي گفت "اونو هم وردار!".. آبي انگار نشنيده باشه، حتي مكث نكرد، مشت سنگيهايي رو كه دستش بود رو پرت كرد و يه مشت ديگه ورداشت. نارنجي اخم كرد، نگاه تلخي به آبي كرد و همانطور كه نگاهش را به كله ي آبي دوخته بود يكي دو قدم عقب رفت، آبي حتي نگاه تلخ اون رو روي سرش حس نكرد، سخت به سنگريزه ها نگاه ميكرد. نارنجي همانطور كه نگاهش رو به آبي دوخته بود به سمت آب رفت، طوري قدم بر ميداشت كه صداي پاش رو بشنوه، ولي تكون نميخورد.. دستش رو به آب زد و صورتش رو شست. گفت "نميخواي صورتتو بشوري؟ خيلي حال ميده!" .. آبي سرش را بلند نكرد.با بي حوصلگي گفت "نه!" .. نارنجي گفت "من گرسنمه"، آبي چيزي نگفت، نارنجي عصباني شد، سنگي ورداشت و طرف آبي پرت كرد. آبي از جا پريد ، با تعجب به نارنجي نگاه كرد و گفت "ديوانه!!" نارنجي توجهي نكرد، پشتش را به آبي كرد و از كنار آب دور شد.
چند دقيقه بعد آبي با نيش باز بالاي سر نارنجي ايستاده بود - نگا كن چقد خوشگلن!؟ نارنجي سرش رو هم بر نرگدوند - ببين باورت ميشه سنگ شفاف پيدا كردم نارنجي با ولع يه گاز به ساندويچش زد ،خيلي عاقل اندر سفيه به افق خيره شد و متفكرانه شروع كرد جوويدن - امروز چته تو؟؟ نارنجي اخمو به افق زل زد و ساندويچشو محكمتر گاز ميزد - ديوونه اي واقعن! نارنجي عصباني برگشت با دهن پر داد زد - بوفوو باوفووو ب بو بوووف بفو!!!! بايد اونموقع چشماي آبي رو ميديدن |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |