Friday, February 11, 2005
گنده بك
صورت معصوم ، چشماي آشنا، ابروهاي كم پشت، گونه هاي برجسته، موهاي وز كرده، دستاي چاق بزرگ، شيكم گنده و هيكل سه و نيم متري كه بزور از در رد ميشد اولين نگاهت بهش بود. پرستار در رو كوبيد و اومد توي اتاق؛ - قرصاتو خوردي؟ - بله خانوم پرستار آروم شد، پيشونيشو بوسيد - چرا آخه شر را ميندازي، دكتر گفته بايد اينارو بخوري، تو بهتر ميدوني يا دكتر،همم؟ - من شارلاتان خندش گرفت، پرستار هم از خنده ي اون خندش گرفت، گنده بك رو نوازش كرد و از اتاق رفت بيرون - مجبور نيستي راست همه چيو به همه بگي - آخه نميتونم دروغ بگم، اگه هم بگم هر بار ببنمش ميخوام بهش بگم كه اونموقع دروغ گفتم، قاطي ميكنم - خب سربسرش بذار تا سوالشو يادش بره - بلد نيستم سربسر بذارم، وسط شوخيام يه چيزايي ميگم كه طرف عصباني ميشه - خب،. ساكت زل بزن بهش - بيشتر عصباني ميشه - آره دوتايي چند لحظه به هم زل زدن و همونطور كه چشماشون به هم بود خندشون گرفت. شارلاتان بلند شد. چراغ رو كه داشت خاموش ميكرد به گنده بك نگاه كرد و گفت - جون من خوابتو سعي كن يادت بمونه - سعي ميكنم، ولي آخه نميدونم، اين قرصرو كه ميخورم صبحش گيجم، بيدار شدم يادم بنداز همون موقع، - يادم ميمونه - خوابتم؟ - اونم به هم شب بخير گفتن چند دقيقه بعدش داشتن خواب ميديدن |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |