Thursday, April 21, 2005
قوري كثيف مامانبزرگم مزخرفترين چيزي بود كه فكر ميكردم توي اون خونه وجود داره. يه روز ورش داشتم كه پرتش كنم تو خرابه و از ديدن ريختش خلاص شم. پرتش كه كردم خورد به يه تيكه سنگ و شروع كرد لرزيدن، توش شروع شد صداي جوشيدن آب اومدن و يهو از توش يه غول سفيد بزرگه بزرگه بزرگ در اومد. خيلي مهربون نگام كرد و گفت سلام، منم اولش خشكم زده بود، بعدش شروع كردم اينور و اونور رو نگاه كردن يه يكيو ببينم بهم بگه اونم اين آقا غولرو ميبينه؟! كسي كه پيدا نشد؛ سعي كردم دنبال يكي بگردم كه اگه بعدن خواستم واسه دوستام تعريف كنم نگن دروغ ميگي و مدرك داشته باشم. بازم كه كسي رو پيدا نكردم. مجبور شدم به آقا غوله سلام كنم. آقا غوله بهم گفت كه ميتونم هر آرزويي ميخوام بكنم تا برآورده شه. اولش به ذهنم رسيد "يعني چندتا آرزو" غوله بهم گفت "هر چندتا كه ميخواي" اون توي مغز منم ميديد.. خواستم بگم"توي مغز همرو ميخوام ببينم" غوله يكم اومد جلوتر، توي چشمام با دقت نگاه كرد. به ذهنم اومد"خب اونوقت همه ازت فرار ميكنن!" گفتم "خب چيزي به روم نميارم كه ميبينم توي فكراشون رو " آقا غوله خنديد، راهش نبود، معلوم ميشد همه چي بلاخره، بعدشم، فكر من رو كي ميديد؟ من پيش همه با لباس باشم و همه لخت... اولش جالبه.. بعد يه مدت اونقدر دوست داري كه تو هم لخت باشي كه شروع ميكني همه جا استريپتيز كردن...
خواستم به غوله بگم پول، ديدم اون كه بدتره، خواستم بگم زور، گفتم بعدش چي؟ خواستم بگم فهم، گفتم تا كجا تحمل دارم؟ هر چي فكر كردم، خودم ردش كردم... مثه ببوها به غوله نگاه كردم، .. گفتم به سليقه خودت يه چيزي به من بده. ميدوني غوله چيكار كرد؟ منم نميدونم ولي از اونروز حالم خيلي بهتره روم نميشه برم سراغ قوريه، هر چن وقت يبار كه دلم براش تنگ ميشه، ميرم خونه ي مامانبزرگ اينا، شايد ايندفه ازش بخوام يه قوري بهم بده... اندازه ي يه گردنبند...يا يه دستبند... |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |