Thursday, June 02, 2005

روي زمين ايستاده بود و پرتقالي را دستش گرفته بود، رويش را به آسمان كرد، داد زد برو و پرتقال را پرت كرد. پرتقال رفت بالا از درخت گذشت و افتاد زمين. به پرتقال نگاهي كرد، دوباره برش داشت. پرتقال را در دهانه ي توپي گذاشت، شليك كرد، پرتقال رفت بالا و بالا و بالا، برگشت پايين، ، خورد به زمين و در زمين خانه اش فرو رفت. خشمگين زمين را كند، پرتقال را در آورد و به سر موشك بست تا آنرا با خودش به فضا ببرد. چند سالي از پرتقال خبري نشد، تا اينكه يكروز عصر در كتابي نوشته اي ديد كه راجعبه كوك كردن پرتقالها بود، توضيح داده بود كه طرز كار پرتقالهاي كوكي چگونه است، روشهاي مختلف كوك كردن و ... ، از آنروز بساطش را به حياط خانه آورد و هر از چند گاهي نگاهي به آسمان ميكرد، تا شايد پرتقال كوكي گم شده اش را ببيند، اما خبري نبود، تمام شهر را بدنبال كتابهاي پرتقالهاي كوكي ميگشت، هر از چند گاهي هم چيزي پيدا ميكرد، ولي اكثرشان يا ليست قيمت پرتقال كوكي بودند، يا enlarge your porteghal kooki safly and naturally، ... هيچكدام چيزي راجعبه كوك كردن پرتقال كوكي نميگفتند، انگار "كوكي" فقط يك قسمت از اسم آن باشد. از گشتن خسته شده بود، همه ي روزنامه ها را ميخريد كه شايد در آگهي ها چيزي پيدا كند، يكروز صبح، صفحه ي اول تمام روزنامه ها، يك جمله نوشته بودند، "پرتقال كوكي ها،خيلي از ما زنده ترند"... هراسان به خانه آمد، رو به آسمان داد ميزد، "من رو ببخش!" "پيشم برگرد"، "غلط كردم"، از گوشه اي صداي يك كولي آمد، "بخشدمت"، آنطرف مادري داشت بچه اش را كتك ميزد ، داد زد "دفعه ي آخرت باشه"، گوسفندي بع بع كرد، پير مرد زانو زد، چند دقيقه بعد محله ي زندگي پيرمرد گودال گرد و داغي شده بود كه از همه جاي آن دود بلند ميشد و وسط آن، يك پرتقال نارنجي براق بي صدا دنبال كسي تازه ميگشت







email adress



archive