Sunday, January 16, 2005
وقتي از حرفهاي بقيه سر در نمياري، ميدوني اونها دارن راجعبه چيزي حرف ميزنن كه تو نميدوني، حسودي ميكني
وقتي با كسي حرف ميزني ، ميدوني كه با تو نيست، حرفهاش حتمن دروغ نيستن، ولي منظورش رو از حرفهاش نميفهمي، هزار و يكي منظور از هركدوم در مياد، نميدوني كدومه يه وقتي ولي ، با يكي كه صميمي هستي و پيشش احساس امنيت ميكني، هر حرفي بزني، هرچي خودت رو تعريف كني و احمقانه باشه، طرف نميخنده، نه اينكه جلوي خودش رو بگيره، نه ، نميخواد بخنده، وقتي ميخنده به حرفت كه تو هم خندت گرفته، وقتي يه حرفي رو ميزني بهش دقيقن ميفهمه كه منظورت چيه، كيه ، منظورت از "اون" يا "اين" يا ضميرا رو هم حتي ميفهمه، وقتي چيزي رو ميخواد بدونه ازت سوال ميكنه، و لحظه اي كه ازت سوال ميكنه راجعبه حرفت، اگه تو بهش نخواسته باشي بگي،از سوالش شوكه نميشي، ولي اگه سعي كرده بودي بهش بگي، و داره سوال ميكنه، سرد ميشي، مگر اينكه حس كني اون فهميده ، و ميخواد مطمئن شه.. آدمهاي غريبه واقعن چه فرقي دارن با آدمهاي صميمي. آدمهاي صميمي صرفن اونهايي نيستن كه يه مدت زياديه ميبينيشون. بعضيا صميمي ميشن، چرا ؟ صميميت باهاشون زمان نميخواد، از نگاه اول يه احساسي داري ، كه با اين ميشه صميمي شد، يهو ديدي اعتماد ميكني به كسي كه تاحالا باهاش حرف نزدي، و بعد از ده دقيقه حرف زدن ميفهمي كه درست اعتماد كرده بودي. ديدي اولين احساسي كه به آدمها بدون هيچ دليل و منطقي داشتي، هميشه درست ترين بوده؟ ديدي وقتي از يكي ميترسي، طرف ميفهمه، وقتي خوشت مياد ازش، طرف ميفهمه، وقتي ازش بدت مياد، طرف ميفهمه، وقتي بهش حسودي ميكني، طرف ميفهمه... ديدي اصلن وقتايي كه ميخواي طرف نفهمه چه احساسي داري بهش. براي خودت قانون ميچيني، كه اينطوري كنم، اونورو نگاه كنم، باهاش بد باشم، بهش بي محلي كنم.. چرا اينقدر براي خودمون هم واضحه كه طرف متوجه ميشه ما چه حسي داريم بهش؟ وقتايي كه فكر ميكنيم، كارهامون و فكرهامون رو بياد مياريم و فكر ميكنيم كه اون از اين حرفها بوده كه فهميده. از توي هر حرفي هم ميشه هرررچي كه دلمون خواست در بياريم و سريع قانع ميشيم، ولي نگاه نميكنيم به مشابهاش كنار خودمون. كه واقعن ، ما ، آدمهارو از روي حرفها و كارايي كه كردن قضاوت ميكنيم؟ يا از روي حسامون؟ ديدي يه وقتهايي .. مطمئني كه طرف بهت دروغ نميگه؟ و واقعن هم نميگه؟ ولي ديدي بعدن كه "فكر" كرديم بهش.. با يه سري كاراي قبلي و بعدي طرف، يه چيزي از توش در آورديم و بهش گفتيم دروغ؟ چرا اينقدر هممون شبيه هميم؟! روابطمون از دو حال بيشتر خارج نيست، يا طرف رو درك ميكنيم، به چشمهاش نگاه ميكنيم و ميفهميم چي ميگه ، كجاس، چي ميخواد. فكر نميكنم و همه چيز رو عرض يك لحظه ميفهميم و بعدن اگر بخوايم بنويسيم وضيعت دوستمون رو، كلي كاغذ سياه ميكنيم، آخرش هم نگاش ميكنيم، ميگيم الان اين جمله رو فلاني و بهماني بخونن چي فكر ميكنن؟! .. پارشون ميكنيم و ميريزيمشون دور.. يا حالت دومش، حرفهاي هم رو خشك خشك ميشونيم، جمله بندياشو توي ذهنمون باز ميكنيم، معنيهايي رو كه دوست داريم روي كلمه ها و لحن و جمله و "خاطره ي صحبتمون" ميذاريم، يه چيزي ميفرستيم توي ذهنمون. براي هر جمله تا جايي كه معني رو بفهميم سوال هست مگر اينكه به طرفمون اعتماد و ايمان داشته باشيم، راجعبه اون موضوع با هم يك چيز رو ديده باشيم، بتونيم حدود معاني رو درست حدس بزنيم.. كه بازم كامل نيست.. وقتي لحن رو ازش بگيريم افتضاح ميشه. اسمايلي هاي ياهو باز كمك ميكنن، اين دو نقطه دي چه چيز عجيبيه، ته هر چيزي كه بياد، جمله درست ميشه، خوشايند ميشه، قبول كردنش راحت ميشه. يه جوري دو نقطه دي اين معني رو ميده كه ، اين يك جملس -بخند بهش و سخت نگيرش- ولش كن- نخوا تا ته معنيش بري... خيلي عجيبه.. ولي عادت كرديم بهش روش فكر كردن موقع حرف زدن با غريبه ها. فكر نكردن و فقط حرف زدن با صميميا. و آدم نميتونه گول بخوره. مگر از راه حرف زدن با غريبه ها، فكر كردن به جمله ها، معني هاي مختلف از جمله ها در آوردن ، معني ديگه از جمله ي ديگه در آوردن. كه به نظر من تعريف اصلي دروغه. "بينهايت معني" خاصيت جملس، و دروغ هدايت كردن منطق به طرف يك معني خاص كه هدايت كردن ، خودش يجور دروغ گفتنه. يك واقعيت ديگه رو ديكته كردنه. چون همه ميدونن واقعيت خودشون رو، لحظه اي كه دو نفر با همن، واقعتهاشون يكي ميشه، دروغ بي معني ميشه و حقيقت... حق! همون وجود هر كدوممونه، كه چيز ديگه نداره! همينه كه هست! نه اون چيزايي كه قابليت تغيير دارن اوه اوه چقدر دلم ميخواد نامه بنويسم، ولي نامه و نوشته و منطق و معني، دهنم رو صاف ميكنه اگه به من اعتماد نداري، خواننده محترم، مطمئن باش، شك نكن، كه اين متن رو به هيچ وجه نفهميدي و از واقعيت خودت نگاهش كردي هر چند لحظه اي كه به من اعتماد نداري.. همه ي اين جمله ها زير سوال ميرن، و جمله هاي آخريم بيشترين انرژي رو با خودشون حمل ميكنن، كه بسته به واقعيتي كه تو از زندگيت ميبيني، تو رو به اين نوشته جذب يا دفع ميكنن. و لحظه اي كه دفع ميشي، اين نوشته رو نفهميدي، براي خودت جاي كلمات معني گذاشتي، و هيچ چيز جور در نمياد، و وقتي با من حرف ميزني، اگر حرفمون بياد طرف اين نوشته و اين وبلاگ ، شروع ميكني با من بحث كردن، كه يعني چي؟ نه اين نيست! اون نيست! اين هست! اون نيست! و سعي ميكني واقعيت خودت رو با واقعيت من يكي كني، ولي يكطرفه، ميخواي واقعيت خودت رو به من ديكته كني و ديكته كردن واقعيت و هدايت كردن و همه كلماتي كه شامل اين معني هستن ( كه نشون دهنده ي يك معني اند)، از جدا بودن آدمها نشئات ميگره، از تلاششون براي تنها نبودن، كه قشنگه ، ولي تلاشه قشنگه، نه هدفه! چون هدفه تسخير داره، مسخره كردن داره، سلطه جويي داره، گدايي براي تاييد از بيرون داره، يك جوري بيشتر تنهايي رو اثبات ميكنه به خودمون، فكر رو تقويت ميكنه، راستي هرجا گفتم "فكر".. منظورم "فارسي توي مغز فكر كردن"ه. اونيكي فكر كردن كه هميشه بهش گفتيم "جرقه اي در مغزش زد" رو من اسمشو دوست دارم بذارم "انديشيدن".. كه هميشه خيلي قويتر از فكر كردن نتيجه ميده نكته : اينجا بدتر از شرت من، وبلاگ من است. با اين فرق كه شرت من را يك كارخانه تهيه كرده و به بدن من زياد ماليده شده، اما وبلاگ من از لاي بدن من بيرون آمده. مثل نقاشي من |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |