Sunday, April 03, 2005
شارلاتان سرشو انداخت پايين و يه طوريكه همه بشنون گفت "هر چي فكر ميكنم كه از كجا شروع شد هيچي يادم نمياد.."
عقل كل گفت "منم دعواهام يادمه.. ولي يادم نمياد كه چي شد كه شروع شد... شايد بخاطر اين باشه كه توي حافظه نميمونه، يه لحظه مياد، و ميره، چيزي ازش جز رفتاري كه كردي و چيزايي كه نوشتي اون لحظه نميمونه.. هرچند، نميشه چيزي نوشت، اگرم بشه ، بعدن كه ميخونيش خودت به خودت شك ميكني.." "آره منم چند بار اومدم بنويسم كه يادم بمونه، ولي بعدن ميترسيدم بخونمش، يعني خودم اگه يكي اينارو برام ميگفت از خنده غش ميكردم" گنده بك گفت " ولي من يادمه چي شد كه سر از اينجا در آوردم؛ يه جاي غريبه كه راه ميرفتم، همه بهم چپ چپ نگاه ميكردن، خيليا يهو چشاشون گرد ميشد وقتي سه متر و نيم هيكل منو ميديدن، خيليا يهو ميومدن كنار كه من رد شم. هيچ تاكسي منو سوار ماشين خودش نميكرد مگه اينكه دربست ميگرفتم، توي اوتوبوس همه تمام مدت داشتن هيكل منو ورنداز ميكردن، اونهايي كه روشون ميشد سوال بپرسن، جز يه سري سوالاي تكراري چيز ديگه اي نميپرسيدن، روزي چقدر غذا ميخورم، وزنم چقدره، قدم چقدره، ازدواج كردم يا نه، چطوري دستشويي ميرم.. و هيچكدومه سوالاشون، واقعن سوال نبود، چيزي نبود كه ندونن و بخوان بپرسن، انگار همشون بخوان مسخره كنن، هر چي كوتاهتر بودن، سوالاشون تند تر بود، خندهاشون بلندتر بود، نميدونم از كجا، انگار منو از قبل بشناسن، بعد از اينكه دوتا سوال ميپرسيدن، يهو پسرخاله ميشدن و شروع ميكردن متلك بار كردن.." - نميترسيدن كتك بخورن، نه؟ - نميدونم! انگار نه! انگار مطمئن ميشدن كه من اهل دعوا نيستم، بعد از متلك انداختن به يه آدم گنده انگار كيف كنن، شروع ميكردن.. - هيچوقت هيچكاري نكردي؟ - چرا.. يبار يه پسره بعد از اينكه ده دقيقه چرت گفت و منم خنديدم بهش، يهو عين ديوونه ها گفت "كس ننت چقدي بود كه تو توش جا شدي"، منم يكي زدم تو صورتش، پرت شد تو شيشه ي اوتوبوس ، همه ي هيكلش شد خون، بقيه شروع كردن فهش دادن به من ، عوضي، فكر كردي هيكلت گندس بايد هر گهي بخوري، همه رفقاش شروع كرده بودن فهش كشيدن به من، .... بعد..... مهر گفت "بعد؟" - گريم گرفت،.... يهو همه ي اوتوبوس شروع كردن خنديدن، اصلن صورت خونيه پسره يادشون رفت - آشغالاي لجن.. حرومزاده هاي كثافت... ازگلا..... "بسه شارلاتان.." مهر اينو گفت و چند لحظه همه ساكت بودن.. عقل كل گفت "فرويد بايد ميگفت، همه ي ناخوشيهاي آدمها از عقده هاشونه، كه مسائل جنسي اونقدر بزرگن، كه بزرگترين عقده ها و بزرگترين درمان خوشي و ناخوشي رو همراش داره.." شارلاتان خنديد و گفت "خب بعدش؟؟" عقل كل گفت "خب هيچي ، آزادي جنسي تنها دريچه ي نجاته، آزادي اجباري جنسي!... فرض كن كه از فردا ، زور بشه كه كسي لباس نپوشه.. هيچكس.. همه با هم صميمي ميشن سريع.. فرض كن؟؟!" گنده بك گفت " من توي اوتوبوس باعث صميميت اونها شدم.. هر چيز عجيبي ، كه عادي نباشه همرو با هم صميمي ميكنه.." شارلاتان گفت "مثه جنگ... مثه قحطي...." مهر گفت " نه...! خدا... و خدا و خدا...." |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |