Sunday, April 24, 2005
اول بابام خيلي شاكي اومد دم در خونه گفت اين موشكايي كه خريدي واسه چهار شنبه سوري رو بنداز دور، بعدش هم خودش خيلي شاكي يكيش رو آتيش زد، سوت كشيد رفت هوا. بعدش ديديم تو خيابون يه بچه ه با پوشك نشسته روي يه موشك هم قد خودش، كه باهاش شليك شه، بعد موشكه رفت، بچهه موند، موشكه رفت از يه جاي خاكي بالا چپ و چوله ميرفت، آخرشم سر خورد اومد پايين از تپهه گير كرد يجا، منتظر بوديم بتركه ، ولي نميتركيد، سر موشكه زرد شده بود، ولي منفجر نميشد. بعد يه صداي خفن زيادي اومد. سه نفر نشسته بودن روي يه موشك سه چهار متري، خيابون رو ميرفتن بالا، ميومدن پايين
|
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |