Friday, June 10, 2005
سيگارش رو روشن كرد، رو به آسمون زل زد و زير لب شروع كرد پچ پج كردن، پشت سر هم ميگفت آپوكاليپس، آپوكاليپس، آپوكاليپس، ...
بعد از مدتي زن وارد اتاق شد ، نزديكتر شد، انگار به او بي اعتنا بود زمزمه ميكرد،زن صدايش كرد، ولي او انگار محو چيزي شده باشد، زير لب زمزه اش را ادامه ميداد، زن، نگران، بلند صدايش كرد، جم نميخورد، سيگار بدون اينكه پكي زده باشدش به ته ميرسيد، زن به سمتش راه افتاده بود ، لحظه اي كه بالاي سرش رسيد، آتش سيگار انگشت او را سوزاند، زمزمه اش را قطع كرد، سيگار را انداخت، چشمهايش را بست، آه كشيد، زن پرسيد "خوبي؟" سرش را بالا آورد، نگاه تلخي به زن كرد، با سرش اشاره كرد "آره، به تو چه" |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |