Tuesday, January 11, 2005
بيابان را سراسر مه گرفته بود، آسمان از خاك پر شده بود، مثل يك روز ابري، همه جا تاريك بود و فقط صداي طوفان ميامد، هرچه بيشتر سعي ميكردي ته آسمان را ببينيي ، سياهتر ميشد، انگار منتظر نگاه تو باشد. زمين خشك تر از هميشه، ميلرزيد، دو هفته ميشد كه آنجا بوديم. هر روز سردتر.. هميشه تاريك. روزها ميتوانستي زمين و آسمان را از هم تميز بدهي. اما شب ، سفت زمين بود و نرم آسمان. سرما شكنجه ميكرد. زمين آنقدر سرد شده بود كه كفشهايمان را با لباسهايمان پوشانده بوديم. ولي آسمان گرم بود. نور خورشيد اينبار عوض اينكه آسمان را بگذراند و زمين را گرم كند، آسمان را گرم ميكرد و به ريش زمين ميخنديد.
راه رفتن مسخره تر از هرچيز، چيزي نمانده بود. كجا ميرفتيم؟ شايد اولين باري بود كه باور كرده بوديم زندگي ميكنيم. تازه شروع كرده بوديم از هم ميپرسيديم يعني چي ميشه؟ يعني الان همه قراره بميريم؟ چرا خودمان را نكشيم؟ چرا تاحالا نكشته بوديم؟ چون زندگي جالب بود؟ زنم جالب بود! الان هم همونه؟ از اين جالب تر؟! انتظار براي مرگ؟. فرار كرده بوديم از اينكه خورده نشيم.. خيلي از آدمها از سر گرسنگي شروع به خوردن جسدا و همديگه كرده بودن، فكر كنم تا الان چيزي ازشان نمانده باشد، بعيد است توانسته باشند شكمشان را كنار بزنند و نمايش را تماشا كنند، يا از سرما يخ زدند يا از گشنگي يا از ترس سكته كردن يا از نگراني . شايد هم فكرهايشان را روي هم گذاشته ان و چند نفري به شكار يكديگر ميروند. فكرش را بكن.. توي اين سرما، شكار آدم دوپا، آدم باهوش دوپايي كه هنوز توانسه خودش را زنده نگه دارد. كار خيلي سختيه... طفلكيا... از شدت سرما زمين ترك ميخورد، خاك هم سردش بود و خودش رو آغوش ميگرفت، براي همين زمين پر از ترك شده بود. زلزله پشت زلزله، ولي ديگه چيزي براي خراب شدن نمانده بود. زلزله ها دوست داشتني شده بودند، اينور و اونور پرتمان ميكردند، اوايل ميترسيديم، بعد عادت كرديم و اين چند روز آخري تا زلزله شروع ميشد، هر كدوم ميرفتيم سر جايي كه معلوم بود، شرط ميبستيم كي ميفته زمين، پرت ميشديم اينور و اونور، تازه ياد گرفته بوديم كه چهار دست و پا بيفتيم روي زمين كه پهن نشيم، بدون اينكه كسي حرفي بزنه اين قانون رو همه قبول كرده بودن چون خداييش نميشد دوپايي وايساد. چيزي كه به ذهن هممون رسيده بود اين بود كه اين زلزله هاي به اين گندگي حتمن آتشفشانه، زمين ترك خورده بود و اينطوري داشت ميلرزيد... ولي يه چيزي رو فكر نميكردم همه زمين يك روزي دريا بود؟ همه خاكاي زمين يا لايه لايه كف دريا بودن، يا آتشفشان؟ مگه چقدر آب روي زمين هست؟ اينهمه آتشفشان چيكار ميكنن؟ اينهمه آب؟ بچه هاي خاك؟ بچه هاي خشكي؟ هم نگا كرديم. تعجب نبود. اميد شايد بشه گفت. ولي غرق ميشديم كه آتلانتيس؟ رفاقت با بابابزرگاي زمين؟ دلفينا؟ آبشش؟ نه لازم نبود به هم نگاه كنيم قهقه ي هم رو ميشنيديم عجيبتر و قويتر از چيزي بود كه فكر كردن فاييده داشته باشه صورتهامون همه خاكي و گلي شده بود و ديگه منتظر نبوديم فهميده بوديم كه منتظر بودن هم مثل خاطره ي عكس زنم يه بازي با مغزه ديگه به چيزي فكر نميكرديم كه بخوايم بترسيم، با دهنهاي باز زندگي رو نگاه ميكرديم |
site feed
http://rephrased.blogspot.com/atom.xml |